چونگها بعد از ارسال پیام دعوت مراسم به همه بازیکن ها، لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت و بلند شد.
نگاهی به لباس لیمویش انداخت که کمی چروک شده بود و مرتبش کرد؛ باید به فکر یه لباس جدید برای مراسمم میبود!
تو همین فکر بود که با صدای باز شدن در اتاقک مخفی تو اتاق کارش چرخی زد و به سمت در برگشت.
شخصی که سوار بر ویلچر از در مخفی وارد اتاق میشد با دیدن چونگها که حسابی به خودش رسیده بود پوزخند کجی زد.
- همه چی حاضره؟
چونگها لبخندی زد و تائید کرد.
شخص، ویلچرش رو جلو تر کشید و رو به چونگها گفت:
- این دفعه اگه خطا کنی میکشمت!!
چونگها بی اینکه به روی خودش بیاره تعظیمی کرد و چشمی گفت.
شخص ویلچرش رو عقب کشید و خودشو به سمت پنجره تمام قدی برج برد.
از پشت پنجره به بیرون چشم دوخت که چونگها لب زد:
چونگها- کیم تهیونگ!
اسمی که این روزا زیاد بین مکالماتشون به چشم میخورد!
حتی گفتن اسمش هم کافی بود تا هر دوشون بفهمن منظورشون چیه...
شخص که دستکش چرمی پوشیده بود دست هاشو تو هم گره زد، کمی به جلو خم شد و دقیق تر شهر و نگاه کرد و گفت:
- مهم نیست چقدر تلاش کنی تا اونو از گود خارج کنی... اون با دیدن تلاشت بیشتر از قبل به بازی میچسبیه
چونگها با کفش های پاشنه بلندش قدمی برداشت و پشت ویلچرش ایستاد و لب زد:
چونگها- چیکارش کنم؟
شخص پوزخندی زد، گره دست هاشو باز کرد و به پشتی ویلچرش تکیه زد.
- صبر
چونگها- ولی داره گند میزنه به تمام برنامه هامون
- صبر کن... اون به زودی خسته میشه!
هر دوشون به نقطه نا معلومی از شهر خیره شدن.
بدون مکالمه هم حرفای همو میفهمیدن!
چونگها خیلی خوب میدونست تو سر این آدم چی میگذره؛ و اون شخص هم خیلی خوب میدونست چونگها رو چطور توی مشتش بگیره و ازش بهره ببره!
اونها مکمل هم بودن...
همون قدر جاه طلب، همون قدر کثیف!
•••
سهون شماره لیسا رو گرفت و در حالی که چرخی دور خودش میزد غر زد:
سهون- جواب بده ...جواب بده لعنتی
وقتی برای بار سوم جمله - مشترک مورد نظر خاموش است - رو شنید پفی کرد.
موبایلشو به لب هاش چسبوند و فکر کرد.
فکر کن سهون، فکر کن...
سهون- تهیونگ!!
با جرقه زدن اسم تهیونگ تو سرش بی هیچ فکری سریع شمارش رو گرفت.
به ثانیه نکشید صدای بم خندون تهیونگ تو گوشش پیچید:
تهیونگ- بنال
سهون گوشه ابروش رو خاروند.
سهون- از لیسا خبر داری؟
تهیونگ پوزخندی زد:
تهیونگ- الان نباید ازم بپرسی چطوری تو زندان نیستم
سهون بی توجه بهش سفت و سخت پرسید:
سهون- لیسا کجاست؟
تهیونگ- قبرستون!
و قطع کرد.
سهون فحشی به خودش داد و عصبی چشم هاشو بست. هیچ جوره آبش با تهیونگ تو یه جوب نمیرفت. هیچ رقمه حرف همو نمیفهمیدن، نمیدونست چرا حتی بهش زنگ زده!
سهون- لیسا کدوم گوری رفتی دختر
سهون با بیچارگی لب زد و چنگی به موهاش زد؛ دور خودش چرخید و لگدی تو هوا پروند. موادی که برای لیسا جور کرده بود تو جیب کتش سنگینی میکرد و جیم زدن لیساهم شده بود گوز بالا گوز!
اگه تا نیم ساعت دیگه عملش رو اجرا نمیکرد، همشون رو به فاک میداد!
اون عمل کوفتی خوابیدنش، با اون پیرمرد سگ صفت!!!
•••
فضای چوبی این کافی شاپ دلیل کافی بود برای ساکت یه گوشه نشستنش و به هیچ چیز فکر نکردن!
حتی فکر به درد تمام عضلات بدنش که داشتن تمام منطقش رو ازش میگرفتن!
