◇Part 24◇

7.5K 605 163
                                    

Epilogue

◆◆◆

لیوان سرامیکی بلندی رو برداشت و به سمت قهوه سازش رفت و لیوانشو از قهوه پر کرد.
از آشپز خونه بیرون رفت و روی کاناپه های چرمی عمارتش، خودشو ول داد و همون طوری که اروم اروم قهوشو می خورد, به اتفاقات تلخ و شیرین اخیر فکر کرد.
همه چیز خیلی سریع پیش رفته بود!
اونقدری که نتونسته بود خوب تصمیم بگیره و شاید الان، از تصمیماتی که اون لحظه گرفته بود کمی احساس پشیمونی می کرد!
گرچه الان پشیمونی بی فایده بود و زمان به عقب برنمی گشت. فقط میتونست انتخاب هاش رو از مسیری بگذرونه که اتفاقات گذشته رو جبران کنه.
الان، همه چیز داشت! همه اون چیز هایی که ازش گرفته شده بود، ولی حالا، تو اون عمارت در ان دشت بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی می کرد!
لیوان گرم قهوه ارو میون انگشتاش گرفت و به منظره ای که از باغ مشخص بود چشم دوخت. نگاهش لابه لای درختا سفر می کرد و ذهنش به گذشته!
به گذشته نه چندان دور ولی مهم!
میون گذرش از خاطرات، جرقه ای به ذهنش خورد و فکری رو بوجود آورد که جیمین دلش میخواست عملیش کنه!
لیوان قهوه ارو روی میز شیشه ای روبروش قرار داد و از جاش بلند شد و به طرف راه پله چوبی عمارت رفت.
از وقتی که به خونه پدریش نقل مکان کرده بود، همه چیزو دست نخورده باقی گذاشته بود!
خاله اش قبل از رفتنش از کره، به اینجا اومده بود و گفته بود که اون زن، دکوراسیون خونه رو تغییر نداده پس جیمین هم نمیخواست بهش دست بزنه!
درسته که نمیتونست پدر و مادر واقعیشو ببینه ولی همین که تو خونه ای زندگی میکرد که روزی از نفس های اونها پر شده بود، بهش آرامش می داد.
بعد از گذشتن از دو تا راه پله دیگه به اتاقش رسید که بزرگترین اتاق عمارت بود و یه زمانی اتاق پدر و مادرش!
داخل کمدش رفت و مشغول انتخاب یه لباس مناسب برای قرار امشبش شد!
امشب قرار بود، با یه دوست قدیمی تو مکانی که براش خاطرات خاک خورده ای رو تازه می کردن دیدار داشته باشه پس باید تا جاییکه میتونست خوب به نظر می رسید!
لباس های انتخابیش رو برداشت و از کمد خارج شد و اونهارو آماده روی ملافه های تخت گذاشت و با گرفتن حوله اش به سمت حموم رفت.
درست لحظه ای که میخواست از روبروی میز آرایشش رد بشه چشمش به اون جعبه زرشکی رنگ مربعی شکل افتاد!
جعبه ای که ثابت می کرد خاطرات گذشته اش حقیقت داشتن! شیء ای که با حضورش یه جای خالی رو فریاد می زد!
نفس عمیقی کشید که بیشتر به آه شباهت داشت.
_: تو... تا الان باید تو سطل آشغال میبودی...ولی هنوزم تو اتاقمی!...متاسفانه!!
و با حالی گرفته به حموم رفت تا برای امشب آماده بشه.

[ flash back ]

بعد از پایان تماسش با پدرش، کمی خیالش آسوده تر شده بود. الان دیگه میتونست به افکارش نظم بده و یه برنامه جدیدو برای اونهمه اعترافی که در پیش داشت تنظیم کنه.
وارد اتاق هتل شد و با چشم دنبال جیمین گشت.
وقتی تلاشش برای پیدا کردن جیمین بی نیتجه موند اینطور تصور کرد که حتما توی حمومه ولی اونجا هم نبود.
کم کم دلشوره به دل جانگ کوک افتاد و باعث شد به سرعت از اتاق بره بیرون تا اطراف رو چک کنه.
از طبقه خودشون تا لابی و حتی بیرون هتل رو چک کرد ولی بی فایده بود.
هیچ اثری از جیمین نبود!
با دلشوره ای که حالا مثل یه تومور درحال گسترش بود و ضربان قلبشو به طرز دیوونه واری بالا برده بود دوباره به اتاقشون برگشت و سوییچش رو برداشت تا با ماشین تو شهر دنبال جیمین بگرده!
.....

[ Shameless ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora