روز دهم.

634 219 18
                                    

*ادیت نشده جلو جلو بابت غلطاش معذرت*
-----

آفتاب درست وسط آسمون بود. تمام پرده های شیری رنگ اتاقم رو کشیده بودم چون نمی‌خواستم حتی آسمون آبی رو ببینم چه برسه به یک گوی نورانی وسطش.

به بالشت نرمم تکیه داده بودم و سرگرم کتابم بودم‌.

همچی آروم بود؛ درست قبل اینکه صدای شکستن شیشه و داد و بیداد بشنوم.

وقتی از بین اون صداها تونستم صدات رو تشخیص بدم به خودم اومدم و جلوی پنجره بودم.

رو زمین خوابیده بودی، دو نفر زین رو گرفته بودن و بقیه تورو می‌زدن.

نمیدونم چطوری ولی خودم رو به در رسوندم. بدون اینکه چیزی پام کنم دویدم سمتت، اون دو نفری که داشتن می‌زدنت از پشت گرفتم و کشیدمشون عقب.

چیزای بعدی ای که یادمه افتادنم رو زمین و مزه خون بود.

بعدش جفتمون باهم رو زمین دراز کشیده بودیم.

زین بالا سرمون نشسته بود.‌ ساکت بودیم.

نگاهت کردم، نگاهم کردی.

خندیدی، خندیدم.

اولین بار بود که بهم نه، باهم می‌خندیدیم‌.

28 Days [L.S]Where stories live. Discover now