◆Part 11◆

7.4K 711 98
                                    

-: راند دوم؟!
پوزخند صدادار جانگ کوک صبرشو لبریز کرد! نفهمید داره به جانگ کوک، به کسی که به بدترین شکل شکنجه اش داد و تحقیر کرد حرفای دلشو میزنه فقط میدونست بعدا تا مدت ها بخاطر سکوت اون لحظه اش، درد هاشو فریاد می زنه!

_:درد دارم می فهمی کوک؟!؟ درررررررد دارم! کمرم داره میشکنه و ورودیم میسوزه میفهمی یا بیشتر بگم؟!؟! اینا دردین که تو بهم دادی!...میفهمی؟!؟
با ضجه و هق هق می گفت و بیشتر گلوشو زخمی می کرد!
صدای پوزخند جانگ کوک تن دردمندشو به آتیش کشید.
_: مگه این دردی که میگی همونی نبود که میخواستی؟!؟ این همه مدت واسه همین جندگیمو می کردی!
هر کلمه ای که جانگ کوک به زبون می آورد میشد یه تیر زهرداری که به قلب پاره پاره اش برخورد می کرد!
اوضاع برای جانگ کوک هم چندان جالب نبود! حس میکرد حرفای خودش دستایی شدن که دور گلوش حلقه میشن و هی راه نفسشو تنگ تر می کنن!
ولی بازم پیش خودش به خودش حق زدن این حرفارو می داد!
جیمین تو اون لحظه فهیمد واقعا کلمات میتونن تبدیل بشن به خنجر و تو بدنت فرو برن!! 
با اینکه گلوش میسوخت و نفس کشیدن هر لحظه براش سخت تر شده بود ولی باز جلوی هق هقاشو نمی گرفت!
میخواست هم خودش خالی شه هم شاید یه عذاب وجدانی هم به جانگ کوک بده!
_: من ازت درد نخواستم! من ازت لذت نخواستم! من ازت عشق و توجه خواستم سنگدل!
قبل اینکه چشاش سیاهی برن و بیهوش بشه گفت!
...

تهیونگ: جیمین!...جیمین تروخدا یه چیزی بگو! داری دیوونم می کنی دیگه!...اه!
تهیونگ با حرص و با صدای بلند گفت و از روی تخت بلند شد!
تنها کاری که جیمین تو دو روز گذشته کرده بود، تکیه دادن به تاج تختشو زل زدن به یه نقطه نامعلوم بود!
از اونجایی که تمام مدت روزه سکوت گرفته بود، تهیونگ هول کرده بود و نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه!
اما در مقابل, جیمین، شاید در ظاهر آروم و منزوی یه گوشه نشسته بود ولی تو افکارش، طوفانی به پا بود که هر لحظه امکان داشت به شکل هق هق های خفه کننده و گریه های زجر آور بیرون بزنه!
اون به بدترین شکل ممکن پس زده شده بود!

یادش بود که هرکاری کرد تا نظر جانگ کوکو به خودش جلب کنه! هرکاری کرد تا علاقه اش به جانگ کوکو ثابت کنه! مگه تنها راهی که جانگ کوک تو اون لحظه براش باقی گذاشته بود، سکس نبود؟!؟
پس دقیقا باید چه غلط دیگه ای می کرد تا جانگ کوک باور کنه که اون فقط یه هرزه بالهوس نیست که فقط هوس کرده دیک جانگ کوکو تو کونش احساس کنه؟!؟
باید چیکار می کرد تا جانگ کوک باور کنه حسی که بهش داده خیلی عمیقه!
اون که تماما تحت سلطش بود! هر کاری خواست، گفت چشم و دم نزد!
اون همه تحقیر رو به جون خرید! فقط چون فکر می کرد با اینکار جانگ کوک خالی میشه و دست از سر افکار پوچش برمیداره!
تو اون دو روز بیشتر از هزار بار خودشو بخاطر تصورات غلطش سرزنش می کرد!
اصن هر ثانیه و هر لحظه ذکر ذهنش همین بود!
به خودش یادآوری می کرد که تا حالا دقیقا چند بار با تصورات غلطش نسبت به کارا و حرفای جانگ کوک با پای خودش تو چاه تحقیر رفته بود!!
حالا تحقیر های بی رحمانه ای که تهش از جانگ کوک شنیده بود بماند!
اون به عنوان یه عاشق چی میخواست؟!
قطعا می خواست جانگ کوک عاشقش باشه و بعد سکس هاتشون اونو بغل بگیره و وقتی داره موهاشو نوازش می کنه و اونم پلکاش گرم میشه، دم گوشش حرفای عاشقانه بزنه!
ولی چیشد؟!؟ جانگ کوک چیکار کرد؟!؟
درست بعد از اینکه تقریبا پاره اش کرد، اونو رو تخت ول کرد و کنار بدن بی جونش که تو چنگال درد گرفتار شده بود نشست و تا میتونست تحقیرش کرد!!
پایین رفتن تختو کنارش احساس کرد.
_: جیمین!...بیا یکم از این شربت بخور! هیچی نخوردی میترسم فشارت شدید بیفته و خطرناک بشه!