به فنجون خالی که جلوی چشم هاش رژه میرفت خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد.
حالش گرفته بود و اصلا حوصله نداشت؛ دلش میخواست توی استخر شناور شه!
دیگه اعصباش نمیکشید.
واقعا نمیکشید!
دستشو تو جیب سویشرت چرمش کرد و یه نخ سیگار از پاکت مشکی رنگش دراورد. سعی کرد فندکش رو روشن کنه، اما معلوم نبود فندکش چه مرگش بود که روشن نمیشد!
حتی این فندک لعنتی هم به لیسا به چشم یه جُک نگاه میکرد. زیر لب فوشی بهش داد و فندکش رو به گوشه ای پرت کرد.
سیگارو بین دستاش مچاله کرد و رهاش کرد، از حرص دستش رو توی موهای آشفتش فرو کرد.
لعنتی لعنتی
اون فقط میخواست از تهیونگ عوضی کمک بگیره، و تهیونگ بیرونش کرد!
لیسا به کمک نیاز داشت. تمام سلول های مغزش سوخته بودن، از بعد اون عمل لعنتیش...
از بعد مصرف اون مواد مسخره دیگه نمیکشید.
نمیفهمید داره چه غلطی میکنه!
انگار اون مواد بین تمام سلول هاش نفوذ کرده بود و تو گوشت و خونش نشسته بود.
همش عصبی بود.
دلش میخواست به یه چیزی چنگ بزنه، جنگ و دعوا راه بندازه و تهش مثل یه موش سر گردون خودشو به گاراژ اون تهیونگ لاشی برسونه تا ازش یه جمله محبت آمیز بشنوه! چیزی شبیه به - نگران نباش همه چی حل میشه -
اما اون کیم تهیونگ عوضی حتی دیگه مثل گذشته نگاهشم نمیکرد. مگه دست خودش بود؟ مگه دست خودش بود که اون شب مثل هرزه ها رفتار کرده بود!!!
چرا تهیونگ نمی خواست درکش کنه؟!
چرا نمیخواست بفهمه.
چنگی به دست راستش انداخت. میخواست پوست بدنشو بکنه تا به گوشتش برسه، تا سر بدن خودش داد بزنه بگه چیه؟ چتونه؟ چه مرگتونه که اینقدر درد میکنید؟!
باید به سهون زنگ میزد. نیاز داشت؛ به اون مواد کوفتی نیاز داشت. انقدر بیچاره شده بود که بهش نیاز داشت.
گفتنش سخت بود! چقدر اعتراف به این بیچارگی سخت بود.W.X چیکار با زندگیش کرده بود
شاید لیسا ملکه ی اون برنامه ی لعنتی بود، اما خودش هم یه عروسک خیمه شب بازی شده بود که با یه پیام کوچیک پا میشد و تو تاریکی مطلق زندگیش میدوئید، زمین میخورد و یه دلنگ در هوا بازم زندگی میکرد!
لیسا عروسک ملکه ای که به مصرف یه مواد معتاد شده بود و هر شب که نمی کشیدش به سیم آخر میزد. مثل همین الان که حتی توان روشن کردن یه سیگارو نداشت و تمام بند بند وجودش درد میکرد.
وقتی اون مواد یِه گرمی رو مصرف نمیکرد شبیه یکی دیگه میشد، لیسا تو تمام مراحل زندگیش مغرور بود؛ حتی وقتی میخواست از اون پشت بوم بلند پایین بپره، حتی وقتی بدنش از زور نیاز زیاد به اون مواد کوفتی درد داشت.
مشکل اساسی لیسا چشم هاش بودن، چشم های زبون نفهمش که خیس و تر میشدن!
مشکلش تیله هاش بودن که تو اوج نیاز، نشون میدادن چقدر ضعیف و شکنندست و چقدر به اون آغوش امن از دست رفته محتاجه...
پلکهاش رو از درد روی هم گذاشت که با صدای گذاشته شدن چیزی روی میز چشم هاش اتوماتیک وار باز شدن.
یه فندک روبه روش بود!
نگاهی به فندک و نگاهی به کسی که روبروش بود انداخت. مینا نگاهی به لیسا کرد و جلوش نشست.
لیسا انگار که تشنه ی یه نخ سیگار بود بلافاصله سیگار جدیدی برداشت و روشنش کرد و با ولع پکی بهش زد و تمام دودش رو بلعید.
مینا- داری خودتو میکشی
مینا با لحن متاسفی گفت.
لیسا لبخند محوی زد و گفت :هروقت میای یه خبر خوب داری!
