روز هجدهم.

600 208 48
                                    

وقتی از خواب بیدار شدم تو درست روی صندلی کنار تختم نشسته بودی و داشتی برگه های دفتر نقاشیم رو ورق می‌زدی.

اون همون دفتری بود که روز اولی که دیدمت بخودم اجازه دادم تا بکشمت‌.

دفترم رو از دستت کشیدم و اخم کردم‌.

نگاهم کردی و لبخند زدی.

"صبح بخیر هزا."

مدت ها بود که لبخند واقعیت رو ندیده بودم.

"اومدم اینجا تا بگم، من و نیکول برگشتیم باهم."

نیکول؟ این همون دخترت نیست؟

"تو تنها کسی بودی که تو تمام این مدت تحملم کرد."

من تحملت نکردم لویی، من باهات زندگی کردم.

مثل همیشه فقط بهت زل زدم. سرت رو به نشونه تایید سکوتم تکون دادی و رفتی.

گریه نکردم. داد نزدم. چیزی رو نشکوندم.

دفترم رو به قلبم فشار دادم و به دیوار زل زدم.

فهمیدم خواستن چیزی که از اول مال تو نبوده از آغاز اشتباهه.

تو اشتباهی لویی. ولی من عاشق اشتباه کردنم.

28 Days [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora