مامانم صدام زد تا بیام و با خانواده تاملینسون آشنا بشم.
تیشرت رولینگ استونز سفید و مشکی تنم بود با شلوار پارچه ای مشکی. سرما خوردگیم هنوز خوب نشده بود. موهام از هرروز بهم ریخته تر بود و با یک هدبند به سمت بالا جمعشون کرده بودم.
وقتی از پله ها اومدم پایین میخواستم همون راه رو برگردم بالا و اعلام کنم "هری مرده!" تا باهام کار نداشته باشن. چون تو اونجا بودی.
شلوار جین آبی و تیشرت سفید که توی شلوارت بود و کمربند چرم و کت لی آبی.
چند دقیقه بعد توی اتاقم روی تختم درست رو به روم نشسته بودی.
بهم گفتی که لندن زندگی میکردی و مکانیک بودی، ولی اینجا تو گل فروشی پدرت کار میکنی و برای تفریح یک کار نیمه وقت هم توی تتو استور داری.
تمام مدت من ساکت بودم.
وقتی گلی رو که توی کیسه خاک روی میز گذاشته بودم دیدی شمارت رو بهم دادی تا هروقت مغازه بابات بودی بیام اونجا و برای گلم گلدون بخرم. جای همون گلدونی که بخاطر دیدنت شکستم.

BINABASA MO ANG
28 Days [L.S]
Fanfiction"شاید هدف فقط کشیدنش بود. ولی نه روی کاغذ، روی قلبم." Highest Ranking : #1 in boy×boy #5 in shortstory