Part 9🔮

5.5K 857 56
                                    

-ن-نه...بابا...لطفا...

به سمتش رفت و با دست‌های لرزون و بی جونش به پیرهن مرد چنگ انداخت. حس میکرد هیچ وقت تا این حد حالش بد نبوده. هیچ وقت اینقدر گیج و ترسیده نبوده.
با لگدی که پدرش به بالاتنه‌ی برهنه‌ش زد با کمر روی تخت افتاد و مرد تمام وزنشو روی تهیونگ انداخت. میدونست اون به خاطر مواد اینقدر از خود بیخود شده و همین میترسوندش. نفس نفس میزد و به مرد غریبه‌تر از همیشه‌ی روبروش نگاه میکرد.

-نه نه..نکن

-خفهشو.

همه چیز رنگ باخته بود و تهیونگ از این فاصله‌ی کم متنفر بود. موقعیتی که بعضی وقتا اگه میتونست خجالتو با خودش کنار بذاره جونگکوکو توش تصور میکرد و الآن، وقتی دستهای مرد شلوارشو با خشونت از پاش بیرون آورد حس کرد نمی تونه بذاره از اینی که هست خوردتر و بی‌ارزشتر بشه.
آسیب دیده و ضعیف بود اما با تمام قدرت لگدی بین پاهای مرد
زد و وقتی حواس اون به دردش پرت شد محکم اونو کنار زد.
پدرش به خاطر مصرف مواد گیج بود پس تهیونگ فرصت
کرد با دستای لرزونش شلوارش رو بپوشه. اما وقتی پلیورش
رو رو از گوشه‌ی اتاق برمیداشت مرد دوباره به سمتش اومد:

-تو...حرومزاده‌ی عوضی

تهیونگ با نفسهای بریده از پشت به میز مطالعه‌ش چسبید.
ترسیده بود و مغزش کار نمیکرد. دستش از پشت روی میز حرکت کرد و وقتی پدرش به چند سانتی‌متریش رسید گوی برفی روی میز رو برداشت و تو سر مرد روبروش کوبید.
و بعد همه چی سکوت بود. اذیتش میکرد اما شیرین بود چون میدید مرد روبروش روی زمین افتاده و خون از سرش روی زمین سرد میریزه.
به گوی برفی شکسته‌ی توی دستش نگاه کرد. همونی که وقتی
۹ سالش بود و توی مسابقات اسکیت برنده شده بود پدرش براش خرید. چرا الآن همه‌چیز اینقدر ساکت بود؟
وقتی گوی برفی با صدای بلندی از توی دست بی‌جونش روی
زمین افتاد تازه به خودش اومد. تازه تونست صدای نفس نفس خودش رو بشنوه و صدای خس خس مردی که رو زمین افتاده و تیک تاک ساعت. وحشت کرد...تازه فهمید باید ناراحت باشه. اما چرا نبود؟ اون فقط وحشت کرده بود.

باقی لباسهاشو با سرعت پوشید و بدون نگاه کردن به جسم پدرش از خونه بیرون زد. اهمیت نمیداد اگه بقیه به صورت پر از خون و کبودش نگاه میکردن. اهمیت نمیداد اگه کاپشنشو جا گذاشته بود. اون که گرمش بود. و واقعا مهم نبود اگه بدنش سست و بی جون بود. الآن فقط باید جونگکوک رو میدید. باید جونگکوک بغلش میکرد و بهش میگفت همه چی خوبه. که پدرش نمیخواسته همچین کار وحشتناکی بکنه. که اون توی سر پدرش نکوبیده. که همش خوابه و بعد، تو اتاق گرم و آفتابگیر جونگکوک و تو آغوشش از خواب بیدار میشه. پس با باقیمونده‌ی جونی که داشت دوید.

دکمه‌ی آیفون آپارتمان جونگکوک رو فشار داد و صداش رو
نا واضح شنید:

-بله؟

Home (kookv)Where stories live. Discover now