◆Part 17◆

5.3K 513 110
                                    


.......
بعد از مدت ها دوباره پاش به بار وا شده بود!!
این بار هم به خاطر زندگی شخصیه پیچیده اش!! ولی یه فرقیم داشت! اونم این که حالا یه کاراکتر محذوف با یه نقش جدید، بهش اضافه شده بود!
پارک جیمین!
اونم به عنوان پسر رییس شرکت JM !!!
شات چهارمو بالا داد.
......
[ فلش بک به چند ساعت قبل ]

_: وقتی خیلی جوون بودم و تازه وارد کار شده بودم، یکی از دوستای نزدیکم خیلی هوامو داشت! اون باعث شد که با وجود ریسک هایی که می کردم شکست نخورم .همه جوره پشتم بود.
آقای جون به پسرش نگاه کرد تا ببینه حواسش بهش هست یا نه.
_: من بهش خیلی مدیونم پسر. امروز وقتی اتفاقی داشتم آلبوم قدیمیم رو نگاه می کردم، عکسش رو دیدم.
عکس کسی که نباید هیچ وقت فراموشش می کردم ولی زمان بی معرفت تر از چیزیه که آدم فکرشو می کنه!

_: یکی از دوستای قدیمیتون؟! پس چرا دیگه باهاش کار نمی کنین؟؟

_: متاسفانه فوت شده! چند سال پیش از دنیا رفت و کل مال و اموالش رسید دست زنش!
الان اونه که شرکت هاشو اداره می کنه. منم چون نمیخوام چشمم به ریختش بیفته دیگه دور شرکت JM رو خط کشیدم!

_: وایسا ببینم!...دارین شوخی می کنین دیگه؟؟ ینی ریییس اون شرکت همون دوستیه که ازش حرف می زدین؟؟!

_: شوکه شدی؟! آره خب. من و پارک هانسانگ از دانشگاه با هم دوست بودیم.

جانگ کوک همچنان داشت با خودش حساب می کرد چجوری پدرش میتونسته با همچین کسی دوست باشه! کسی که از مهم ترین تاجرای بین المللی کره محسوب می شده!
_: اون از من یه قول گرفته بود! قرار نبود اون قولو هیچ وقت فراموش کنم ولی مشکلات زندگی و کاری... فراموشش کردم! هیچ بهونه منطقی هم براش ندارم!
_: چه قولی بهش داده بودین؟!
آقای جون سرشو به طرفین تکون داد. عدم اطیمینانش از مردمک های لرزونش مشخص بود.
_: اون ازم قول گرفت که مراقب تک فرزندش باشم! تنها فرزندی که ازش به جا مونده بود و قرار بود شرکتو اداره کنه. یادمه تو یه مهمونی بود... بعد از مدت های طولانی بالاخره یه مهمونی گرفته بود و شرکا و دوستای قدیمیش رو دعوت کرده بود.
هممون کنجکاو بودیم پسرشو ببینم!
_: پسرش؟!
_: آره! اون پسر حتی از پدرش هم تو اون مهمونی بیشتر تو چشم بود. اون پسر بچه دوروبرای 7 سال سن داشت. همه می خواستن کسی که تمام دلخوشی پارک هانسانگ توش خلاصه شده رو ببینن!
اونجا ازم قول گرفت که مراقب پسرش باشم. میگفت شاید نتونه روزی رو ببینه که پسرش داره با افتخار راهشو ادامه می ده پس من باید اونجا باشم تا بهش کمک کنم. همونجوری که اون بهم کمک کرد! ولی...

سکوت پدرش که طولانی شد، با کنجکاوی پرسید: اتفاقی برای اون پسر افتاد؟!

_: ناپدید شد!...اشخاص زیادی از وجود اون پسر باخبر نیستن و کسی هم دیگه ازشون سراغ  نگرفت ولی یهو اوضاع شخصی و کاری هانسانگ به شدت خراب شد و از بعد از اون دیگه اون پسر دیده نشد و حدود دو سال بعدشم که هانسانگ مرد.
_: اوه! نمیدونستم پارک هانسانگ همچین زندگی ای داشته!
_: من که خیلی مشکوکم!
_: آره یکم مشکوک به نظر میرسه!
جانگ کوک تو افکارش غرق بود و متوجه نبود که تو دام پدرش افتاده!!
_: ازت یه درخواست دارم کوک!
_: درخواست؟؟ چه درخواستی؟

[ Shameless ]Where stories live. Discover now