مینا نگاهی دردمندی به لیسا و چشم های خمارش کرد و نالید: امشب نه
آروم روی میزد زد: دوتا خبر دارم، یکی خوب...
با مکث کوتاهی ادامه داد: یکی بد
لیسا پک عمیقی به سیگار زد و تیله های سرخ به خون نشسته منتظرش رو به مردمک های مینا دوخت، لب های خشک شدشو خیس کرد:
لیسا- دوتا شو یکی کن بگو
لیسا بی طاقت گفت و رون پاش رو از درد چنگ زد و با دود سیگارش حال کرد.
مینا- بالاخره مهمونی رو گرفتن... اینم از دعوت نامه!
لیسا سریع دعوت نامه رو از مینا گرفت و نگاه گذرایی بهش انداخت و گفت: کیِ؟
مینا- فردا شب
لیسا در کنار تمام دردش لبخندی زد و شقیه هاشو مالید: خوبه! خبر بدت رو نگفتی
مینا دست به سینه به صندلیش تکیه داد:
مینا- هنوز خبر خوبم تموم نشده
با دستش یکی از کارگر های کافه رو صدا زد:
مینا- یه شیک شکلات
سفارشش و داد که کارگر تعظیمی کرد و رفت.
مینا به دوتا گوی لبریز از درد لیسا خیره شد. از تیله هاش خون میچکیدن و درد!
تو عمق تیله هاش اتگار که داشت جون میداد.
مینا به سادگی حدس زد:
مینا- مصرف میکنی؟
لیسا پوزخند تلخی زد و سرشو روی میز گذاشت.
لیسا- خبراتو بگو مینا
مینا سری برای اون دختر خسته تکون داد و توضیح داد:
مینا- لباستو کجا بفرستم؟
لیسا همینطور که از شدت درد و کلافگی سرش رو به میز فشار میداد و سیگارش بی هدف بین دستاش میسوخت، نالید:
لیسا- کدوم لباس؟
مینا توضیح داد:
مینا- اسم مهمونی Fire Dolls
لیسا زیر لب زمزمه کرد: عروسک های آتشین؟
مینا که سفارشش رو تحویل گرفت، ناخونکی به خامه و کارامل روی شیکش زد و ادامه داد:
مینا- برای تمام بازیکن ها لباسایی در نظر گرفتن مال تو لباس ملکه الیزابته...
کجا بفرستمش؟
لیسا فکری کرد و پوزخندی زد:
لیسا- گاراژ ته
مینا- میخوای لجش و دربیاری؟
لیسا چیزی نگفت که مینا لب زد:
مینا- چونگها هم تو مهمونی هست!
لیسا با شنیدن اسمش پوزخند گنده ای زد.
دماغش رو بالا کشید، سرش رو از رو میز برداشت و با لحن ترسناکش که بخاطر خمار بودنش کمی بم به نظر میرسید لب زد:
لیسا- زنده زنده آتیشش میزنم!
پکی به سیگارش که داشت به ته خط میرسید زد: می ایستم و سوختن خودش و بازیش و تماشا میکنم مینا
اگه من به گند کشیده شدم
باید تک تک اون بازیکناهم به گوه کشیده بشن
مینا شیک شکلاتش رو مزه کرد و نیم نگاه بی تفاوتی به لیسا انداخت و با لحن مسخره ای گفت:
مینا- ایتس اوکی
با دیدن بی تفاوتی مینا با آهی از دست خودش، سرشو به میز کوبید و نالید: حتی نمیدونم چی دارم زر زر میکنم
فک کنم رد دادم
مینا خندید و شیک شکلاتش رو هورت کشید
که لیسا با حرص سیگارش رو تو شیک مینا خاموش کرد و لب زد:
لیسا- خبر بدت و بگو مینا انقدر کشش نده
اعصاب و روانم نمیکشه
مینا که فقط کمی از شیکش رو خورده بود نالید:
مینا- لیسا...
گند زدی توش
لیسا بازوش رو از درد تو مشتش گرفت و کلافه گفت: بگو مینا
مینا آب دهنش رو که هنوزم طعم شکلات میداد مزه مزه کرد.
مینا- بیمار روحی روانی
زیر لب گفت، پاشو روی پاش انداخت و با نگاه پر حسرتی به شیک شکلاتش لب زد:
مینا- جکسون برگشته!
مینا فقط یه جمله دو کلمه ای گفت با یه لحن بی نهایت ساده و بی تفاوت! اما انگار آب داغی رو سر لیسا ریخت و باعث شد قلب لیسا دیگه نزنه..!!
