با وجود سر و صداهایی که از بیرون میومد، سکوت تو اتاق خیلی واضح شنیده میشد!
فضای عجیبی بود. بعد از گذشت این همه سال، ابن اولین بار بود که همچین چیزی رو با تهیونگ تجربه می کرد. افکار منفی زیادی بهش هجوم برده بودن و این وسط، چهره غمزده جانگ کوک از همه چیز براش شفاف تر بود!
و البته دعوایی که بعد از اون ملاقات غیر منتظره با تهیونگ داشت و حرفایی که بهم زده بودن مث صدای یه ناقوس تو گوشش اکو می شد!
هیچ کدوم تلاشی برای شکستن سکوت بینشون و پایان دادن به این بلاتکلیفی نمی کردن. شاید چون از هم میترسیدن! تهیونگ از لجباز بودن جیمین باخبر بود و جیمین هم از تودار بودن تهیونگ!
هردوشون سلاحی داشتن که اون یکی رو به ادامه سکوتش وادار میکرد ولی این اوضاع و این فشاری که روشون بود باید یه جایی به پایان می رسید.
_: حتما الان خوشحالی! که جانگ کوک برگشته و از کارایی که کرده پشیمونه!بالاخره صدای بم تهیونگ این سکوت آزار دهنده رو از بین برد.
_: من سرزنشت نمی کنم! قرار نیست مث دیشب بشه! دیشب هردومون از هم دیگه شاکی بودیم. بیا امروز منطقی همه چی رو حلش کنیم.
+: تا وقتی که تو دنبال منافع خودتی هیچی حل نمیشه!
_: نگه تو اصلا به منافع خودت فکر نمی کنی! اگه من هیچ سودی برات نداشتم خیلی وقت پیش از زندگیت شوتم می کردی بیرون!
تهیونگ درحالیکه سعی می کرد خشمشو کنترل کنه، از بین دندونای کلید شدش گفت.
_: جیمین!...گوش بده...من هیچ وقت نه احساساتمو بهت تحمیل کردم نه خودمو!
این همه مدت فرصتشو داشتم ولی این کارو نکردم. هرچیزی تو ذهنته توهمات خودته!
اگه فکر می کنی من داشتم خودمو بهت مینداختم و مجبورت می کردم که یه رابطه عاشقانه باهام داشته باشی اشتباه می کنی!
من فقط خواستم پیشت باشم و بهت کمک کنم. تو خواستی رابطمون بیشتر از یه دوست بشه!+: و تو هم اصلا ازش استقبال نکردی!...کی رو گول می زنی؟؟ من میدونم چند وقته گلوت پیشم گیره و به حرف نمیای! فقط چون یه ترسویی!
تهیونگ چند لحظه فقط بی حرکت به چشمای شاکی و طلبکار جیمین خیره موند و تو ذهنش حرفاشو حلاجی کرد.
_: داریم باز می رسیم سر نقطه شروع!
+: چون این نقطه شروع نیس تهیونگ...
_: چرا خودشه! دقیقا داریم بحث بیهوده دیشبو از سر می گیریم...
+: از نظر تو بیهوده اس چون دستت رو شده! واسه اینکه جوابی نداری بدی دست پیشو می گیری که پس نیفتی!
_: خیله خب باهوش تو راست میگی! که چی؟! این چیزی رو عوض نمی کنه!+: من اصلا نمی فهمم تو چرا یهو گر گرفتی. نه دیشب نه الان. من چیزی بهت بدهکار نیستم تهیونگ! همون جور که خودت میگی تو اینجا بودی تا آرومم کنی. من هیچ انتظار دیگه ای ازت نداشتم ولی انگار تو داری به این فکر می کنی من بهت تعهدی، چیزی دارم.
تهیونگ گیج شده بود.
از یه طرف قبول داشت حرفای جیمین چندان دور از واقعیت نیستن و از یه طرف نمی خواست قبول کنه داره به همین راحتی جیمینو از دست میده!
