♓part 2♓

2.8K 489 82
                                    

با ماشین زین به سمت جنگل میرفتیم با اصرار زیاد زین لیام و مایک هم باهامون اومدن دلیل رفتن به جنگلمون هم فقط نشستن دور اتیش و گفتن داستانای ترسناک بود چند تا ساندویچ هم برای شاممون گرفته بودیم تو راه اهنگو تا صدای اخر بلند کرده بودیم و با اهنگ میخوندیم مایک رانندگی میکرد و زین و لیام هم گاهی از هم لب میگرفتن (زیام ایز فاکینگ ریل بیچز😐) بعد از رسیدن به جایی که فکر میکردیم برای نشستن خوبه ماشین رو پارک کرد ونشستیم یه اتیش کوچیکم روشن کردیم و اولین نفر مثل همیشه زین بود که اولین داستان رو میگفت .....

بعد یکی دوساعت مشغول خوردن ساندویچ هامون شدیم که بعدش بریم ولی صدای زوزه ای که اومد باعث شد هممون خشکمون بزنه تو جنگل لندن گرگ نبود اصلا نبود چند ثانیه نگذشته بود که صدای زوزه دیگه ای بلند شد جای ترسناکش این بود که صدا هر لحظه نزدیک تر میشد .

نایل با صدای لرزون گفت: شما هم اونو میشنوید دیگه یا من توهم زدم

منم با همون لحن گفتم :نه نه ما هم میشنویم بهتر نیست بریم دیگه واقعا داره دیر میشه

همه سرشونو به نشونه تایید تکون دادن و وسایلمون رو جمع کردم و به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم و به سرعت از اونجا دور شدیم زین جلوی در خونه ما ایستاد و گفت :خب هری ، مایک فردا میبینمتون

ما هم خدافظی کردی و پیاده شدیم وارد خونه که شدیم صدای مامان میومد که داشت با تلفن حرف میزد و میگفت :باشه...باشه فردا میبینمت ...اره چمدونمو بستم...باشه حواسم هست ....نه گفتم که اونا نمیتونن

دانشگاه تاز باز شده همین اول نمیتونن غیبت کنن ...اوهوم منم خدافظ

مایک تا مامان تلفونو قطع کرد گفت:مامان این کی بود

_ اولا سلام دوما اریانا بود برای یک هفته میرم کالیفرنیا فکر کنم انقدر عاقل شدید که بدونین پارتی بی پارتی دختر نمیارید خونه و البته خونه رو خراب نکنین اگر میدونین نمیتونین به این قانونارو عمل کنید بگید تا زود تر به فکر یه پرستار باشم براتون.

_نه نه خونرو خراب نمیکنیم پارتی نمیگیریم و دختر هم نمیاریم ولی پسرو قول نمیدیم نه هری

با خنده گفتم :اره دیگه ممکنه پسر بیاریم خونه اون که عیب نداره

_در صورتی که لیام ،زین و نایل باشن مشکلی نیست کس دیگه ای نه

منو مایک به هم نگاه کردیم و در یک لحظه منفجر شدیم مامان زد تو سر جفتمون و گفت :همه که مثل شما دو تا منحرفانه فکر نمیکنن . فردا دیر بیدار نشین من ساعت هفت میرم حالا هم بیاین بغلم

و بدون توجه به جواب ما مارو محکم تو بغلش گرفت ما هم دستمونو دور کمرش حلقه کردیم و باهم گفتیم: دلمون برات تنگ میشه

_منم همینطور عزیزای من زود میام خونه حالا هم برید بخوابید

و هردومون رو بوس کرد خیلی سعی کردم دستمو روی جای بوسش نکشم تا دلش نشکنه و موفق شدم ولی مایک زیاد موفق نبود چون دسشو کشید رو صورتشو گفت :مامان ما دیگه بچه نیستیم

Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T Donde viven las historias. Descúbrelo ahora