اینجا تاریکه. تاریکه و نوری نیست.
اتاقم رو نمیگم. دارم راجع به خونه ی تو حرف میزنم. قلبم.
درد میکنه، توام درد میکشی؟
هی میزنم بهش، هی میگم آروم بگیره. هی میگم تو اونجا خوابی ممکنه بیدار شی ولی هر دفعه بدتر از دفعه قبل میکوبه به سینم.
چرا نمیایسته لویی؟ چرا تموم نمیکنه این اذیت کردن هارو؟
پس کی میخوام رنگ هارو توی زندگیم ببینم؟
وقتی زین زنگ زد و گفت تو از نیکول خواستگاری کردی و یک مهمونی گرفتی به مناسبتش، من فقط دست و پا شکسته تر از قبل گفتم که نمیام.
و تو اینجایی، درست رو به رو پنجره اتاق من و اسمم رو فریاد میزنی.
گفتی مهمونی شلوغی نیست که بترسم و باید بیام.
لویی شلوغی تنها دلیل من برای نیومدن به مهمونی نیست. چیزی که من تصمیم گرفتم تا ازش فرار کنم تویی.
توام ازم فرار کن لویی.
تنهام بذار.
YOU ARE READING
28 Days [L.S]
Fanfiction"شاید هدف فقط کشیدنش بود. ولی نه روی کاغذ، روی قلبم." Highest Ranking : #1 in boy×boy #5 in shortstory