_: تو چی میخوای؟! میخوای برگردی تو بغل اونی که هرطوری که میتونست تحقیرت کرد و باهات مث یه آشغال هرزه رفتار کرد؟؟+: اونش به خودم مربوطه! پرسیدی چی میخوام؟؟ میخوام دست از سرک کشیدن تو زندگیم برداری! اگه میخوای پیشم باشی...اینم قبول کن که من عاشقت نیستم و رابطه ما عاشقانه نیست تهیونگ!
با این حرف جیمین دوباره سکوت بود که فضای اتاقو سنگین تر می کرد.
هر دوشون تسلیم شده بودن. هردوشون ته قلبشون به درستی حرف طرف مقابل اعتقاد داشتن.
جیمین میدونست تهیونگ حق داره از رفتارش ناراحت باشه، حتی خودش هم از دست خودش عصبانی بود که چرا با وجود اتفاقاتی که بین اون و جانگ کوک افتاده، هنوز بهش فکر می کنه. ولی نمیخواست از موضعش کوتاه بیاد.
تهیونگ بدون هیچ حرفی از اتاق جیمین بیرون رفت و تو لحظه های آخر، جیمین تونست شکستن رو از چهره تهیونگ بخونه!
حالا دیگه عذاب وجدان هم به احساسات آزاردهنده اش اضافه شده بود و دیوار آرامشش رو خراب می کرد.
چی میشد اگه تمام چیز هایی که تجربه کرد و تمام کسایی که تو زندگی نحسش باهاشون ملاقات داشته، فقط یه خواب باشن و همه سردرگمی الانش، یه کابوس مسخره؟؟
خودشو به پشت رو تخت انداخت و سعی کرد با بستن چشماش یکم از احساسات بدش رو شکست بده! و بعدش به این فکر کنه که حس واقعیش نسبت به جانگ کوک چیه و اگه دوباره اتفاق دیشب تکرار شد باید باهاش چه برخوردی داشته باشه.
• • •_: چه خبر شده؟!
مرد سراسیمه وارد دفتر کیم سویونگ شد!
سویونگ از جاش بلند شد و مث همیشه که به یه مشکل جدی برمیخورد و چاره اش دست وکیلش بود، از در خر کردن وارد شد!
_: هیون وو!! بیچاره شدم! رفتم دیدم جیمین نیستش! گفتن فروختنش به یه بار! حالا من چیکار کنم؟! از کجا پیداش کنم؟!؟
وکیل جلو اومد و دستاشو دور شونه هاش انداخت!
_: اشکالی نداره! پیداش میکنم. غصه نخور!
_: هیچ کی رو ندارم هیون! همه میخوان این شرکتو از چنگم در بیارن! من میدونم! میدونم جیمین بیکار نمیشینه! اون حتما دنبال یه راهی برای برگردوندن ثروتشه!
کم چیزی نیست که!!
_: نگران نباش! الکی الکی نیست که هر جنده ای از این در اومد تو، ریاست کنه که!! ما کلی سرمایه گزار داریم، کلی کارمند داریم!! همشونم از آدمای سطح بالای جامعه ان! به نظرت میزارن همچین کسی بیاد براشون ریاست کنه؟!؟!
اصن کسی که تو بار بزرگ شده مگه غیر دادن چیز دیگه ایم حالیشه؟!؟ همه از صلاحیت تو باخبرن نگران نباش!
_:آره میدونم ولی هیون! برام پیداش کن!! اون باید تو یکی از بارهای سئول باشه دیگه؟! پیداش کن! قبل از اینکه دیر بشه!!
_: پیداش میکنم! تو راحت به کارای شرکت برس!
.......
![](https://img.wattpad.com/cover/208985793-288-k681057.jpg)
YOU ARE READING
[ Shameless ]
Fanfiction◆Genere: smut (a bit harsh) _ romance _ angst همه چیز ازون شبی شروع شد که من به هوای اینکه اونم یه مرد بی بندوبار عوضیه که دنباله یه رابطه یه شبه می گرده بهش نزدیک شدم! ◆◆◆ _: جانگوک، اسمت خیلی بهت میاد..همون طور با غرور..زیبا و محکم! _: البت برای...