شرط ووت:30
رو تخت نشستم و با چشمای نیمه باز به کسی که دم در بود نگاه کردم چشمامو بازو بسته کردم تا یکم بهتر ببینم .
بله اون زین بود بالشو برداشتم و پرت کردم طرفش . بالش خورد تو صورتش و از عقب خورد به دیوار زدم زیر خنده خود زینم میخندید .
من کسی نیستم که با اولین اتفاق روز روزشو پیشبینی کنه . ولی فکر کنم امروز روز خوبی هست . حتی اگه امروز روزی باشه که باید با روان شناسم رو به رو بشم. زین وسط خنده هاش گفت : برای دانشگاه دیر نکن
و رفت کمدمو باز کردم . نمی دونم چی بپوشم دنبال یچیم که جلوی لویی خوب جلوه کنه .
فهمیدممم....شلوار جین تنگ ابی یه تیشرت سفید و یه پیرهن چهار خونه قرمز و مشکی روش پوشیدم . موهامو درست کردم و از بالا تا پایین خودمو انالیز کردم تا مطمئن شم همه چی خوبه .
همه چی خوبه . قراره بعد از مدت ها لویی رو ببینم . گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم : من تو راهم
به چند ثانیه نکشید که جواب داد: منم با سوالای سخت تو راهم
خندیدم و رفتم پیش مایک و زین و لیام . زین و لیام وسایلشونو که یه کیف کوچیک بیشتر تبود جمع کرده بودن . از امشب میرن چون فردا مامان میاد ولی ای کاش نمیرفتن .
تو راه هممون ساکت بودیم . داخل پارکینگ دانشگاه لویی رو دیدم داشت میرفت به سمت پله های دانشگاه خواستم برم پیشش که یه دختر مو بلوند از پشت پرید بغلش و گونه لویی رو بوس کرد .
یه حس بدی کل وجودمو پر کرد . دلم میخواست اوت دختر بمیره .
اصلا چرا باید ناراحت بشم اون منو فقط به عنوان دوست میبینه . اره فقط دوست .(حقیقتا یاد این اهنگ افتادم f.r.i.e.n.d.s we just friend)
به روم نیوردم و به راهم ادامه دادم اما واقعا خیلی ناراحت شده بودم . اما کی به ناراحت بودن من اهمیت میده .
سر کلاس اصلا به درسش توجه نداشتم و به چشماش نگاه نمیکردم هر بار چیزی میپرسید بر عکس دفعه قبل جواب نمیدادم .
بعد اخرین نکته گفت :میتونین برین استایلز تو بمون
وقتی همه رفتن نگام کرد و گفت: همه چی خوبه
ه_اره چرا بد باشه
ل_ حس کردم یکم حالت بد بود
ه_نه نبود ببخشید ولی من باید برای کلاس بعدی اماده شم فعلا اقای تاملینسون
و بدون هیچ حرفی از اونجا رفتم .
پیش زین وایساده بودم که الکس اومد نزدیکم الکس همسن مایک بود و از پارسال سعی داشت مخ منو بزنه . خب اون جذابه ولی نه به اندازه لویی چشماش خاکستری عست با موهای قهوه ای خیلی روشن پوستصم سفیده ولی به سفیدی پوست من نمیرسه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T
Kurt Adamبه سفیدی نور در میان تاریکی ها.... ............................................ّ...................................... هری با لویی دوست میشه همون گرگینه ای که هری رو از دست اون متجاوز نجات داد. . .C.O.M.P.E.L.E.T