Part 5🔮

6.2K 961 173
                                    

چهار روز گذشت. برای تهیونگ به سختی و برای جونگکوک با دلتنگی. شب ها جونگکوک به تهیونگ زنگ میزد و تا نیمه شب با هم صحبت میکردن. تهیونگ طوری به جونگکوک وابسته شده بود که نمیتونست تصور کنه این زندگی سخت رو قبلا چطور تحمل میکرده. تمام روز رو به امید تماس‌های جونگکوک سر میکرد. هر چند روز سخت و پر از توهینی داشت به شوخیای جونگکوک با صدای بلند میخندید و جونگکوک از صدای خنده های تهیونگ به خنده می‌افتاد. و با هم در مورد خودشون حرف زدن.
حالا جونگکوک تنها کسی بود که میدونست تهیونگ چه نوشیدنی‌ای دوست داره یا چه پیتزایی رو ترجیح میده. چه مدل موزیکی رو دوست داره و از دیدن چه نوع فیلمی خوشش میاد. چیزای کوچیکی بودن. اما تهیونگ در مورد گفتن همه چیز هیجان زده بود. چون کسی تا به حال اینا رو ازش نپرسیده بود. چون اهمیت دادن جونگکوک براش مهم بود. چون خود جونگکوک براش مهم بود. و همه‌ی چیزایی که اون در مورد خودش به تهیونگ میگفت.

پدرش بالاخره تصمیم گرفت اجازه بده تهیونگ از خونه بیرون بره. باید مقداری مواد برای کلاب میبرد و پدرش از قبل پول اون موادو گرفته بود. و البته که محول کردن این کار به تهیونگ با تمسخر زیاد پدرش همراه بود. اما تهیونگ اصلا توجهی نکرد. چون بالاخره میتونست جونگکوک رو ببینه. مواد رو تحویل داد اما به جونگکوک نگفت که میخواد پیشش بره. میخواست غافلگیرش کنه. میدونست جونگکوک تا شب توی کاپ‌کیک فروشی میمونه پس تصمیم گرفت تا اون‌موقع دنبال کار بگرده.
به چند جایی سر زد و در نهایت توی یه کافی شاپ با حقوق کم استخدام شد.
صاحب کافه قبول کرده بود ساعاتی از روز که تهیونگ نمیتونه اونجا بمونه کار نکنه و در عوض از حقوقش کم بشه. اینطوری به کارهای پدرش هم میرسید. پوزخند زد اما اجازه نداد خوشحالیش از بین بره.

آیفون خونه‌ی جونگکوک رو زد و وقتی جوابی نگرفت فهمید هنوز برنگشته. دستاشو تو جیب‌هاش فرو برد و تصمیم گرفت منتظر بمونه. هوا سرد تر شده بود و اون قدم میزد تا خودشو گرم کنه.
با خودش فکر کرد واکنش جونگکوک وقتی می‌بیندش چیه؟

-ته؟ تهیونگ؟

جونگکوک بود که از پشت سر صداش میکرد. تهیونگ برگشت و نتونست لبخندشو کنترل کنه وقتی تو آغوش جونگکوک فرو رفت.

-س-سلام...جونگکوکی

دست جونگکوک نوازشوار روی کمرش به حرکت دراومد و دستای خودش بی‌حرکت دو طرف بدنش بود. سرش رو شونه‌ی قوی جونگکوک بود و برق چشمای اون رو نمی‌دید.

-سلام ته ته...

تهیونگ لبشو گاز گرفت:

-ته ته؟

جونگکوک آروم خندید و جوابی نداد. تهیونگ رو از خودش فاصله داد و تو چشماش نگاه کرد. زیادی دلتنگ بود.

-سرده...تا کی میخوای همین بیرون نگهم داری؟

تهیونگ با شیطنت گفت و جونگکوک خندید و با انگشتش ضربه‌ی آرومی به دماغ اون زد. میفهمید تهیونگ نسبت به
قبل سرحال تر شده و حالش بهتره. و این بی‌نهایت خوشحالش میکرد.

Home (kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora