🎻 Sherlock X John 🎻

1.6K 158 50
                                    

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید.

(درخواستی)

✯✯✯


براساس اسمون تاریکی که از پنجره مشخص بود، میشد حدس زد برای بیدار شدن کمی زوده. ولی شرلوک با صدای محوی که از بیرون اتاقش می امد بیدار شده بود. چشماشو باز کرد و روی ارنجش بلند شد و نگاهی به اتاقش که حالا در اثر عادت به تاریکی کمی معلوم شده بود کرد، دنبال هرچیز غیرعادی توی اتاق گشت. در اتاق نیمه باز بود و باعث میشد سوسویی از نور راهرو به داخل اتاق تابیده بشه.

پرده ی تمام پنجره ها کشیده شده بود ولی هراز چندگاهی با عبور ماشین ، نور به خونه تابیده میشد.

میتونست صدای بارون رو بشنوه و به خاطر قطرات بارونی که روی پنجره جا خوش کرده بودن میشد حدس بزنه که از خیلی قبل بارون شروع شده. همه چیز توی اتاق سرجای خودش بود. حتی یه مو هم چیزی جابه‌جا نشده بود.

اهی کشید و دوباره روی تخت دراز کشید. دستاشو دور سینه اش حلقه کرد و به سقف خیره شد.

حتما تصور کردم..... فکر کنم بیخوابی دوباره سراغم اومده.

 این چند وقته تونسته بود با کمک خوابیدن کنار جان خیلی خوب پیش بره‌.

 دوباره از جاش بلند شد و گوشش رو تیز کرد تا به صداها گوش بده. برای لحظه ای به ذهنش خطور کرد شاید جغد شب بیدار شده.(رزی)

رزی جدیدا رفتار خیلی خوبی داشت، برای امروز صبح شرلوک و جان، دختر رو پیش خانم هادسون سپردن تا جان از سرکار برگرده و شرلوک سری به ازمایشگاه بزنه. جدیدا پرونده ای پیدا نشده بود و رزی همرو سرگرم کرده بود، خیلی از روزا هردو مرد با خستگی و استرس به خونه می اومدن و حوصله ی گوش دادن به بهونه های مشتری رو نداشتن و خب دیروز هم دست کمی از بقیه روزها نبود.

شرلوک بعد از اینکه از ازمایشگاه اومد، کمی با رزی بازی کرد تا جان برگرده که البته وقتی مرد اومد خونه خیلی زود روی صندلی به خاطر خستگی وا رفت. میتونست از قیافش حدس بزنه چه اتفاقی براش سرکار افتاده.

از مادرای خونه داری که به خاطر یه سردرد ساده میاومدن و ادعا میکردن سرطان مغز دارن تا مردهایی که میگفتن مالاریا گرفتن.

خوابیدن معمولا بهترین درمان بعد از یه روز سخت بود تا وقتی که گریه ی رزی الارم ساعتشون میشد.

نگاهی به جان کرد تا ببینه اونم صدایی شنیده یا نه. ولی مرد زیر گلوله ای از پتو پنهان شده بود، ولی از دهن بازش و صدای خرناسی که ازش خارج میشد معلوم بود تا بیدار شدن خیلی فاصله داره.

یکی از دستاش روی شکم شرلوک افتاده بود و نصف صورتش چسبیده بود به بالش. مشخص بود که از خستگی بیهوش شده. ولی قابلیتی که خوابیدن برای جان داشت این بود که قیافش رو اروم تر و حتی جوون تر میکرد. شرلوک لبخندی زد، جلوی خودش رو گرفت تا چندتا از موهای نقره ای بلوند مرد رو کنار نزنه و تا هرچقدر دلش میخواد بوسش نکنه.

Favourite OTPTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang