روز بیست و هفتم.

628 204 21
                                    

Lovers Never Die - Celine Dion

"بعضی آدم ها جوری ترکت می‌کنن، انگار که از اول هیچ حسی وجود نداشته."
____________________

سرد بود. از خواب که بیدار شدم یک حاله از هوای سرد دورم رو پر کرده بود.

بخاطر دیشب لبخند زدم‌. حس بغل کردنت وقتی لبام روی گردنت بود و آروم باهم حرف می‌زدیم.

اون حس گرم بوسه هات. اون حس ناب نوازش کردنت.

بعد یک مدت طولانی حالا می‌تونم بگم که مال منی. این رو اون بوسه ای که دیشب توی حیاط خونم داشتیم تاییدش می‌کنه. مگه نه؟

برگشتم سمتت، ولی...

تو اونجا نبودی!

اخم کردم و بلند شدم. اتاق رو کامل بررسی کردم ولی اثری از تو اونجا نبود.

"لو..لویی؟"

صدات زدم. دو بار، سه بار، ده بار. هیچ جوابی نگرفتم.

از رو تخت پایین اومدم و لباس هام رو پوشیدم. طبقه پایین مامانم رو دیدم و بهم گفت لویی صبح زود رفته خونه ی خودشون.

بعدش هرچی صدام زد برنگشتم تا ببینم چی می‌گه. سوار دوچرخم شدم و با گریه تا آخرین توانم رکاب زدم تا به خونه شما برسم.

مشتم رو محکم به در می‌کوبیدم و اسمت رو صدا می‌زدم و التماس می‌کردم در رو باز کنی.

صدای ماشین از پشت سرم باعث شد برگردم. پدرت از وانتی که مال تو بود پیاده شد.

"هری! اینجا چیکار می‌کنی؟"

"ب..با لو..ک..ک..کار..دا..دارم."

و یادمه که حرف پدرت چطوری بهم صدمه زد.

"لویی؟ بهت نگفته بود قراره برگرده لندن؟"

28 Days [L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt