روز سوم.

756 223 31
                                    

این دفعه همه چی فرق کرده بود.

از در خونه اومدم بیرون و تورو دیدم که روی اسکیت بردت نشستی.

تیشرت سرمه ای و شلوار جین مشکی ای  که پایینش رو تا زده بودی.

منم با شلوار همیشگیم و تیشرت پینک فلوئیدم روی پله اول خشکم زده بود. برگشتم تا در خونه رو باز کنم و برگردم به مکان امن خودم، جایی که فاصله من و تو فقط به اندازه چند قدم نباشه.

صدای شکستن گلدونی که پای من بهش خورده بود باعث شد نگاهم کنی.

فهمیدم که چشمات اقیانوسن. پیرسینگ لبم رو تو دهنم گرفتم و مکیدمش.

"هی! هری."

صدای زین رو وقتی داشت به سمتت می‌اومد شنیدم.

"س س س سلام ز زین."

آره من لکنت زبون داشتم و تو به این خندیدی.

صدای خنده ای که داشتی جلوش رو بگیری توی گوشم مثل نوت های پیانو بود.

زین اخم کرد و با ارنجش زد بهت. اولین بار بود ‌که لبخندت رو می‌دیدم.

"ببخشید مرد، امیدوارم ازم به دل نگیری. این فقط، با نمک بود."

از نظرت من با نمک بودم؟ لبخند زدم.

زین با اسکیت بردش سمت سراشیبی خیابون رفت و بهت اشاره کرد باهاش بری.

"من لویی ام."

با لبخندی که نمی‌تونستم بگم چه حسی توشه گفتی.

"ه ه ه ه..."

"هری، میدونم. همین الان زین اسمت رو گفت به خودت زحمت نده‌."

ریز خندید و فکر می‌کرد نمی‌بینم؟

ایستادم همونجا و رفتنت رو نگاه کردم.

جایی که اولین بار باهام حرف زدی.

28 Days [L.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora