🦾 Bucky X Steve 🦾

869 76 38
                                    

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید.

(درخواستی)

یه توضیح کوچولو :
با استیو کوچولو سرکار داریم.

✯✯✯


چهارم جولای ۱۹۴۰


درحالی که از پیاده روی سنگ فرش شده رد میشد میتونست گرمی افتاب رو روی شونه هاش حس کنه. مادرش سعی کرده بود از پیاده روی منعش کنه چرا چون هوا به طور مسخره ای گرم بود و دلش نمیخواست آسمش بدتر بشه. ولی سعی کرد خیالش رو اسوده کنه و اگه نیاز به کمک داشت حتما دریغ نمیکنه و اگه احساس کرد سینه اش تنگ تر شده به مغازه ای بره تا حالش بهتر بشه.
توی راه مغازه های زیادی بود و اسکله زیاد دور نبود. راه دوری نبود شاید درحد یک پیاده روی یک ساعته ،البته برای استیو یک ساعت و نیم ،چون باید هرچند دقیقه قدمهاشو ارومتر میکرد تا نفس بگیره. برای همین هم نیاز به ورزش و پیاده روی داشت. سارا با اینکه خیالش اروم نشده بود، به پسرش اعتماد کرد. همچنین به باکی ،که تمام هدف پسر از پیاده روی بود، سلام رسوند.

درهرحال امروز تولدش بود و میخواست دوستش رو ببینه؛ دوستی که وقتی همه چیز به مشکل برمیخورد حالش رو بهتر میکرد. البته تو چشم بقیه دوست بودن ولی وقتی تنها بودن بیشتر از اون بودن. حداقل ده سال از روزی که سارا ،باکی بارنز رو به فرزند خوندگی قبول میکرد میگذشت و اگه میخواست صادق باشه باید اعتراف میکرد این بهترین اتفاقی بود که میتونست براش بی افته. حتی مادرش هم میدونست چقدر باکی بارنز برای خوشحالی پسرش تاثیر داره. بنظر میاومد سارا بیشتر از اونچه که تصورش رو میکرد درمورد رابطه اش با باکی میدونست ولی هیچ وقت حرفش رو پیش نکشیده بود و اوناهم درنورد صحبت نکردن.

به هرحال امروز قرار بود برای پسر بزرگتر سرکارش غذا ببره، درست شنیدید ! روز تولد استیو باکی سر کار بود .سرکار ! البته استیو نمیخواست بداخلاقی کنه، پول به سختی به دست میاومد و برای زندگی تقریبا به یک سنت هم نیازمند بودن ولی دلش میخواست امروز رو بیشتر کنار هم بمونن و وقت بگذرونن.

امروز روز تعطیل بود و خیابونهای نیویورک به شدت شلوغ ، البته برای استیو مشکلی نداشت چرا که قدش به نسبت بقیه کوتاه تر بود و ادمای قدبلند نقش سایه رو برای پسر داشتن.

درحالی که زیر لب اهنگی رو زمزمه میکرد ، ظرف غذایی که داخل دستش بود رو کمی جابه جا کرد ،چون علاوه بر خسته شدن دستش ، کمی داغ بود که باعث میشد دستش بسوزه.  

میدونست اگه بره اسکله باکی قشقرق راه میندازه که چرا درحالی که حالش بده این همه راه رو اومده ولی غذا بردن بهونه ی خوبی بود ، هرچند که چیزی از نگرانی باک کم نمیکرد.

Favourite OTPTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon