روز چهارم.

699 212 24
                                    

شاید یک ماهی می‌شد که ازت خبری نداشتم.

آخرین باری که دیدمت و بهم خندیدی با پیانو یک قطعه جدید زدم و اسمش رو گذاشتم لویی.

کنار در ورودی کارناوال نشسته بودم و منتظر لیام سیگار می‌کشیدم.

از دور دیدمت. دست همون دختر همیشگی رو گرفته بودی و دست دیگت توی جیب همون شلوار چهارخونت بود.

دستاش فیت دستات نبود؛ چون اونا دستای من نبودن.

دستای تو کوچیکن و مال من بزرگ. جوری که انگار برای هم ساخته شدن. نگاهم رو ازت می‌گیرم تا بیشتر از این به کامل بودن من و تو باهم فکر نکنم.

اون شب برگشتم خونه. جواب زنگ های لیام رو ندادم.

28 Days [L.S]Where stories live. Discover now