🎻 Sherlock X Moriarty 🎻

1.1K 114 27
                                    


اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید

(درخواستی)

✯✯✯


شرلوک هیچوقت به اینکه مثل هر کس دیگه ای توی تله ی عنکبوت گیر کرده، اعتراف نمیکرد. هیچوقت به اینکه جیم موریاتی رو بیشتر از هرانسان دیگه ای درک میکرد، اعتراف نمیکرد و هیچوقت به اینکه موریاتی تنها کسی بوده که تونسته غافلگیرش کنه هم اعتراف نمیکرد.

ولی الان که میدونست موریاتی قلب زننده داره و مغزش روی پشت بوم متلاشی نشده، دست از تلاش برنمیداشت تا وقتی که پیروز میشد. بازی هنوز هم ادامه داشت.

موریاتی مرد خطرناکی بود و این مرد خطرناک سرجای شرلوک، روی مبل تکیش نشسته بود طوری که انگار به اونجا تعلق داره.

"خوش اومدی عسلم ! برات چایی درست کردم."

شرلوک تو چارچوب در متوقف شد. صورتش مثل همیشه ناخوانا بود و ترسش رو زیر ماسکی پنهان کرده بود. روی مرد تمرکز کرد و پوزخندی روی صورتش ظاهر شد.

"نگران بودم که باید دنبالت بگردم ولی مثل اینکه نمیتونی صبر کنی نه؟!"

"خب، میدونستم دلت برام تنگ شده. دوسال زمان زیادیه، نیست؟! خیلی چیزاهم.....تغییر کرده."

چشمای مرد سمت صندلی جان، که یه زمانی وسط پذیرایی، روبه روی اشپزخونه قرار داشت کشیده شد. میتونست با یه نگاه ساده کمبود وسایل دکتر رو حس کنه. لبخند تنبلی گوشه ی لبش نشست.

"مگه از تغییرات بدت نمیاومد؟!"

شرلوک خشکش زد ولی امیدواربود زیاد قابل مشاهده نباشه ولی کی رو داشت گول میزد؟ این موریاتی بود که هر حرکتش رو از قبل میتونست پیش بینی کنه.

"بدون تغییر حوصلم سر میره."

سمت کاناپه ی سمت دیوار رفت و روش نشست، جایی که یه فنجون چای گرم روی میز منتظرش بود. جو اتاق سنگین بود. دو نابغه ی مشابه اما مخالف درحال بررسی و رصد کردن هم بودن و منتظر حرکت بعدی. صحبت کردن با موریاتی عین بازی کردن شطرنج با رقیبی قابل بود. فقط تفاوتش این بود که با یه حرکت اشتباه، شرلوک میمرد.

"باکره ی بیچاره من بدون جان چیکار میکنه؟! اون موجود بیگناه رو حتما خیلی ناراحت کردی، برای دوسال وانمود کردی مردی.حیوون های خونگی خیلی بانمکن ولی خیلی زود خسته میشن"

پوزخندی زد که دندونای براق نیشش رو نمایش گذاشت اما شرلوک با خشکی  نگاه بهش انداخت و جرعه ای از چایی خورد.

"برای این ملاقاتت دلیلی داری؟!"

"نمیتونم بیام و به قدیمی ترین دوستم سری بزنم؟! دلم برات یه ذره شده بود شرلوک. تو که نمیدونی. دنیا کاملا خسته کننده بود بدون کسی که بشه باهاش بازی کرد. برای دوسال مرده بودن....."

سرش رو عقب مبل برد ولی خیلی سریع تغییر پوزیشن داد و فنجونی که جلو دستش بود رو سمت مرد پرت کرد.شرلوک حتی بزور پلک زد ولی صدای شکستن فنجون رو کنار گوشش شنید.

"خیلی خسته کننده بود!!!"

اروم نگاهشو از فنجونش گرفت و به مرد چشم دوخت.

"که اینطور. اومدی فنجونامو بشکونی."

خنده ی ارومی از لبای مرد خارج شد.

"خیلی بانمکی میدونی. میدونی....اونجا نشستی، برنامه میریزی و طوری رفتار میکنی که اهمیت نمیدی ولی...درواقع میدی. من تورو میشناسم. من تورو بیشتر از خودت میشناسم."

شرلوک ولی منتظر بود. منتظر بود که مرد هر لحظه یه تفنگ از پشت کتش دربیاره بهش شلیک کنه.

"من خیلی خوب تورو میشناسم. ما عین همیم. تو میگی قلب نداری، ولی درواقع داری. داری و شکسته است. جان چطوره شرلوک؟! مری...چطوره؟!"

با تعجب بهش نگاه کرد. چقدر درموردشون میدونست؟! جان؟! مری؟!

"خیلی داغون شدی شرلوک.ولی نگران نباش همه چیز درست میشه.جان رو که بشکونم ، تو هم میشکنی! قشنگ نیست؟! تازه شنیدم یه بچه هم تو راه دارن.خیلی بد میشه اگه—"

دیگه نتونست تحمل کنه و سمت مرد پرید. طوری که مبل ، تحمل وزنشون رو نداشت و دوتاشون روی زمین پرت شدن اما موریتاتی از فرصت استفاده کرد و چرخی به خودشون داد طوری روی مرد قرار گرفت و دستاشو به زمین ثابت کرد.

"اوه اوه شرلوک !! تو خیلی حساسی !!"

خودش رو کمی پایین اورد .سرش رو نزدیک گوشش و گردنش برد طوری که نفساش مرد رو قلقلک میداد.

"میخوام قلبت و دربیارم و از بین ببرمش. کاری میکنم تمام تیکه تیکه شدنش رو حس کنی. کاملا میشکونمت!!"

سعی کرد از زیر مرد تکون بخوره ‌.حتی بهش کله بزنه، لگد بزنه. هرکاری ! فقط از اون زیر بیاد بیرون.
اما موریاتی دستاشو محکم تر روی زمین ثابت کرد. نگاهی به مرد زیرش انداخت و لبهاشو محکم روی لباش کوبوند.

شرلوک به خاطر شوک نفسش رو تو سینه اش با صدا حبس کرد ولی دهن بازش ، جای جدیدی برای زبون موریاتی شد. دست از تلاش و تکون خوردن برداشت. مغزش از این بوسه ،غیر فعال شده بود ولی زبونش برخلاف نظرش با مرد همکاری میکرد. میتونست مور مور شدن پوستش رو حس کنه، ضربان قلبش هم بالا تر رفته بود.

اتاق جلو چشمش میچرخید.

موریاتی لباش رو ول کرد تا گردنش رو بمکه. جای جای پوست سفید و نرم گردن مرد رو گاز و بوس میکرد طوری که شرلوک از شوک نمیتونست نفس بکشه. وقتی کنار ترقوه اش رو گاز محکمی کشید ، شرلوک از درد و لذت تکونی خورد که باعث شد موریاتی از با تعجب دست از کارش بکشه و مرد از این فرصت استفاده کرد تا جاشونو عوض کنه.

"بس کن !!!!"

ولی موریاتی فقط در جوابش خندید. نگاهش که به جای دندوناش روی ترقوه اش افتاد ، خنده اش بیشتر شد.

خودشو بالا کشید تا نزدیکش بشه و صدای زمزمه اش رو بشنوه.

"حالا دیگه ماله خودمی ...."

Favourite OTPNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