روز ششم.

673 218 18
                                    

بیرون مونده بودم.

کلیدام رو تو خونه جا گذاشته بودم و مامانم خونه نبود.

بارون میومد. کوله پشتیم رو بغل کرده بودم و از سرما به خودم می‌لرزیدم.

سوار ماشین بودی، از اون ماشین هایی که برای حمل بار ازش استفاده می‌شه. هیچوقت اسمشون رو یاد نگرفتم.

پشتش پر بود از درختچه و گل.

زین از ماشینت پیاده شد و برام دست تکون داد و توی خونه رو به رویی محو شد.

ولی تو از جات تکون نخوردی. همونجا تو ماشین نشسته بودی و نگاهم می‌کردی.

از ماشین پیاده شدی و سمتم اومدی. هودی ای که تنت بود در اوردی و پرتش کردی سمتم.

سوار ماشینت شدی و غیبت زد.

بوی تورو می‌داد. حتی بو کردنشم باعث می‌شد گرمم بشه. نیازی به پوشیدنش نداشتم.

اون شب من با سرماخوردگی شدید، اما همراه عطر تو خوابیدم.

فردا هودی رو همراه با یادداشتی ‌که می‌گفت "این هودی مال لوییه." توی صندوق پست زین چپوندم. یک قسمت از قلبم رو هم باهاش برات فرستادم.

28 Days [L.S]Where stories live. Discover now