روز بیست و پنجم.

606 199 23
                                    

زین دوباره کارش رو تکرار کرد و تو دوباره بین بازوهای منی.

این خیلی داغونه ‌که یکی باهات بخوابه و بعدش بهت بگه همچی فقط یک بازی ساده بوده و باید از زندگیش بری بیرون.

همونطور ‌که تو با من بازی کردی لویی. من رو عاشق تر از هر چیزی که بودم کردی و کشیدی کنار.

ولی الان باز تو بغل منی. سرت روی شونه هامه و دستم بین موهای چربت می‌چرخه.

برای اولین بار یک مکالمه طولانی داشتیم‌.

این دفعه برام راحت تر بود جلوت حرف بزنم. تو دیگه حتی به لکنتم هم نخندیدی اگه این قبلا چیزی بود که باعث میشد لبخند بزنی.

لویی ببین. اون شاید نخوادت ولی من تا قیامت منتظرت می‌مونم تا بفهمی برای من ساخته شدی.

28 Days [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang