Part 11🔮

6K 841 76
                                        

با ویبره خوردن موبایلش دست از طراحی‌های خط خطی و نامرتب برداشت. با دیدن اسم جونگکوک روی تخت غلت زد و
جواب داد:

-کوکی...

-اوه...دوست پسر زیبای من

جونگکوک با اشتیاق تقریبا داد زد و تهیونگ از لحن اون به خنده افتاد.

-بس کن.

-باشه باشه...دوست دختر زشت من.

جونگکوک این بار با صدای بلند خندید.

-جونگکوک...میکشمت.

تهیونگ با حرص گفت اما بعد خودش هم خندید.

-سه روزه که ندیدمت.

جونگکوک با آه آرومی گفت و حالا جو بینشون کاملا تغییر کرده بود.

-ن-نمیذاره از خونه...بیام بیرون.

-ا-اذیتت که...نمیکنه؟

-نه

-لعنت به من.

-کوک.

تهیونگ اعتراض کرد:

-تو هیچ تقصیری نداری...من نباید...شاید نباید برمیگشتم...ها؟ ولی از وقتی اومدم که کار اشتباهی نکردم.

-بس کن تهیونگ. برای همه چی خودتو مقصر میدونی.

-ب-باشه

-ته...عزیزم. همه چی درست میشه...براش یه فکری میکنیم.

جونگکوک نمیخواست اونو اینقدر بی پناه و آسیب پذیر ببینه. نمیدونست میتونه کمکی بکنه یا نه اما میخواست به تهیونگ اطمینان بده.
چند لحظه توی سکوت گذشت و ضربان قلب جونگکوک به طور شیرینی به خاطر جمله‌ی بعدی تهیونگ شدت گرفت:

-د-دلم...برات تنگ شده...

-دل منم خیلی برات تنگ شده بیبی...

-بیبی؟

تهیونگ با لبخند لبش رو گزید و جونگکوک با صدا خندید.

-------------------







-من...باید از خونه برم بیرون...یه ک-کار مهم دارم.

تهیونگ با صدایی که سعی میکرد نلرزه و شجاعانه به نظر برسه گفت و دو تا دلیل برای این داشت. یکی کارش، که احتمال میداد تا الان اخراج شده باشه و بعدی که مهم تر بود، خیلی مهم تر...جونگکوک...تنها چیزی که نیاز داشت. میخواست جونگکوک اونو بغل کنه و همین واقعا کافی بود تا همه چیز خوب به نظر برسه. توی این چهار روز دوری میدید که لاو بایت های کوچیکی که جونگکوک روی گردن و فک یا ترقوه‌ش به جا گذاشته بود چطور کمرنگ میشن و از بین میرن. میفهمید بوی خنک جونگکوک کم کم داره از بدنش محو میشه و از این متنفر بود.
برای همین الان جلوی پدرش بود. برای همین میخواست ازش خواهش کنه، یا حتی التماس کنه. شایدم کاری که هیچ وقت انجام نداده بود و الان میدونست گوشه‌ی مغزش چقدر میخواد مثل همیشه ضعیف نباشه و تقریبا انجامش داد.

Home (kookv)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon