part1

624 54 21
                                    

این یک نفرین نیست،
این خلاصه ای از حبس شدن روحی لطیف در بستر شیطان است...
این یک بازی بچگانه یا شروعی تازه نیست،
این تکراری از حقیقت های تکرار نشدنی است!
این داستان،
یک لبخند است که در تاریکی مدفون شده است...
آخرین لبخند ماه!

.....

"بعضی آدم ها مانند سراب هستند…
از دور که نگاهشان می کنی  وسوسه میشوی تا زخم عمیق تنهایی ات را با وجودشان سیراب کنی…
اینها تنها از دور زیبایند!
ولی وقتی که نزدیکشان می شوی، تبدیل به گرداب عظیمی میشوند که تمام زندگیت را در هم میکوبند! 
این آدم ها را باید شناخت…
این آدم ها را نباید دوست داشت…!"
.
.
.

هوا تاریک تر از شب های قبل بود… 
سرد بود … 
آسمون از ابر های تیره پر شده بود ولی خبری از بارون نبود … 
انگار فقط نقششون خفه کردن نور مهتاب بود!

تنها صدایی که به گوش میرسید ، 
زوزه بادی بود که لابلای درختان بلند و قطور جنگل تاریک میپیچید و با صدای لرزون پسر آمیخته میشد.

نفس نفس میزد…میلرزید…
در یک کلام ، ترسیده بود! 
از هفت مردی که احاطه اش کرده بودن...از خنجری که لبه تیزش توی سیاهی شب برق میزد و از مرگ…
از مردن می ترسید…

از تاریکی بیزار بود و اینو پدرش خوب میدونست!
پس چرا بین اون مرد های شنل پوش ایستاده بود و فقط نظاره گر بود؟!

دستاش به وسیله زنجیر به تخته سنگ بسته شده بود و اون تخته سنگ….سرد و زبر بود … باعث میشد تا سرما بیشتر به تن نحیفش نفوذ کنه و تک تک سلول هاش شروع به ارتعاش کنن.

"پاپا...خواهش میکنم...لطفا! 
من احساساتم رو دوست دارم!!...ازم نگیرینش…من هنوز میخوام زندگی کنم…"

میدونست میخوان باهاش چیکار کنن...میدونست در حالی که مغزش در برابر حقیقتی که پیش روش بود داشت با چنگ و دندون مقاومت میکرد.

با چشم هایی که معصومیتش دل سنگ رو هم آب می کرد به پدرش خیره موند…

"پاپا از سنگ هم سخت تر شده بود!؟"

اره شده بود! پدری که حاضر شده تا فرزندش رو برای قدرت قربانی کنه سنگدل بود…
قدرت...واژه ای که اون لحظه کثیف ترین نقش رو تو دامنه لغاتش ایفا می کرد!

خنجر روی مچ سفید و لاغر پای چپش نشست.
نفسش حبس شد.‌..
چرا کسی به دادش نمی رسید؟!چرا مثل قصه هایی که مادرش هرشب قبل خواب براش میخوند کسی برای نجاتش نمیومد؟!....
داشت میمُرد اما هیچ کس نبود که صدایِ خفه قلبش رو بشنوه…

خنجر با قدرت کشیده شد و بعد درد….
درد داشت … خیلی زیاد درد داشت… طوری که نفس پسر برید...و لحظه ای بعد همون درد رو روی مچ پای راستش حس کرد.

بدن ضعیفش با هر قطره خونی که تخته سنگ رو رنگ میزد میلرزید…
همه چیز برای پسرک ۱۵ ساله مبهم بود.
بالاخره ساکت شد…
قلبش...مغزش...روحش...همگی ساکت شدن و فقط به نظاره ذره ذره جان دادن پسر نشستن.
دیگه چیزی نمی فهمید…

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now