Part 18🔮

4.4K 676 151
                                    

-لطفا بزار من...بزار کمکت کنم...به من تکیه کن.

یوگیوم بدون این که جوابی از تهیونگ بگیره دستای سرد پسر مورد علاقه‌شو بین دست‌هاش فشرد و کمی خودش رو به اون نزدیکتر کرد تا شاید بتونه بوی شیرین پسر رو بهتر حس کنه.
تهیونگ تلاش بی نتیجه‌ای برای عقب کشیدن دستهاش کرد و با کلافگی به یوگیوم نگاه کرد:

-دردم...میگیره...

یوگیوم به یاد دست زخمی تهیونگ افتاد و هول کرده دست چپ اونو رها کرد. اما دست دیگه‌ش رو محکمتر گرفت:

-لطفا...

-یوگیوم
-خواهش میکنم...هر چقدر که بخوای بهت التماس میکنم.

تهیونگ اخمی کرد و چشم‌هاش رو روی هم فشرد:

-این چیزی نیست که من میخوام.

تهیونگ بی حال بود و برعکس همیشه اونو با عصبانیت از خودش نمی‌روند و یوگیوم میدونست که داره تقریبا از این موقعیت سوءاستفاده میکنه اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. فقط میخواست شانسش رو امتحان کنه. شاید میتونست جایی تو دل تهیونگ پیدا کنه. شاید میتونست لبخند رو به لبش بیاره.

-دیر میشه...مگه نباید بریم سالن فستیوال؟

تهیونگ برای رها شدن از دست‌های یوگیوم گفت و خودش رو عقب کشید. این بار یوگیوم دست‌هاشو پس کشید و اجازه داد تهیونگ از جاش بلند بشه و پیش بند پوشیده از رنگش رو در بیاره.

چند دقیقه بعد توی ماشین یوگیوم به سمت نمایشگاه بودن و تهیونگ در حالی که سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود، به حرفای یوگیوم در مورد آینده‌ی احتمالی با هم بودنشون گوش میداد و میدونست حالش بد تر از همیشه‌ست.
وقتی یوگیوم با خوش بینی به تهیونگ امید میداد که میتونن کنار هم باشن و همدیگه رو درک کنن، وقتی از این حرف میزد که هر چقدر هم به مشکل بر بخورن و بینشون دلخوری باشه باز هم با هم میمونن. در آخر روز همدیگه رو میبخشن و متوجه میشن که چقدر به هم احتیاج دارن، پوزخند عمیقی گوشه‌ی لب تهیونگ نشست. تعجب کرده بود که یوگیوم داره رابطه‌ی اون و جونگکوک رو شرح میده که خودش بهش گند زده بود یا این فقط توصیفش از رابطه‌ی ایده آلشه.

یوگیوم با حرفاش باعث میشد تهیونگ بیشتر از خودش متنفر بشه. میدونست بهترین موهبت خودش و جونگکوک رو نابود کرده. میدونست اونو نا امید کرده و به احساسات هر دوشون ضربه زده.
آرزو کرد میتونست زمان رو به عقب برگردونه. آرزو کرد میتونست موقعیتی که توش قرار داشت رو عوض کنه. وقتی الآن کسی که میتونست باهاش حرف از با هم بودنشون بزنه جونگکوک نبود، وقتی دست غریبه‌ی یوگیوم روی رون پاش نشست و وقتی حس خیانت داشت اونو خفه میکرد، تهیونگ توی اون لحظه حس کرد شاید باید اجازه میداد از خونریزی هفته‌ی پیشش بمیره.

-ماشینو نگه دار...لطفا...

تهیونگ با حس خفگی تقریبا نالید و یوگیوم حرف‌هاشو نیمه رها کرد و سرعت ماشین رو کم کرد تا ببینه چه مشکلی پیش
اومده:
-ته...فقط داریم میریم نمایشگاه.

Home (kookv)Where stories live. Discover now