♓ Part 17♓

1.6K 305 82
                                    

شرط ووت : 35

چشمامو باز کردم .

تا چند ثانیه نمیدونستم کیم یا کجام .

اما بعد همه اتفاقات قبل یادم اومد .

به دستام نگاه کردم . دور دو تاش باندپیچی شده بود و به  دست راستم یه سرم وصل بود .

نه من نمیخواستم زنده بمونم .

واقعا درکشون نمیکنم وقتی ادم خود کشی میکنی یعنی میخواد بمیره رو چه حسابی میارنش بیمارستان .

یه حس سوزش کم تو دو تا دستم بود ولی مهم نبود .

همه بدنم خنک بود . فکر کنم به خاطر سرم بود.

در باز شد ویه مرد با روپوش سفید اومد داخل . فکر کنم دکتر بود: اوه فکر نمیکردم به این زودی به هوش بیای

ه_خودم امیدوار بودم اصلا به هوش نیام .

د_ هممم... من به خانوادت میگم بهوش اومدی

بعد چند دقیقه مامان و مایک با شدت درو باز کردن و اومدن داخل .

ا_ هریی ... هری پسرم حالت خوبه !؟ اخه این چه کاری بود تو کردی اگر مایک نرسیده بود من چیکار میکردم.

جوابشو ندادم و به پنجره نگاه کردم .

م_ هری...

ه_ مایک لازم نیست ادعای یک خانواده که اهمیت میده رو بازی کنی نه تو نه مامان . فکر کنم تنها دلیل نجات دادنم هم این بود که عذاب وجدان نگیرید یا به طور دردناک تری بکشینم .

م_ اینا چیه هری کی همچین چیزی رو گفته . هم من هم مامان دوستت داریم .

ه_ اره مطمئنم ... مایک مامان در مورد جیک میدونه ؟

م_ خب ... اره وقتی....

ه_ نمیخواد ادامه بدی . میشه تنهام بذارید .

م_ هری ...

ه_ میخوام تنها باشم .

وقتی رفتن از پنجره به بیرون نگاه کردم . صدای مایک رو میشنیدم . فکر کنم با جک حرف میزد.

م_ نه ... اون یه چیزایی در باره این که میدونه منو مامان میخوایم بمیره و این چرتو پرتا میگفت .... اره حالش خوب بود.

سرمو تکون دادم و باز به بیرون نگاه کردم . صدای گنجشک ها که جیک جیک میکردن بهم ارامش میداد چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم .

..............

د_بیمار مشکلی نداره یک پاکت خون بهش وارد کردیم توصیه میکنم حتما پیش یک روان پزشک ببریدش.

م_ همینکارو میکنیم

چشمامو باز کردم و با دکتر و مایک و مامان روبرو شدم.

د_ بیمار مرخصه . فقط بیاید کارای ترخیصشو کنید.

م_ مامان من میرم تو هری رو اماده کن .

Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T Donde viven las historias. Descúbrelo ahora