🐍 Thor X Loki 🐍

2.1K 149 28
                                    


نویسنده :

amanda_herah

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید.

✯✯✯


مثل کسیکه از خواب صدساله ای بیدارشده و چهره ی از یاد رفته ای رو در افق ھای دور به خاطرآورده باشه، با وجود مه سنگینی که در اون چشم چشمو نمی دید، اونو شناخت !

مرد روبروش، پتک رو در دستاش جابجا کرد و از اون کوه نور نقره ای ،برقی از نابودی جهید و وحشتی سراسر وجود پسر رودر بر گرفت .چانه ،لبها و چشمهاش بی حرکت سرجاشون خشک و کبود شدن ،از ترس مثل سنگ روی یخ شده بود ...

خدای آذرخش پتک رو محکمتر فشرد و برای اینکه چهره ی پسر رو ببینه ،قدمی به طرفش برداشت و ته دلشو بیشتر خالی کرد .

سرش به دوران افتاده بود،نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و وقتی به اندازه ی کافی از ناتوانی جادوھاش در برابر قدرت اون خدای نیرومند ناامید شد ،دوان دوان فاصله گرفت ،از کنار خندقی که از میون بستری از بید سرخ میگذشت ،عبور کرد .

جونشو توی کلبه ی طلسم شده اش انداخت و در رو پشت سرش کوبید ... تا اتاق زیرشیروانی نیمه ساخته رو یکریز دوید.حالا اون مونده بود و تاریکی مطلق زیرشیروانی نمناک .

از بوی نا نفسش داشت میگرفت . از پیدا کردن چراغ نفتی که ناامید شد ، ناگهان تیزی رعدی نقره ای و ریز ،چشماشو گرفت ، در اون لحظه از پشت پنجره ،روشنی کم سویی جنبید و جون گرفت ،خودش بود ، اون ھنوز اینجاست ، برق پتک بود که توی چشماش منعکس میشد ...

روشنایی مثل آتش شعله کشید ،پرکشید و به شراره ھای ظریف و کشنده ای از رعد که میون خیرابه ھای پرده ی توری پنجره بیرون می خزیدن بدل شد .

عقب عقب رفت که نیفته ، اما افتاده بود ، پیش از اونکه خدای آذرخش شیشه رو خرد کنه و برای گرفتنش میون زمین و آسمون دست
دراز کنه ...

از جاش پرید و دیوانه وار از اتاق بیرون زد.ثور ھیچ ایده ای نداشت که دلیل وحشت اون پسر چی

بود! پسر می دوید و حتی خواست فریاد بزنه و کمک بخواد،اما وقتی یادش اومد که به جز خودش ، کسی صداشو نمیشنوه منصرف شد ...

تا دم راھرو یکریز دوید ، قبل ازینکه در رو باز کنه ، سرفه ای کرد تا به خودش مسلط شه . لحظه ای
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید ، به این امید که وقتی بازشون کرد ، انگار نه انگار که کسی اینجاست و خبری ازون مرد قوی ھیکل و بلوند با اون پتک ترسناکش نباشه ...

اما وقتی با کلی امید و آرزو و دل خجسته پلکاش بالا رفت ، صورت ثور رو در چند وجبی خودش پیدا کرد، و چشمای رنگی و براقش که در تاریکی شب تلاش میکردن صورت پسر رو ببینن ، به جفت چشمای براق ثور زل زد و بعد مثل کسیکه به ظاھر درحال مرگ بود سرجاش خشکید ، نه جیغ میکشید و نه فریاد میرد ، اون فقط داشت از ترس منفجر میشد ، انگار که به جای خدای آذرخش الهه ی مرگ روبروش ایستاده بود ...

Favourite OTPWhere stories live. Discover now