◇Part 20◇

4.7K 523 120
                                    

وقتی اسکرین کامپیوترم خاموش شد، به بدنم کش و قوس جون داری دادمو از رو صندلیم بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق.
کنجکاو بودم ببینم اون کیوتی داره چیکار میکنه. اینجور که از سر و صدا ها پیداس، داره تی وی میبینه.
به اتاق نشیمن که رسیدم، تی وی روشن و جیمینی که رو کاناپه روبروش لم داده بود نشون میداد حدسم درست بوده.
دستامو تو جیب شلوار اسپرتم کردمو جلوتر رفتم اما...با صحنه ای که دیدم یهو خون تو رگام از حرکت ایستاد.
[ راوی ]
_: اوه کوکی تویی؟! لعنتی چرا نگفتی اینجا انبار لواشک داری هان؟!؟! یادمه وقتی بار بودم تهیونگ فقط میتونست بره بیرون...واسه همین...یه دفعه که برام ازینا گرفت عاشقشون شدم و... بهش سپردم هربار میره برام بگیره!

جیمین بدون ایجاد وقفه تو خوردن لواشکش حرفم میزد و این وسط صدای ملچ ملوچش از صدای فیلمی که از تی وی پخش میشد هم براش واضح تر بود!
جانگ کوک سعی می کرد یه جوری آب دهانشو که راه افتاده بود. جمع کنه و حسرت فزاینده ای که داشت از درون میکشتش، رو نادیده بگیره!
اون لواشکا رو مامان بزرگش، سفارشی براش درست کرده بود و تقریبا برای یه سال جانگ کوک بود ولی جیمین داشت کل ذخیره اشو یه شبه تخلیه می کرد!
_: ببین چیم....اون لواشکا برام مث دوس دخترام میموندن و تو داری بهشون تجاوز می کنی!
_: هی! چرا بحثو الکی جنایی و پلیسیش میکنی؟! بعدشم مگه تو نبودی یه ساعت پیش میگفتی
' من هرچی دارم مال توعه '

برای گفتن جمله آخر، صداشو کلفت تر کرد تا بیشتر شبیه جانگ کوک شه و اداشو درآورد‌‌.
_: چرا گفتم. هنوزم سر حرفم هستم. ولی تو داری ذخیره یه سالمو میریزی تو شکمت!
_: برو بابا! کمتر عین ندید بدیدا و هیچی ندارا رفتار کن! این حرفا رو برو به یکی بزن که ندونه پدرت رییس فروشگاهای زنجیره ایه!
جانگ کوک پوستای چسبناک دور لواشکارو کنار زد و واسه خودش رو اون کاناپه، کنار جیمین جا وا کرد.
_: بیبی باید مژده بدم توانایی خارق العاده ای تو وصل کردن موارد بی ربط به همدیگه داری!
این چه ربطی داره به این که هرچی لواشک داشتمو یه جا...
_: ساکت ساکت! جای حساسشه!
و بی توجه به جانگ کوکی که از حرص خونش میجوشید و پلک راستش هی می پرید، کنترل باندو گرفت و صداشو زیاد تر کرد‌.
......

جیمین با یه نفس عمیق بعد از انجام ماموریتی سختتت با موفقیت از دسشویی خارج شد!
گرچه که هنوز دل دردش سر جاش بود.
با یه دستش دلشو گرفته بود و با دست دیگش دیوارو.
وقتی به پذیرایی رسید و جانگ کوکو دقیقا همونطوری که یه ربع پیش، وقتی داشت میرفت دسشویی دید با عصبانیت گفت:
کمتر به اون مشماها و آشغالا زل بزن! باور کن صد سالم بشینی اونجا و به نگاه کردن ادامه بدی تبدیل به لواشک نمیشن!
_: این حداقل کاریه که میتونم بکنم! دیگه اجازه دارم که حسرت بخورم یا نه! نزاشتی که اینارو بخورم!!
_: جا حسرت خوردن یه قرصی کوفتی بده من راحت شم از این وضع!

و از دل پیچه همون جا رو زمین نشست و پاهاشو تو شکمش جمع کرد‌.
_: خود کرده را تدبیر نیست! وقتی داشتی بی رحمانه همشونو جلو چشمام به فاک عظمی می دادی باید فکر اینجاشم می کردی!
د لعنتی! مجبور نبودی که همشونو یه جا بخوری که!! مگه اینا فرار میکردن؟؟
_: نه!...به اون زبون بسته ها اعتماد داشتم ولی به تو نه!
جانگ کوک با حرص خودشو رو کاناپه پرت کرد و بی توجه به جیمینی که دوباره به سمت دسشویی میدوید گفت:
_: خب پس به همین بی اعتمادیت ادامه بده بیبی!
و کنترلو برداشت و حرصشو سر کلیداش خالی کرد!!
°°°

[ Shameless ]Where stories live. Discover now