Part 14🔮

5.1K 736 102
                                    

-استرس داری؟

حدود ساعت نه صبح روبروی در بزرگ خونه‌شون از تهیونگ
پرسید و بازوشو نوازش کرد.

-ن-نه خیلی...
-قرار نیست اتفاقی بیفته ته...من پیشتم. باشه؟

-باشه باشه...همه چی خوبه. حالا اون زنگو بزن.

جونگکوک به نگرانی بامزه‌ی تهیونگ خندید و بوسه‌ی سریعی به نوک بینیش زد که باعث شد سرخ بشه و اطرافو نگاه کنه تا مطمئن بشه کسی اونا رو ندیده. جونگکوک بازم خندید و دکمه‌ی آیفون رو فشار داد. چند ثانیه بعد در باز شد و جونگکوک گذاشت اول تهیونگ وارد بشه و خودش پشت سر اون داخل رفت.
کنار هم طول حیاطی که درخت‌هاش به خاطر سرمای زمستون خشک بود رو طی کردن و وقتی در اصلی باز شد و زن حدودا چهل-پنجاه ساله‌ای ازش بیرون اومد جونگکوک چند قدم باقی مونده رو سریعتر طی کرد و اجازه داد اون زن که تهیونگ حدس زد باید مادرش باشه بغلش کنه.

-اوه...ببین کی اینجاست. جونگکوکی ما و...

مادر جونگکوک در حالی که پسرشو از خودش فاصله میداد با
لبخند زیبایی که تهیونگ با خودش فکر کرد چقدر شبیه لبخندای جونگکوکه به تهیونگ خیره شد.

جونگکوک نزدیک تهیونگ ایستاد:
-دوستم که در موردش گفتم...تهیونگ...

-تهیونگ...

مادر جونگکوک به گرمی با تهیونگ دست داد و باعث شد اضطراب پسر تا حدودی کم بشه.

-خیلی...خیلی خوش قیافه‌ای...و خدای من...بامزه...

تهیونگ سرخ شد و لبخند زد و بعد نگاهش به نگاه تحسین کننده‌ی جونگکوک افتاد.

-ممنون...از دیدنتون خوشحالم.

مؤدبانه گفت و کمی خم شد و جونگکوک نتونست اونو ستایش نکنه. هر سه داخل رفتن و تهیونگ تونست خونه‌ی تقریبا بزرگ و ساده‌ی اون‌ها رو ببینه. قدیمی بود اما با سلیقه‌ی زیبایی چیده و تزئین شده بود و پله‌های چوبی‌ای داشت که سالن رو به طبقه‌ی بالا وصل میکرد.

-پدر...سر کاره؟

-همین چند دقیقه‌ی پیش رفت. خدای من...طبق معمول دیرش شده بود و با عجله رفت. چون نمیتونست اخبار صبحگاهی رو از دست بده.

مادر جونگکوک با لحن بامزه‌ای توضیح داد و بعد رو به دو پسر برگشت:

-حتما حسابی خسته‌این. میخواین یکم استراحت کنین؟ تهیونگ میخوای اتاق مهمان رو برات آماده کنم یا پیش جونگکوک راحتی؟ نمیدونم این تازگیا شاید تو خواب حرف بزنه. خیلی وقته پیش من نمیخوابه.

جونگکوک لبخند محوی زد و تهیونگ میخواست بگه "نه اون این عادتو نداره و حدس بزنین از کجا میدونم؟ درسته. من دوست پسرشم."
اما در عوض فقط سرشو تکون داد و گفت:

-نه...تو اتاق جونگکوک راحتم.

-سومی و ووبین...اونا کجان؟ و بچه...؟

Home (kookv)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin