Part 1🔮

11.5K 1.2K 102
                                        

کنار دیوار سر خورد و آروم روی زمین نشست . دستاشو روی گوشاش گذاشته بود تا بلکه صداها قطع بشه. میخواست صدایی که تو ذهنش اکو میشد که یه بی خاصیته رو نادیده بگیره.
کبودی گونه‌ش و زخم گوشه‌ی لبش میسوخت. تمام بدنش کوفته بود اما به اندازه‌ی درد قلبش اذیت کننده نبود.
سعی کرد نفس عمیق بکشه . چشماش میسوخت ولی میدونست که نباید گریه کنه پس بازم سعی کرد نفس عمیق بکشه تا از شر خیسی چشماش خالص بشه.
سرش رو روی زانوهاش گذاشت. نمیخواست بخوابه. میدونست که امشب سقفی برای خوابیدن نداره. فقط میخواست کمی آرامش بگیره.

دستی روی شونه‌ش قرار گرفت. با وحشت خودشو بیشتر به دیوار چسبوند و نگاهشو به شخصی که تو تاریکی کوچه نزدیکش ایستاده بود داد.

-هی...هی ببینم خوبی؟

اون گفت و تهیونگ بیشتر توی خودش مچاله شد.
شخص روی زانوهاش نشست و سعی کرد چهرهی تهیونگ رو
ببینه.

-چیزی شده؟ب-ببینم کتک خوردی؟

تهیونگ دست اونو از شونهش کنار زد و آروم لب زد:

-لطفا...برو

جونگکوک تونست برق اشک رو تو چشماش تشخیص بده.
شدیدا میخواست بدونه این پسر این وقت شب چرا با این وضع توی تاریکی خیابونای پایین شهر سئول نشسته اما میدونست نمیتونه فضولی کنه.

-اگه درد داری میخوای کمکت کنم بری درمونگاه؟ یا ببرمت خونه‌ت؟

اینو پرسید و از جاش بلند شد و دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد. تهیونگ نمیدونست چرا ولی دستشو گرفت و از جاش بلند شد. تو چشمای جونگکوک نگاه کرد و به آرومی گفت جوری که فکر کرد شاید اون پسر نشنوه:
-جایی رو ندارم که امشب برم.

تهیونگ مدام با خودش فکر میکرد چرا این پسر فقط مثل بقیه با نگاه ترحم‌آمیز بهش نگاه نمیکنه و نمیره پی کارش؟چرا تظاهر میکنه بدبختی یه آدم دیگه براش مهمه؟
اون خوب میدونست که برای کسی اهمیت نداره...حداقل به جز برای پدرش؛ وقتایی که ازش میخواست مواداشو جابه‌جا کنه.

-میخوای...اومممممم...میخوای شبو تو خونه‌ی من بمونی؟

جونگکوک گفت و تهیونگ محسوس قدمی به عقب برداشت.

تهیونگ-چرا فقط از اینجا نمیری؟ وا-وانمود کن منو ندیدی.

کمی ترسیده بود و این از صداش کاملا معلوم بود . اون واقعا نمیتونست به آدمای این دنیا اعتماد کنه.

-من نمیخوام بهت آسیب بزنم رفیق...فقط...
تهیونگ نذاشت جمله‌شو کامل کنه . انرژی زیادی نداشت اما درحدی بود که جونگکوک رو با دستش هل بده و از کنارش رد بشه.
جونگکوک برگشت و به پسر روبروش که با بدبختی و لنگ لنگان توی تاریکی کوچه قدم برمیداشت نگاه کرد. نمیخواست اذیتش کنه و بیشتر از این پاپیچش بشه...نمیفهمید چه چیزی اذیتش میکنه و نمیخواست قضاوت بیجایی بکنه. افکارش رو از ذهنش بیرون انداخت و در عرض کوچه به سمت در باز آپارتمانش حرکت کرد. بعد از چند دقیقه از پشت پنجره‌ی اتاق طبقه‌ی دوم آپارتمان به جای خالی اون پسر نگاه
میکرد و با خودش فکر میکرد چرا اون گفت جایی رو نداره؟ نگاهش به کتاب باز روی میز مطالعه افتاد و یادش افتاد برای اینکه کل امروز سر کارش بوده تقریبا هیچ آمادگی‌ای برای امتحان فردا نداره. آهی از سر درماندگی کشید و کم کم پسر آسیب دیده‌ی روبروی خونه‌ش رو فراموش کرد.

Home (kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang