◇Part 14◇

5.8K 579 95
                                    

آدما مث ستاره ها میمونن...
فقط از دور قشنگن!
هر چقدرم با درخششون، تو رو به خودشون جذب کنن، نباید هوس لمس اونا به سرت بزنه!
درست از لحظه ای که آرزوی نزدیک شدن به اونا، تو دلت جوونه بزنه، دیگه خودتو فراموش می کنی!
فقط و فقط اونا رو میبینی...
چشمت فقط اونا رو می بینه و فکرشون جای فکر کردن به خودتو می گیره!
نمیفهمی داری آروم آروم خودتو می کشی! ( وجه تشابهش دور شدن از زمین و اکسیژن برای نزدیک شدن به ستاره هاس!)
و درست وقتی که با سختی فراوان بهشون رسیدی، نابودت میکنن!
هیچی ازت باقی نمیمونه!
از نزدیک خیلی خطرناکن!
خیلی خطرناک و ترسناک!
تهیونگ هم قطعا استثنا نیست. میدونم یه روزی حرفای قشنگی که بهم زد و فراموش می کنه. میشه مث همون غریبه هایی که به من به چشم یه اسباب بازی نگاه میکنن.
خسته شدم!
از این زندگی پر از کثافت و نکبت خسته شدم!!
از وقتی که یادمه بختم رو با رنگ سیاه نقاشی کرده بودن!
از وقتی یادمه چیزی برای دل خوشیم وجود نداشت.
یه خانواده داغون و پدری که اسم پدر رو بی آبرو کرد!
چطور دلش اومد فقط بخاطر دادن بدهیاش منو به این جهنم بفروشه!؟؟
چرا زندگی اینطور باهام بی رحمه؟!
در باز شد و ورود تهیونگ منو از دنیای سرد و تاریک افکارم به دنیای اطرافم آورد.
تو دستش یه کیسه پلاستیک گنده از کلی چیزای رنگارنگ بود!
سعی می کرد مث قدیم به نظر بیاد!
میخواست کاری کنه این توهمو تو ذهنم ایجاد کنم که هیچ چیز تغییری نکرده.
با یه لبخند گشاد و مستطیلی اومد کنارم روی تخت نشست و پلاستیکو گذاشت رو پاش.
_: جای کنج عزلت گزیدن بیا ببین چی برات گرفتم!
در جواب چشما و لحن هیجان زده اش تا حد امکان خودمو مشتاق نشون دادم!
-: چی؟
_: چیزی که میدونم حوریا عاشقشن!
بعد از تو پلاستیک چن تا بسته گنده
دراورد که توش یه چیزایی شبیه پاستیل ولی نرم تر بودن!
_: اینا چین؟؟
_: مارشمالو! باور کن باهاشون مو نمیزنی!! هر وقت اینا رو تو مغازه ها میبینم یاد تو میفتم! ببین من چقدر به یادتم؟!
و بعد الباقی چیزایی که تو پلاستیک بودو جلوم رو تخت خالی کرد.
چن تا بسته چیپس با طعمای عجیب و مختلف بود و یه چیزای دیگه که احتمالا شکلات یا بیسکوییت بودن!
خیلی هاشونو برای بار اول بود می دیدم!
درسته من همیشه تو بار زندگی نکردم و چن سال اول زندگیم آزاد بودم ولی اون موقع ها هم انقدر بدبخت بودیم که کمتر چشمم به این چیزا خورده بود!
_: ببین حوری اینا رو باید با دهانت بخوری نه با چشای خوشگلت!!
وقتی تهیونگ خیره شدنم به اونا رو به رخم کشید، خودمو جمع کردم و آروم بسته مارشمالویی که دستم بودو وا کردم و مشغول خوردنش شدم.
تا حد توان سعی داشتم حداقل قیافم اینو نشون نده که دارم از طعم فوق العاده اش و نرمی ای که تو دهن آب میشد، کیف دنیا رو می برم!
......
[ راوی ]
یه هفته گذشته بود و تو اون یه هفته جیمین از جانگ کوک فقط اومدنش به بار رو می دید و از بعد از اون خودشو یه جایی سرگرم می کرد تا باهم دیگه چشم تو چشم نشن و یوقت اون با خودش فک نکنه که جیمین از قصد دوروبرشه!!
همون قدری که خودشو جلوش کوچیک کرده بود کافی بود!
یه هفته از قولی که به تهیونگ داده بود می گذشت.
قول داده بود بشه درست همون جیمینی که قبل از جون جانگ کوک بود و حالا واقعا داشت تموم سعیشو می کرد تا زخمای عمیقشو بخیه بزنه!
ولی این مانع انجام کارش نمی شد!
اون اونجا به عنوان برده بود و تهیونگ هم به خوبی می دونست پس انتظار بیش از حد ازش نداشت!
با چشم دنبال سوژش گشت.
یه پسر تنها، یه گوشه بار نشسته بود،
موهای پر کلاغی و صافش تو تاریک و روشن بار برق می زد
برای امشب مناسب به نظر میرسید!
◆◆◆◆

اینا قراردادایین که به تازگی بین یه شرکت سیمان سازی و شرکت... بسته شده.
اینا هم رسید ورود جنسامون از گمرکه!
میخوای بهشون یه نگاه بنداز ولی من دیدم. مشکلی نداشتن!
و ریلکس روی صندلیش جا خوش کرد.
اومد از فنجون چایش بنوشه که حواسش رفت رو حرکات عصبی رییسش!
قیافه اش داد میزد یه چیزی بدجور ذهنشو درگیر کرده!
_: چیشده؟!..این چند وقته،..روبراه نیستی زیاد؟!
_:...

_: کارای شرکت که رو رواله!..همه چی بی نقص داره پیش میره دیگه نگران چی ای؟؟
زن بالاخره دست از کندن پوست لبهای نازکش برداشت!
_: جون کندم که شرکت به این جا برسه!..اون لاشخور پیر عرضه اشو نداشت که!...تاج و تخت آماده اس، فقط کافیه اون پسر یه روز از در این شرکت بیاد تو با یه حکم قانونی!...اونوقت منو مث یه تیکه آشغال پرت میکنه بیرون و صاحب همه مال و اموالای قانونیش میشه!!

●●●●

[ Shameless ]Where stories live. Discover now