Part 6🔮

6.4K 962 136
                                        

نفس تهیونگ برای لحظه‌ای قطع شد. قلبشو حس نمیکرد. تو چشمای خیس جونگکوک خیره شد، انگار که بخواد حرفشو از چشماش هم بخونه.

-کوک...

با دستهای لرزونش دو طرف صورت جونگکوک رو گرفت. مردد جلو رفت و برای چند لحظه لبهاشو رو چشمای اشکی جونگکوک نگه داشت. آروم بوسیدشون و با شرم عقب رفت. جونگکوک به چهره‌ی پرستیدنی اون لبخند زد. این بار اون بود که با دستهاش صورت زیبای تهیونگ رو قاب کرد و دستهای تهیونگ دور گردنش گره خورد.
کمی نزدیکتر رفت و به لب‌های زیبا و بزرگ تهیونگ و بعد به چشماش خیره شد.
نفسهای داغشون تو صورت هم رها میشد و چشمای تهیونگ از این نزدیکی، ناخودآگاه بسته شد. جونگکوک لبهاشونو به هم رسوند و چشماشو بست.
پسر باز هم نزدیکتر شد و دستاشو رو سینه ی محکم جونگکوک نگه داشت.
برای چند ثانیه لبهاشون بی‌حرکت موند و بعد از اون جونگکوک لب‌هاشو به آرومی رو لبهای پسر روبروش به حرکت درآورد. لب پایینی تهیونگ رو بین لبهاش گرفت و مکید. تهیونگ سعی میکرد خودشو با اون هماهنگ کنه و وقتی جونگکوک گوشه‌ی لبشو گاز آرومی گرفت تو دهن جونگکوک ناله‌ی آرومی کرد و باعث شد اون تقریبا عقلشو از دست بده.
دست جونگکوک پایین‌تر اومد و پهلوی تهیونگ رو از زیر لباس لمس کرد.
این که تهیونگ حین بوسه با دستش موهای پشت گردنشو نوازش میکرد بیش از حد براش دوست داشتنی بود. هیچ وقت این حسو تجربه نکرده بود. هیچ وقت فکر نمیکرد زمانی برسه که فقط با بوسیدن معصومانه‌ی یه نفر زانوهاش شل بشه. تا به حال برای هیچ اتفاقی به این اندازه هیجان نداشت.
زبونشو روی لب بالایی تهیونگ کشید و لب‌های اون ناخودآگاه از هم فاصله گرفتن.
تهیونگ این که زبون داغ جونگکوک چطور روی زبونش حرکت میکرد رو دوست داشت، این که جونگکوک با هر بوسه بهش این حسو میداد که ارزشش بیشتر از چیزیه که بهش تحمیل شده.

بوسه‌هاشون کم کم آرومتر شد و بعد لب‌هاشون بی‌حرکت موند. هر دو نفس نفس میزدن و سعی میکردن خاطره‌ی اولین بوسه رو به بهترین شکل ممکن توی ذهنشون ثبت کنن.
جونگکوک لب‌هاشو فاصله داد. پیشونی‌هاشونو به هم چسبوند و بعد چشم هاشونو باز کردن تا نگاه هیجان زده‌شون به هم بیفته. تهیونگ تو حاله‌ای از عشق نفس میکشید و همه چیز بیش از حد زیبا بود.

-جونگکوک...

تهیونگ آروم زمزمه کرد و با شرم گونه‌ی جونگکوک رو لمس کرد. میخواست بگه.

-م-منم دوستت دارم...کوکی...خیلی زیاد...

جونگکوک لبخند روشنی زد. صورتشو جلوتر کشید و خال زیر بینی تهیونگ رو بوسید و باعث شد تهیونگ لبخند بزنه. لبخند عمیقی که این بار تمام صورتشو لمس کرد.

---------------

اون روز تا نزدیکای ظهر روی کاناپه‌ی گوشه‌ی خونه‌ی جونگکوک گذشت. گوشه‌ی کاناپه نشسته بود و سر تهیونگ روی پاهاش بود. با یک دستش کتابو نگه داشته بود و دست دیگه‌ش بین موهای نرم و لخت تهیونگ سر میخورد. صورت تهیونگ رو به جونگکوک بود و قیافشو وقتی که سعی میکرد محتویات کتاب رو حفظ کنه نگاه میکرد. بین ابروهاش گره خورده بود و تهیونگ با خودش فکر کرد اون خیلی جذاب و زیبائه. نگاهش از روی خط فک تیزش پایین تر اومد. بازوهای عضلانیش و بعد پایین تر رگ‌های برجسته‌ی ساعد دستاش. همه چیز جونگکوک برای تهیونگ فوق‌العاده بود و اون تحسینش میکرد.
دلش میخواست عضله‌های شکمش رو که الان با برخورد سرش میتونست به راحتی بفهمه وجود دارن لمس کنه تا بدونه اونا چقدر سفتن. و میدونست که هر وقت بخواد میتونه این کارو بکنه.
گوشه‌ی لبهاش از افکارش کمی بالا اومد.
حالا که فهمیده بود کسی هست که دوستش داره و اون جونگکوک بود، کسی که همیشه به تهیونگ اهمیت میداد،
میخواست همه‌ی تلاششو برای هردوشون بکنه. میخواست از پس این عشقی که جونگکوک بهش میداد،راه نجاتی پیدا کنه و تمام احساسشو به جونگکوک تقدیم کنه.
با جونگکوک بودن ارزش داشت و حس میکرد خودش هم ارزش پیدا میکنه.
تو جاش تکون خورد و به اون نزدیک‌تر شد. جونگکوک براش مثل خونه بود. آرامشی که تو دوران کودکی از خونه‌ی خودشون میگرفت و الآن هیچ چیزی ازش باقی نمونده بود، تماما توی جونگکوک وجود داشت.
اونجا بود که تهیونگ فهمید شاید معنی کلمه‌ها بتونه تغییر کنه. شاید همه‌ی اون چیزی که تا الآن توی سرمون فرو کردن درست نباشه. تنها راهش اینه که خودت تجربه کنی. و تهیونگ آرامش خونه رو با جونگکوک تجربه کرده بود.
پس گذاشت یه چیزایی تو ذهنش تغییر کنه و هیچ مقاومتی نکرد.
وقتی تهیونگ روی پاش جابجا شد حواسشو از درس به سمت پسر زیبایی که نزدیکش بود داد و توی چشمهاش خیره شد. دست نوازشگرش هنوز تو موهای تهیونگ بود.

Home (kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang