🎻 Sherlock X John 🎻

939 124 42
                                    

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید

(درخواستی)

✯✯✯


"جان."

محض رضای خدا ! معلوم نبود ساعت چنده ولی همون لحظه که چشماش سنگین شدن تا به خواب بره صدای شرلوک سکوت اتاق رو شکوند. دلش میخواست یه مشت توی صورتش بکوبونه ولی سعی کرد روی عصبانیتش مسلط بشه. بالاخره شرلوک از تلاش خسته میشد و از اتاق بیرون میرفت تا ویولن بزنه یا روی سری که داخل یخچال بود ازمایش کنه.

"جان...."

ولی مثل اینکه نه! انگار خواسته ی مسخره ی شرلوک مهم تر از خواب نازنین جان بود.

هفته ی پیش هم همین اتفاق افتاد و اون شب جان تقریبا سکته ی ناقصی رو پشت سر گذروند. اون شب با تکون های وحشتناک شرلوک درحالی که اسمش رو فریاد میزد بلند شد تا برای مشاور کاراگاه چای دم کنه.

درسته....چای....

انگار مشاور کاراگاه نه تنها چیزی درمورد منظومه ی شمسی نمیدونست، بلکه حتی بلد هم نبود اب کتری رو به جوش بیاره تا چایی دم کنه. مسخره بود چون محض رضای خدا اونا توی لندن زندگی میکردن، جایی که چایی حرف اول رو میزد.

چشماش رو بسته نگه داشت تا وانمود کنه خوابه و نجات پیدا کنه. با تکون خوردن تخت نفس اسوده ای کشید، بنظر میرسید نقشه جواب —

با حس نزدیک شدن شرلوک و نفس های مرد روی صورتش ، فحشی ابدار داخل سرش بهش داد. سعی کرد نفس های عمیق و یکنواخت بکشه، درست عین موقعی که خوابه ولی سعی داشت کی رو گول بزنه. محض رضای خدا با شرلوک هولمز طرف بود.

(چون جان خواب و بیداره کلمه ای غیر از محض رضای خدا توی لغت نامه ی سرش نمیتونه پیدا کنه.)

از این که مرد توجه ای به نیاز های اصلی بدن نداشت متنفر بود، نمیدونست شرلوک از چی ساخته شده و یا اصلا انسان هست یا نیست ولی جان به 8 ساعت خواب کافی، وعده های غذایی و یکم ارامش نیاز داشت.

ارامش و غذاش به لطف پرونده های مختلف و مرموز از بین رفته بود پس حداقل کاری که میتونست بکنه این بود که اجازه بده 8 ساعت.....نه !! حداقل 6 ساعت بخوابه تا به خاطر کم خوابی توی مطب چرت نزنه.

"جان الکی وانمود نکن میدونم که بیداری."

تقریبا— تقریبا لبخند زد ولی خودش رو کنترل کرد و لباشو از هم باز کرد. تشک کمی فرو رفت، میتونست حدس بزنه روش خیمه زده قبل از اینکه بتونه خودشو اماده کنه لبهای مرد روی ترقه ی لختش که به خاطر کنار رفتن لباس نمایان شده بود، قرار گرفت.

لبای گرمش، ترقه اش رو بوسه بارون کرد و نفس توی سینه اش حبس شد. با قرار گرفتن دست مرد روی سینه اش تقریبا از جاش پرید.

Favourite OTPTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon