روز یازدهم.

628 215 20
                                    

کنار راه پله طبقه دوم خونه ی نایل نشسته بودم.

ترس از جمعیت داشت من رو می‌کشت. مدام پلک می‌زدم و پاهامو تکون می‌دادم.

سرم هر چند دقیقه ناخود آگاه به سمت چپ می‌چرخید. تیک عصبی.

از پله ها اومدی بالا، با دخترت بودی.

من رو که دیدی بهش گفتی بره پیش دوستاش.

نشستی کنارم‌.

با من به جمعیت نگاه کردی. نایل گفته بود قراره مهمونی دوستانه باشه ولی یادم نبود همه مثل من نیستن که نهایتا دوتا دوست داشته باشن.

انگار که فهمیده باشی مشکل کجاست. دستم رو گرفتی و با خودت بردی بیرون. یک جایی که استخر بزرگی داشت.‌

روی یکی از صندلی راحتی های کنار استخر نشوندیم و لیوان آب رو دستم دادی.

صدای ترکوندن بادکنک باعث شد تیکم دوباره شروع بشه. لیوان آب از دستم افتاد و شکست.‌

با شکستن اون بغض منم شکست‌.

نشستی پشتم. بغلم کردی و باهم روی صندلی دراز کشیدیم. یادم نمیاد چقدر برام حرف زدی تا خوابیدم.

اون شب من تو بغلت خوابیدم.

تصمیم گرفتم که اگه بهم اجازه دادن مکان مرگم رو خودم انتخاب کنم، اونجا بغل تو باشه.

28 Days [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang