♓Part 9♓

1.9K 362 50
                                    

ووت:25
Harry P.O.V

نشسته بودم و به درو دیوار زندان نگاه میکردم که در فلزی باز شد و حدود بیست یا سی نفر اومدن داخل و یکیشون شروع کرد به حرف زدن : ما ازادتون میکنیم میذاریم برین پیش خانوادتون ولی اگر پلیس بویی از این که کجا بودید ببره میتونید اخرین ارزوتون رو کنید . به پلیس بگید جایی بودید که چشمتون بسته بوده بگید بیهوش بودین. حتی اگه میخواین بگین نیاز داشتید تنها باشید و گم نشده بودید .

و شروع کرد به باز کردن در زندان ها این یه خواب نه؟ یعنی دارم ازاد میشم دستمو رو چشمام که از اشک خیس بود کشیدم و منتظر شدم تا درو باز کنن.

ز_هرییییی

سرمو اوردم بالا و زینو دیدم . نه لابد خیالاتی شدم با صدایی که شک از توش میبارید گفتم :زین؟

ز_اره خودمم خدا رو شکر تو خوبی اون عوضیا که کاری باهات نکردن

با شنیدن حرفاش باز اشک تو چشمام جمع شد زین داد زد :هی بیاین این در لعنتی رو باز کنید.

بعدش دو نفر اومدن و قفل درو شکستن و رفتن رفتم تو بغل زین و بلند گریه کردم جوری که خودمم به پسر بود خودم شک کردم .

زین اروم در گوشم گفت :هیش باشه باشه بیا بریم بیرون

سر تکون دادم و اروم رفتیم بیرون من هنوز هق هق میکردم سرم پایین بود و این زین بود که از رفتن من تو درو دیوار جلوگیری میکرد .

زین وایساد پس منم وایسادم و سرمو اوردم بالا چند قدم جلو تر تاملینسون نشسته بود و نگاهش به پایین بود و معلوم بود که داشت فکر میکرد اون اینجا چیکار میکرد من نمیخواستم که منو اینجوری ببینه  . بهش نزدیک شدیم و اون سرشو اورد بالا بادیدن ما بلند شد و اومد سمتمون و به من گفت : حالت خوبه هری؟

اولین باری بود که اسممو صدا میزد همیشه بهم میگفت استایلز . صداش چه ارامش خاصی داره باعث میشه چند ساعت قبلو به کل فراموش کنم اما چرا من همچین حسی دارم ؟

سرمو تکون دادم و گفتم : اره خوبم ممنون که نجاتم دادین

بعد چند دقیقه که جلوی هم وایساده بودیم خیلی ناگهانی گفتم:از کجا فهمیدید من کجام اقای تاملینسون؟

لبخند ملیحی زد و گفت :میتونی منو لویی صدا کنی جدی میگم این همه احترام لازم نیست و این که منم گرگینه ام درست مثل همونا ولی مال یه پک دیگه ام و خب جیک دشمن من حساب میشه پس.... فکر کنم بقیش مشخص باشه.

چیییی ؟ اون یه گرگینه هست ؟ ناخوداگاه چند قدم عقب رفتم . و به تاملینسون ...لویی نگاه کردم اون که دید من ترسیدم تند گفت : هی هی ببین من مثل اونا نیستم من کاری بهت ندارم قول میدم

زین هم حرفشو تایید کرد و گفت : اره هری اون کمک کرد تا تو رو از اینجا ازاد کنیم تازه زخمی هم شد

Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T Donde viven las historias. Descúbrelo ahora