مشکل

1.3K 197 3
                                    

" نمیتونم باور کنم، از کجا پیداش کردی؟" جکسون با تعجب فریاد میکشید و کتابی که جین یونگ پیدا کرده بود و ورق میزد. خندم گرفت وقتی دیدم پشت اون کتاب کلفت مخفی شده.
از اون روزی که گم شده بود دیگه هیچ وقت اینقدر خوشحال و هیجان زده ندیده بودمش. اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که چه مدتی از اون روز وحشتناک میگذره...
جین گفت " تو وسائلی بود که از زیر تخت بابا پیدا کرده بودم "
هر دوشون به خاطر دلیلی که من ازش خبر نداشتم با خوشحالی میخندیدن.
با کنجکاوی پرسیدم" کجاش اینقدر عالیه؟"
جین از کنار جکی بلند شد و روی یه مبل دیگه نشست. صورتش از شادی میدرخشید، برای یه لحظه حس کردم بدن اونم میدرخشه، درست مثل زمانی که جکسونم از یه چیزی خیلی عصبانی میشد.
دوباره خندید " ممکنه بتونیم یه راهی پیدا کنیم که اون بتونه قدرتهاش و به من انتقال بده  "
پرسیدم" واقعا؟"
جکسون آروم گفت " چرا به نظر میاد خوشحال نشدی، مارک؟ " سرم و به سمتش چرخوندم.
با حالتی نگام میکرد که اصلا نمی فهمیدمش. هنوزم کتاب رو بین دستهاش گرفته بود ولی صورتش به سمت من بود. حالتش شبیه تندیس های یونانی شده بود.
پرسیدم " چرا میگی که من خوشحال نیستم؟"
جین به جاش جواب داد " چون میتونه حسش کنه، اون میتونه تمام احساسایی که در حال حاضر داری حس کنه. نمی تونی بهش دروغ بگی مارکی "

جکسون زمزمه کرد " در ضمن من هنوزم می تونم ذهنت و بخونم " یه حسی بهم میگفت اون دلش نمی خواست که من بشنوم چی میگه، ولی من و جین شنیدیم و جفتمون عکس العمل نشون دادیم.
دو تامون با صدای بلند گفتیم " جکسونننننننن! "
جین دیگه حرفی نزد ولی من نتونستم جلوی خودمو بگیرم  " بهم قول داده بودی که وارد افکارم نشی "
جک غر زد " نمیتونم جلوشو بگیرم مخصوصا وقتی تو سعی میکنی بهم دروغ بگی، مارک"
سکوت مزخرفی همه اتاقو گرفت. جین زیر لب یچیزی برای معذرت خواهی گفت و از اتاق بیرون رفت. با چشمهام دنبالش کردم تا در پشت سرش بسته بشه.
جکسون با لحن سردی پرسید " چرا میخوای من همین طوری بمونم؟ " برگشتم و بهش نگاه کردم، از اینکه دوباره افکارم و خونده بود عصبانی بودم . ولی نمیدونستم چی باید بگم " چونکه ... "
جکی نا امنی که حس میکردم و متوجه شد، کتاب رو بست و روی میز گذاشت و خودش بلند شد و به سمتم اومد. روی مبل روبروییم نشست و دستام و تو دستاش گرفت.
سوال کرد " این چطور ممکنه؟ تو حالت خوبه، مارک؟ تو واقعا این شخصیت من و دوست داری؟ "
نمیدونستم باید چی جوابشو بدم.
یکدفعه یه جرقه تو سرم زده شد " تو باید خودت بدونی! تو اون کسی هستی که میتونه ذهنم و بخونه و احساساتم و متوجه بشه! "
" ولی تو منکرش هم نمیشی، مگه نه؟"
با عصبانیت زمزمه کردم " چطوری میتونم منکرش بشم وقتی تو افکارم و از خودم بهتر میدونی..." چشمهاش یه لحظه نارنجی شد ولی خودشو کنترل کرد.

با سماجت گفت " ولی چطور...؟ این چطور ممکنه؟"
سرش داد زدم و بلند شدم " من از کجا باید بدونم؟ "
جا خورد ولی جلو بیرون رفتنم از اتاق و نگرفت. جین روی یه صندلی نشسته بود و با تعجب من و که با سرعت از کتابخونه بیرون اومدم نگاه میکرد، رفتم به سمت اتاق جکی، وارد شدم و در محکم پشت سرم بسته شد.
خودم و رو تخت پرت کردم و سرمو تو بالشها فرو کردم. به یه دلیلی که خودمم نمیدونستم عصبانی بودم. از جکسون ناراحت بودم که ذهنم و خونده ناراحت بودم چون این و که میتونه حسام و بفهمه ازم پنهان کرده بود... و برای اینکه از حرفهایی که میزدن سوپرایز شده بودم هم عصبانی بودم.
اون چطور به خودش اجازه میداد وارد ذهنم بشه و چطور به خودش اجازه میده که درباره احساساتم ازم سوال کنه.
آره، من همچین حسی دارم. میخوام همینجوری بمونه، نمیدونم چرا و هیچ راهیم نیست که بتونم تغییرش بدم.
فکر کردم اونی که داره درمیزنه جکسونه سرم و به سمت در چرخوندم و داد زدم " برو به جهنم جکسون "
صدای جین یونگ از پشت در آمد " مطمئنا این کار براش آسونه... "
واقعا خجالت کشیدم وقتی جین درو باز کرد و اجازه گرفت که بیاد تو. بلند شدم و روی تخت نشستم. با شرمندگی گفتم " متاسفم... "
" نباش، اون حقشه که اینارو بشنوه "

💢I Married the Devil!💢Where stories live. Discover now