♓ Part 18♓

1.6K 293 121
                                    

ووت:40

جک _ هری میدونی یکی از مراجعه کنندگام مثل تو بود . ولی برداشتش متفاوت بود .اون میگفت از اطرافیانش کمک میگیره برای فراموش کردن .الان اون دختر و دوست پسرش چهار ساله که ازدواج کردن . همون پسری که تو اون موقعیت کمکش کرده .

من نمی خوام از کسی کمک بگیرم خودم به خودم کمک میکنم .

ه_ من به کمک کسی نیاز ندارم .

ج_ هوفف مثل این که این جلسه رو نمیشه کاری کرده بقیه حرفا رو جلسه دیگه میزنیم هری.

بلند شدم و زیر لب گفتم : خدافظ

ج_ خدافظ هری .

از اتاق که رفتم بیرون مایکو که روی مبل روبه روی اتاق نشسته بود دیدم . با دیدن من بلند شد و گفت : چطور بود .

ه_ حوصله سر بر میشه بریم فردا امتحان دارم

اهی کشید و سر تکون داد .

م_ بریم.

رفتیم سمت ماشین . سوار که شدیم سرمو به شیشه فشار دادم و از سرمایی که پنجره بهم القا میکرد لذت برم .

م_ اصلا نمیدونم چرا اینجوری شد

ه_ چجوری شد ؟

م_ زندگیمون خیلی خوب بود ولی الان هی داره اتفاقای بد میوفته

ه_ به خاطر وجود منه من برم زندگی تو و مامان بهتر میشه .

م_ هری اینجوری نگو . اصلا بیخیال الکس صد بار زنگ زد گفت که با تو کار داره مگه شمارتو نداره باید داشته باشه .

ه_ نه باهاش بهم زدم برا همونه .

م_ چی چرا؟

حس بدی کل وجودمو پر کرد چطور تونستم با الکس بازی کنم .

ه_ وقتی میفهمید یه هرزه ام خودش میرفت

م_ تو هرزه نیستی .

وقتی جواب ندادم اهی کشید و به راهش ادامه داد . تو خونه بدون این که شام بخورم رفتم تو اتاق جزوه تشریح رو دراوردم تا بخونم الان تنها چیز قابل تحمل بود .

مایک نیم ساعت یه بار به هر بهونه ای میومد داخل اتاق ولی من میدونم برای این بود که بلایی سر خودم نیارم .

و الان باز اومد داخل .

م_ هری زین و نایل اومدن

نهه حوصلشون رو ندارم

ه_ مایک بهشون بگو برن .

همون موقع زین و نایل اومدن داخل مایک یکم وایساد ولی بعد گفت من میرم .

ز،ن_ سلام هری

ه_ سلام اره ممنون من خوبم شما هم خوبید خوشحالم که خوبید خب نه منم کاری ندارم خداحافظ.

Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T Donde viven las historias. Descúbrelo ahora