Part 22🔮 (the last)

8.5K 928 311
                                    

بعد از تموم شدن آخرین کلاس تدریسش توی اون روز، بلافاصله به خونه‌ش برگشته بود. بعد از ظهر بود و جین بهش گفته بود که میخواد به دیدنش بیاد.
پس سر راهش از فروشگاه کمی خرید هم کرد.
باورش نمیشد که با گذشت سه روز از برگشتش به سئول تهیونگ حتی باهاش تماس هم نگرفته بود. نمیتونست باور کنه اون اجازه میداد همه چیز به این سادگی تموم بشه.
در حالی که خریدهاشو از کیسه در می‌آورد زنگ خونه به صدا در اومد و اون با فهمیدن این که جین پشت در بود آیفون رو زد.

.

.

-من میخواستم اینو زودتر بهت بگم جونگکوک...واقعا بابتش متاسفم.
جونگکوک تمام مدت توی بهت بود و فقط میتونست خیره به هیونگش نگاه کنه.

-تو...هیونگ...تو گند زدی

جونگکوک دستشو روی صورتش کشید و با کلافگی موهاشو کنار زد. پس تهیونگ به این خاطر رفته بود؟ خانواده‌ی خودش؟ یه این خاطر بهش نمیگفت دلیلش چی بوده؟

-من نمیدونستم نباید به مادرت بگم...تو فقط به من گفتی که با تهیونگ قرار میزاری و من حتی نمیدونستم مادرت نمیدونه.

جین روی کاناپه کنار جونگکوک نشست و دستشو رو شونه‌ی اون گذاشت.

-من واقعا نمیدونستم..

تکرار کرد و شونه‌ی جونگکوک رو فشار داد.

-من باید با مامانم حرف بزنم. باید بدونم کار اون بوده یا نه...باید بدونم چی به تهیونگ گفته که مجبورش کرده منو بزاره و بره.
جونگکوک تقریبا داشت با خودش حرف میزد و خیلی گیج به نظر میرسید.
تهیونگش ضعیف و ترسیده بود. اونقدری اعتماد به نفس نداشت که توی بحث با مادرش پیروز شه یا حتی سعی کنه مبارزه کنه. جونگکوک اینو میدونست و واقعا متنفر بود از اینکه میفهمید تهیونگش چقدر اذیت شده و بازم سکوت کرده تا باعث نشه اون و خانوادش از هم جدا بشن.
-خدایا...دارم دیوونه میشم...

شاید چند ساعت گذشته بود و جونگکوک واقعا حسش نکرده بود. نمیدونست؛ اما الان تنها بود و جین رفته بود.

-ته...تو چقدر احمقی...

تند تند پلک زد و سعی کرد اشک‌هاشو عقب بزنه. الان وقتش نبود.
بدنش بی حس بود و قلبش تند تر از همیشه میتپید. پس قبل از هر چیزی خودش رو به آشپزخونه رسوند تا قرص قلبش رو بخوره.
دستهاش میلرزید و به سختی قرص رو داخل دهنش گذاشت.
باید چند دقیقه صبر میکرد تا تاثیر کنه و اون خودش رو روی کاناپه انداخت.
چقدر الان حس بدی داشت و نمیتونست کاری برای خودش بکنه. نمیتونست دو سالی که تا الان فکر میکرد تهیونگ تباه کرده رو به خودشون برگردونه. نمیدونست چطور میتونه قلب شکسته‌ی تهیونگ رو تسکین بده.

دستش رو دراز کرد تا از روی میز کوچیک روبروش موبایلش رو برداره و شماره‌ی مادرش رو گرفت.
چند بار نفس عمیق کشید تا آروم بگیره و مجبور نشه سر مادرش داد بزنه.
تا به قلبش کمک کنه کمی مرتب تر بزنه.

Home (kookv)Where stories live. Discover now