Part 2🔮

7K 1K 107
                                    

لای چشماشو آروم باز کرد و به اطراف نگاه کرد. نمیدونست کجاست. نمیدونست چند ساعته خوابیده. گردن و دستش باندپیچی شده بود.
کم کم همه چیز یادش اومد. اون از پسر غریبه‌ای که فقط دو بار دیده بودش کمک خواسته بود. میدونست نباید اینکارو میکرد. تو ذهنش به اندازه‌ی کافی خودشو سرزنش کرد.
پتو رو کنار زد و پاهاشو از تخت پایین انداخت. فهمید که لباسهاش عوض شده. با خودش فکر کرد چرا اون پسر غریبه بهش کمک کرد؟ در قبالش ممکنه چی ازش بخواد؟
کمی ترسید. از خودش متنفر بود که همیشه فقط میتونه بترسه اما به هرحال این چیزیو عوض نمیکرد چون اون واقعا ترسیده بود. یه لحظه پشیمون شد از اینکه از خونه بیرون اومده. از پنجره‌ی اتاق ساده‌ی اون پسر به بیرون نگاهی انداخت. هوا رو به تاریکی بود. به مادرش فکر کرد و بازم ترسید.
از روی تخت بلند شد و به خاطر بدن دردناکش لب پایینشو به دندون گرفت و چشماشو با درد روی هم فشار داد. نفس عمیقی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. توی یه اتاق کوچیک با وسایل معمولی بود.
از در بیرون رفت. جونگکوک با شنیدن صدای آروم پا که بیشتر شبیه کشیده شدن روی زمین بود از آشپزخونه بیرون اومد. نگاهشون به هم افتاد .هردو کمی معذب بودن اما این جونگکوک بود که برای بهتر شدن جو بینشون به سمتش اومد
و بازوشو گرفت و کمکش کرد به سمت کاناپه‌ی قدیمی اما تمیز
و سالم گوشه‌ی سالن قدم برداره.

-بیا اینجا بشین...فکر کنم ضعف داری...ی-یکم سوپ آماده کردم.

تهیونگ واقعا نمیدونست چی بگه. شاید خجالت و شرمندگی باعث این وضعش شده بود. شایدم دلیلش این بود که تهیونگ تقریبا با هیچ کس معاشرتی نداشت. درعوض فقط بهش خیره شد و آروم کنارش قدم برداشت.
جونگکوک کمکش کرد روی کاناپه بشینه و وقتی دستشو از بازوی پسر جدا کرد لحظه‌ی آخر تهیونگ مچ دستشو محکم گرفت. با تعجب و انتظار بهش نگاه کرد. تهیونگ لبشو تر کرد
و چند بار سعی کرد جمله‌ی نامشخص و محوی که تو ذهنش بود رو بیان کنه.
چیزی بین "ممنونم" و "متاسفم"...در آخر پشیمون شد و دستشو عقب کشید و نگاهشو سمت دیگه برگردوند.
جونگکوک نمیخواست پیگیر بشه یا اذیتش کنه. پس بیخیال شد و به آشپزخونه برگشت. گرچه نمیتونست از درگیر شدن ذهنش جلوگیری کنه. سوپ رو توی دو تا کاسه خالی کرد و با لیوان های آب توی سینی چید.

در همون لحظه تهیونگ داشت آپارتمان کوچیک پسری که حتی اسمشو نمیدونست رو برانداز میکرد. همه چیز ساده بود و خونه با ترکیب غالبی از رنگ سفید و کرمی پوشونده شده بود. اما برای تهیونگ پیانویی که بین این همه وسیله‌ی ساده تو چشم میزد فوق‌العاده به نظر میومد.
چشماش برق زد و با اینکه خیلی وقت میشد که سعی کرده بود خواستن خیلی چیزارو تو خودش سرکوب کنه، شاید کمی فقط کمی دلش خواست انگشتاش کلاویه هارو لمس کنه.
جونگکوک سینی غذا رو روی میز کوتاه بین کاناپه‌ها گذاشت و باعث شد تهیونگ نگاهشو از پیانو به سمت اون بده.

Home (kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora