Part 10🔮

5.9K 843 59
                                    

تهیونگ تا عصر تو کافه مشغول بود و وقتی از اونجا بیرون اومد به این فکر کرد که آیا باید به خونه‌شون برگرده یا نه؟ میخواست حداقل کمی از وسایل و لباس‌هاشو با خودش بیاره و با پدرش حرف بزنه. پیاده به سمت خونه راه افتاد و دستهاشو تو جیب پالتویی کرد که بوی جونگکوک رو میداد.
تهیونگ میتونست همه‌ی اتفاقای خوب کودکیشو به یاد بیاره. وقتی ۴ یا ۵ سالش بود و پدرش برای تولدش یه دوچرخه خرید و دسته‌های اون رو میگرفت تا به تهیونگ کمک کنه یاد بگیره. به یاد آورد وقتی بزرگتر شد پدرش هر روز اونو تا مدرسه میبرد و برمیگردوند و توی راه به داستانای مزخرفش از مدرسه گوش میداد و تو اوج قصه‌های خنده دار یا وقتی اون با ذهن کوچیکش اتفاقاتو بزرگنمایی میکرد چقدر میخندید. یا اینکه اون چقدر سعی کرد بهش فوتبال یاد بده و تهیونگ هیچ علاقه‌ای به فوتبال نداشت اما هیچ وقت اینو به پدرش نگفت تا یه وقت اون ناراحت یا نا امید نشه.
روزهای بدی هم بود. مثل هر خانواده‌ی معمولی دیگه‌ای با مشکلات خودش. اما سختی‌ها و بدی‌ها بین خوشی‌های تهیونگ گم شده بود.
تهیونگ تو تمام این مدت که پدرش اون و مادرش رو اذیت میکرد سعی میکرد تمام خاطرات خوبشون و مهربونی پدرش رو با خودش مرور کنه تا یه وقت از اون متنفر نشه. چون ته قلبش باور داشت پدرش همون مرد خوب بچگیشه و چیزی که الان از اون مرد باقی مونده شاید دلایلی داشته باشه که تهیونگ هیچ وقت درک نکرده. چون این کاریه زندگی باهات میکنه. نمیتونست انکار کنه که چقدر از دست اون ناراحته. به خاطر مادرش و به خاطر بلایی که سر زندگیشون آورد. به خاطر اینکه شاید مسئولیت پذیر نبود و تهیونگ هر چقدر هم سعی کرد نتونست در مورد وضع الان مادرش به اون حق بده.
عذاب وجدان داشت که برخلاف حرف جونگکوک داشت به اون خونه برمیگشت اما با خودش فکر کرد این تنها راهه و فرار کردن فایده‌ای نداره. بعد از اتفاق اون روز الآن واقعا میترسید با اون مرد روبرو بشه و حتی لحظه ای هم پشیمون شد اما تمام سعیشو کرد تا افکارشو کنار بزنه و کمی با شجاعت‌تر عمل کنه. کلید نداشت و مجبور شد آیفون رو بزنه. وقتی بعد از چند ثانیه در باز شد، آب دهنش رو قورت داد و وارد شد. ضربان قلبش رو میشنید که انگار توی گوشش میزنه و کف دستهاش عرق کرده بود. وارد خونه شد و پدرش رو دید که با سیگار گوشه‌ی لبش به ستون تکیه داده و نگاهش روی زمینه. سرش باندپیچی شده بود و تهیونگ با یادآوری اون اتفاق دلش به هم پیچید.

-س-سلام

به آرومی لب زد و مرد این بار بهش نگاه کرد. کمی جلوتر اومد و تهیونگ تو خودش جمع شد. یک لحظه پشیمون شد وقتی به جونگکوک فکر کرد اما الان واقعا دیر شده بود.
دست مرد زیر چونه‌ش قرار گرفت و سر تهیونگ رو بالا آورد.
صورت تهیونگ با سیلی محکمی که به گوشش زده شد به سمت راست چرخید اما اون تعجب نکرد. به چشمهای پدرش نگاه کرد و تهیونگ میتونست قسم بخوره اشک توی اون چشم‌ها برق میزد.

-گمشو.

با صدای آرومی گفت و تهیونگ نگاهش رو از مرد گرفت و سریع به اتاقش رفت. در رو بست و قفل کرد و همونجا روی زمین نشست. بدون دلیل نفس نفس میزد و این بار به جای ترس حاله‌ای از غم دورش بود.
به دور و برش نگاه کرد و وقتی کمی آروم تر شد از جاش بلند شد. لباس‌هاش رو درآورد و وارد حمام شد. دوش سریعی گرفت و سعی کرد بیخیال درد بدنش بشه.
استرس بدی داشت. نمیدونست کار درستی کرده که اینجاست یا نه. نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته یا دقیقا میخواد چیکار کنه اما می دونست میخواد این وضعو تغییر بده. و میدونست که باید آخرین تلاششو بکنه. نمی تونست اینطوری همه چیزو رها کنه و بذاره مادرش رو از دست بده. نمیخواست خودخواه باشه وقتی تا الآن همه چیزو تحمل کرده بود.

Home (kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang