♓Part 8♓

2K 384 128
                                    

ووت :20
کامنت :15

بچه ها پارت قبل عوض شد زین اونجا میبینه لویی گرگینه هست و این که ببخشید بابت شرط ووت خب 21نفر دیدن 9 نفر وون دادن برای من که اولین کتابمه حس میکنم بی ارزشه لطفا اگه میخونید و خوشتون میاد خب ووت بدید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بچه ها پارت قبل عوض شد زین اونجا میبینه لویی گرگینه هست و این که ببخشید بابت شرط ووت خب 21نفر دیدن 9 نفر وون دادن برای من که اولین کتابمه حس میکنم بی ارزشه لطفا اگه میخونید و خوشتون میاد خب ووت بدید
..................................................................................
Zayn P.O.V
با دهن باز به خونه.....نه عمارت .....منظورم قصره اره قصر بود و اون هفتاد هشتاد نفری که تند تند به اینور و اونور میرفتن نگاه کردم

بعد دانشگاه وقتی تاملینسون بهم گفت میریم داخل پناهگاه توی جنگل فقط یه خونه به ذهنم رسید نه قصر.

وقتی اومدیم لویی به همه کسایی که اونجا بودن گفت باید به یه نفر به اسم جک یا جیک حمله کنن.

من که چیزی نفهمیدم تلاشی هم برای فهمیدنش نمی کنم چون فعلا همه ی فکرم هریه.

ما شیش سال هست با هم دوستیم و اون حکم یه برادرو برام داره وقتی من به پدر و مادرم گفتم گیم اونا منو از خونه بیرون کردن و این هری بود که به من کمک کرد و الان یه لحظه فکر از دست دادنش باعث میشد که بخوام بمیرم .

گوشیم تو جیبم شروع به لرزیدن کرد .از تو جیبم در اوردم و دیدم که لیامه درست مثل هفت بار پیش .و مثل قبل گوشیو قطع کردم .

تاملینسونو دیدم که داشت میومد سمتم وقتی بهم رسید گفت :من و یه گروه داریم میریم دنبالش بگردیم تو اینجا میمونی تا من با هری برگردم امکان داره تا شب و حتی فردا طول بکشه .

ز_چی؟ نه منم میام حتی به این فکر نکن اینجا بمونم و منتظر شنیدن خبری از هری باشم

سری تکون داد و بعد چند ثانیه گفت:اونا هم گرگینه ان اونا تو رو میکشن و تو چیزی نداری که دربرابر اونا از خودت محافظت کنی

یکم به اطراف نگاه کردم و شمشیری رو کنار یه درخت دیدم رفتم سمتشو اونو برداشتم و برگشتم پیش تاملینسون و گفتم:من با این از خودم دفاع میکنم .حالا بزار بیام

سری از روی تأسف تکون داد و گفت :باشه فقط تو دستو پا نباشه و ببینم اصلا میتونی با اون شمشیر کار کنی

سری به نشونه نه تکون دادم اونم هوفی کشید و بدون هیچ حرفی رفت .

حدود یک ساعت دیگه حدود شصت نفر داشتیم دنبال قصر اون کسی که هری رو کشته میگشتیم و من از  همه فاصله داشتم چون حس میکردم هر لحظه ممکنه اونا به یه گرگ تغییر شکل میدن و منو تکه تکه میکنن و در حد مرگ سردم بود نمیدونم به خاطر دمای هوا بود یا ترسم تنها چیزی که منو کنار یه گله ادمای ماورا طبیعی نگه داشته امید به پیدا کردن هری هست .

Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T Where stories live. Discover now