◆Part 5◆

6.5K 731 30
                                    


داشتم روی میزا مشروب می ذاشتم که یکی از دخترای بار اومد سمتم.
_: جیمین باید بری اتاق رییس! باهات کار خیلی مهمی داره!
_: سانا تو میدونی قضیه چیه?!
یکم دودل بود.
_: امشب تو اتاق رییس دعوا شد! بین دو نفر که هردوشون میخواستن با تو باشن!
با تعجب ازش فاصله گرفتم تا از رو قیاقه اش بخونم که باهام شوخی نکرده!!
_: رییس عصبانیه! میخواد خودت هم باشی تا یجوری قضیه رو حلش کنه!
_: نمی دونی کیا بودن!?
_: یکیشون...همون دیشبی عه!!
با این جمله اش خون تو رگام یخ بست!! قلبم محکم میکوبید! جوری که خیال می کردم نرسیده به دفتر سکته می کنم!
در زدم و وارد شدم. دو نفر دو طرف اتاق راه می رفتن و از سر و ریختشون مشخص بود مث دو تا خروس جنگی افتادن به جون هم!!
_: جیمین! خبرت کردم بیای چون اتفاق عجیبی افتاده!! هردونفرشون همین امشب میخوانت و هیچ کدومشونم کوتاه بیا نیستن!!
همون مرد عقده ایه رو شناختم که با چشمای گنده اش بهم خیره مونده بود!
بدون حتی نگاه کردن به اون یکی طرف اونو اتخاب کردم!
هرچی نباشه اون ازم عقده نگرفته بود و اگه میخواست خشن باشه کاری رو از قصد انجام نمی داد!!
اون یکی مرده اومد سمتم. قدش خیلی بلند بود و من تا شونه هاشم نمی رسیدم.
ولی خیلی لاغر و استخونی بود و قد بلندش اینو چند برابر نشون می داد!
_: خوب پس من با جیمین میرم!
اون رییس عه عوضی پول پرست وقتی داشت بسته اسکناسایی که اون مرده داده بودو با ذوق می زاشت تو کشوش گفت:
_: برو برو! خوش بگذره!
دیگه می تونستم رسما بگم که شانسم باهام یار بود!!
همراه اون مرد رفتیم به یکی از اتاقا و وقتی واردش شدیم, بدون هیچ حرفی به سمت تخت رفت و رو لبه اش نشست.
بدون اینکه به قیافه اش نگاه بندازم وسط اتاق وایسادم و منتظر حرکتش شدم!
ولی برای بیشتر از دو دقیقه فقط سکوت بود! تا اینکه...
_: تهیونگ راست می گفت!..تو خیلی خوشگلی!..چرا غریبگی می کنی?? ما قراره باهم دوست باشیم! پس بیا!..راحت باش!
و دستشو به سمتم دراز کرد!
برای اولین بار سرمو بلند کردمو باهاش چشم تو چشم شدم. حالت چشماش و بینی و ابروهاش خیلی آشنا بود!...
ناخداگاه به سمتش رفتمو اون بازومو گرفت و منو با یکم فاصله از خودش روی رونهاش نشوند!
یکی از دستاشو آزاد روی پاهام رها کرد و اونیکی هم پشتم تکیه گاه کرد!
_: چرا حرف نمی زنی جیمین?!..آخ چقدر احمقم من!..اول باید باهم آشنا شیم نه?!
چهره اون خیلی آشنا بود! ولی گرم تر و صمیمی تر! نگاهش لطافت خاصی داشت!
_: اسم من لی جانگ کوک عه!

تو یه لحظه سرم گیج رفت جوریکه حس کردم زیر پاهام خالی شده!
نمی دونم چی تو قیافه ام دید که اونقدر ترسید و دستاشو دور بدنم حلقه کرد.
_: حالت خوبه?! چی شد یهو??
یکم طول کشید تا به خودم اومدم و کنارش زدم.
_: خوبم خوبم! فشارم افتاد فقط همین!
دستشو نوازش وار روی لپم کشید.
_: مطمئن باشم که حالت خوبه?!
_: آره... ادامه بده!
_: باشه!..منو تهیونگ فرستاد! جریانو بهم گفت. منم قبول کردم بهش کمک کنم!
حقیقتش فقط محض رضای خدا یا حتی بخاطر دوستیم با تهیونگ نبود!
اون برام از تو یه چیزایی تعریف کرد و منم خیلی تو زندگیم احساس تنهایی می کردم!
نمی گم خیلی پاکدامن زندگی کردم و با هیچ کی نبودم اما دنبال سواستفاده از قلب و بدن دیگرانم نبودم!
من گی ام! برا خودمم عجیب بود ولی وقتی کاملا مطمئن شدم قبولش کردم!
میدونستم خانواده ام حتما مخالفت می کنن پس تصمیم گرفتم مستقل شم و الان تو دانشگاه تدریس می کنم!
خیلی وقته تنهام و دیگه این روزا این تنهایی خیلی بهم فشار میاره!
می شه باهم دوست باشیم?!
تو ذهنم چند دور حرفاشو تکرار کردم و تجزیه و تحلیلش کردم!
_: آره میشه..جانگ کوک!
واقعیتی که میخواستم نادیده اش بگیرم و خودمو گول بزنم!:
من فقط بخاطر شباهت ظاهری و اسمی اون یارو به جانگ کوک خودم, قبولش کردم!!
چون می دونستم قطعا قرار نیست هیچ وقت ازش این حرفارو بشنوم! قرار نیست جانگ کوک ازم بخواد باهاش باشم!... من و‌ اون راهمون از هم جداست!! خیلی سعی کردم یکیش کنم ولی اون نمی خواد! اون گفت منو نمی خواد!!
پس چه اشکالی داره?!! این همه آدم منو بازیچه دستشون کردن حالا یه بارم من از یکی برای بستن زخمام استفاده کنم!
لی جانگ کوک لبخند زد و منو محکم بغل کرد و سرشو به سینم فشرد!
_: ممنونم! ممنونم که قبولم کردی!
دستمو به آرومی لای موهای مشکیش کشیدم! اون حتی موهاشم شبیه جانگ کوک بود!
....

[ Shameless ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora