♓Part 14 ♓

1.7K 308 116
                                    

شرط ووت:30

رو تخت نشستم و با چشمای نیمه باز به کسی که دم در بود نگاه کردم چشمامو بازو بسته کردم تا یکم بهتر ببینم .

بله اون زین بود بالشو برداشتم و پرت کردم طرفش . بالش خورد تو صورتش و از عقب خورد به دیوار  زدم زیر خنده خود زینم میخندید .

من کسی نیستم که با اولین اتفاق روز روزشو پیشبینی کنه . ولی فکر کنم امروز روز خوبی هست . حتی اگه امروز روزی باشه که باید با روان شناسم رو به رو بشم. زین وسط خنده هاش گفت : برای دانشگاه دیر نکن

و رفت کمدمو باز کردم . نمی دونم چی بپوشم دنبال یچیم که جلوی لویی خوب جلوه کنه  .

فهمیدممم....شلوار جین تنگ ابی یه تیشرت سفید و یه پیرهن چهار خونه قرمز و مشکی روش پوشیدم . موهامو درست کردم و از بالا تا پایین خودمو انالیز کردم تا مطمئن شم همه چی خوبه .

همه چی خوبه . قراره بعد از مدت ها لویی رو ببینم . گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم : من تو راهم

به چند ثانیه نکشید که جواب داد: منم با سوالای سخت تو راهم

خندیدم و رفتم پیش مایک و زین و لیام . زین و لیام وسایلشونو که یه کیف کوچیک بیشتر تبود جمع کرده بودن . از امشب میرن چون فردا مامان میاد ولی ای کاش نمیرفتن .

تو راه هممون ساکت بودیم . داخل پارکینگ دانشگاه لویی رو دیدم داشت میرفت به سمت پله های دانشگاه خواستم برم پیشش که یه دختر مو بلوند از پشت پرید بغلش و گونه لویی رو بوس کرد .

یه حس بدی کل وجودمو پر کرد . دلم میخواست اوت دختر بمیره .

اصلا چرا باید ناراحت بشم اون منو فقط به عنوان دوست میبینه . اره فقط دوست .(حقیقتا یاد این اهنگ افتادم f.r.i.e.n.d.s we just friend)

به روم نیوردم و به راهم ادامه دادم اما واقعا خیلی ناراحت شده بودم . اما کی به ناراحت بودن من اهمیت میده .

سر کلاس اصلا به درسش توجه نداشتم و به چشماش نگاه نمیکردم هر بار چیزی میپرسید بر عکس دفعه قبل جواب نمیدادم .

بعد اخرین نکته گفت :میتونین برین استایلز تو بمون

وقتی همه رفتن نگام کرد و گفت: همه چی خوبه

ه_اره چرا بد باشه

ل_ حس کردم یکم حالت بد بود

ه_نه نبود ببخشید ولی من باید برای کلاس بعدی اماده شم فعلا اقای تاملینسون

و بدون هیچ حرفی از اونجا رفتم .

پیش زین وایساده بودم که الکس اومد نزدیکم الکس همسن مایک بود و از پارسال سعی داشت مخ منو بزنه . خب اون جذابه ولی نه به اندازه لویی چشماش خاکستری عست با موهای قهوه ای خیلی روشن پوستصم سفیده ولی به سفیدی پوست من نمیرسه.

Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T Où les histoires vivent. Découvrez maintenant