جیمین زیر چشمی به شربتی که تو دستای تهیونگ بود نگاه کرد.
الان که به این روز افتاده، جانگ کوک اون بیرون داره چیکار می کنه؟!
حتما یا میره سر قرار با عروس در نظر گرفته مادرش، یا از قرار فرار می کنه و میره سراغ خوش گذرونی پس...چرا اون یه گوشه اتاقش بشینه و افسردگی بگیره؟!
اونم فقط بخاطر اینکه یه آدم بی لیاقت عشق واقعیشو تحقیر کرده؟!
شاید اصلا چیزی به اسم عشق وجود نداشته باشه.
شاید هرچی که تو دنیا هست، خلاصه میشه به سکس های یه شبه و نهایت احساسای پوچ دو سه هفته ای که همونم پایه و اساسش سکسه!
شاید اون چیزی که تو کتاب داستانا درباره عشق نوشته فقط مال همون داستاناس و این بیرون تو دنیای واقعی همه چی دور محور سکس می چرخه؟!
شاید واقعا دیگه چیزی به اسم وفاداری هیچ ارزشی نداره!
لازم نیست چیزی رو فراموش کنه،کافیه همه چی رو پشت سرش بزاره و به جای توجه به اتفاقات گذشته به آینده کثیفش رو کنه!
با دستای سرد و یخ کردش لیوانو از تهیونگ گرفت و به آرومی از مایع درونش نوشید!
شیرینی مایع رقیق رو که رو زبونش احساس کرد، چشماشو بست و اجازه داد این شیرینی تلخی تجربه هاشو بشوره!
تهیونگ به یه طرف دیگه برگشت و ذهنشو درگیر این موضوع کرد که چطوری جیمینو به حالت قبل برگردونه!
از یه طرف فشار هایی که ریییسشون بهشون میاورد رو اعصابش بود! اون خیکی پول پرست انگار عقل و وجدانش رو هم فروخته بود!!
_: تو از همه چی خبر داشتی، مگه نه؟!
به گوشاش شک کرد. ینی بالاخره بعد از اون همه مدت صدای نازک جیمینو شنیده بود؟!
برگشت سمتش با چشایی که از تعجب گرد شده بود!
_: تو واقعا الان حرف زدی؟!؟ یا من توهم زدم!
اخمی بین ابروهای جیمین شکل گرفت که باعث شد تهیونگ، جدی ترین تصوری که از جیمین داشتو به چشم ببینه!
_: پرسیدم اون شب میدونستی قضیه رو! اینکه دو راه دارم...
تهیونگ هی پیش خودش عواقب هر کدوم از جوابهای ممکنشو سبک سنگین می کرد!
_: میخواستم بهت بگم ولی نزاشتی!
جیمین پوزخند صدا دار و عمیقی زد.
_: باور کن! میخواستم جلوتو بگیرم ولی تو اتقدر دیوونه جانگ کوک بودی که اصلا نمی شنیدی دارم صدات میکنم! گفتم باهات کار مهم دارم ولی تو فقط به جانگ کوک اهمیت می دادی! اصلا میدونی چیه؟؟ من قرار نبود چیزی بهت بگم!
قرار نبود تو چیزی بفهمی! از اولش قرار بود خود جانگ کوک وقتی دیگه دیر شده بهت بگه! من سعی کردم ...
_: خیله خب کافیه! دیگه نمیخوام بشنوم! به اندازه کافی چرت و پرت تحویلم دادی حالا گورتو گم کن میخوام تنها باشم!
تهیونگ حیرت زده فقط به جیمین جدی روبروش نگاه می کرد.
اون جیمینی که اون لحظه می دید، کلا با کسی که میشناخت متفاوت بود!
از حرفاش دلخور شد ولی بدون اینکه حرفی بزنه و جوابشو بده از جاش بلند شد و سریع اتاقو ترک کرد.
جیمین از این به بعد یه جیمینه دیگه میشد!
دیگه کسی که تو دستای اون یکی وابسته و گرفتار بود، جیمین نبود!
از الان دیگه اون بود که قوانینشو تو روابطش اجرا میکرد!!
●●●

ووت یادتون نره عزیزای من♥♥♥♥♥♥♥

[ Shameless ]Where stories live. Discover now