شاید تا قبل به فاک رفتن شیک شکلاتش تصمیم داشت مقدمه چینی کنه، اما حالا نظرش عوض شده بود.
لیسا بیچاره اما... تمام درد هاش دود شدن و تیله هاش خشک شدن!
این یکی اون چیزی نبود که بخواد بشنوه!
چیزی نبود که خودشو براش آماده کرده باشه!
این چیزی نبود که میخواست!
مینا گفت خبر بد، این که بد نبود. فاجعه بود...
با درد از جاش بلند شد.
گوشی شو از جیب سویشرتش بیرون کشید و سریع روشنش کرد. شماره سهون رو گرفت و با شنیدن صداش بی هیچ تعملی لب زد:
لیسا- سهون
صداش انقدر دردمند و نالون بود که سهون در کنار تمام عصبانیتش آروم لب زد:
سهون- چیشده لیسا؟ خوبی؟
لیسا لبش رو گزید، اشک گوشه چشمش رو بیخیال شد و نالید:
لیسا- جک برگشته!
•••
تهیونگ لبخند کجی به واکنش اون موجود کیوت زد و خیلی آروم و وسوسه انگیز زمزمه کرد: من حتی همین الان میتونم اون کارو باتو بکنم
زبونشو روی لبش کشید و خبیث ادامه داد: مخصوصا بخاطر اون دوتا
و به سینه های مومو اشاره کرد.
تهیونگ- میزاری باهاشون ور برم؟
صورتش موقع زدن این حرفا بی نهایت جدی و بی احساس بودن؛ ولی تیله هاش! امان از تیله های سرکش و بازیگوشش...
مومو با دیدن تیله های بازیگوش تهیونگ که یه لبخنده گنده تو عمقشون دیده میشد حس کرد داره از زور شرم و حیا آتیش میگیره!
این پسر چطور انقدر بی حیا بوووود؟
مشتشو بی اینکه بفهمه کی و چطور آماد کرد و حتی قبل اینکه تهیونگ فرصت کنه در برابرش واکنشی نشون بده تو سینه تهیونگ فرود آوردش!
انقدر سریع و محکم که داد تهیونگ رو درآورد.
تهیونگ- آخ
تهیونگ با آخی عقب کشید و مومو که از ضربه اش هیجان زده شده بود لب زد:
مومو- اوپس
تهیونگ خندید و سینش رو ماساژ داد.
مومو با دیدن لب های خندون تهیونگ، لب هاشو روی هم گذاشت و با حرص پلکی زد.
انگار که اذیت کردنش برای تهیونگ یه تفریح محسوب میشد؛ ازش لذت میبرد وقتی مومو با چشم های معصوم درشت شدش با حرص نگاهش میکرد!
تهیونگ- دستت سنگینه
تهیونگ با صدای بمش گفت.
اما مومو چیزی بهش نگفت و روشو ازش گرفت که بی اختیار صحنه ای از ویدیوی که از رابطه لیسا و تهیونگ دیده بود جلوی چشم هاش جون گرفت.
از تعجب دستش رو به دهنش گرفت که ناخودآگاه فکر های عجیب و غریبی به سرش زدن، مثل به دیوار کوبیده شدنش و بوسیده شدنش توسط کیم تهیونگ!
شت!!
خون به رگهاش هجوم برد و تو تمام بدنش به شکل ویژه ای پمپاژ شد. باورش نمیشد به چنین چیزی فکر کرده باشه! به لب های نازک کیم تهیونگ که با یه پوزخند خواستنی داشت به صورتش نزدیک میشد!!!
فحشی نثار خودش کرد و چشم هاشو با حرص روی هم گذاشت.
چطور تونسته بود چنین فکری بکنه؟!
انگار انحراف پسر بغل دستش به اونم سرایت کرده بود.
با تصور اینکه تهیونگ از افکارش سر در بیاره گونه هاش رنگ گرفتن، سرپنجه های یخ زدش سریع اقدام کردن و گونه هاش رو تحت پوشش قرار دادن تا رسواش نکنن!
تو دلش به خودش گفت: موموی احمق توی این موقعیت چرا باید درمورد سکسش حرف میزدی؟
حالا که تنهاییم و خونه اش هم توی پرت ترین جای سئوله
نکنه!
ممکنه فکر های بدی به سرش بزنه؟!
اگه بخواد بلای سرم بیاره چی؟؟
اینجا شبیه مکان هایی که پورن میسازن که نیست؟ هست؟
آخه تو گاراژ؟ یکم ناجور نیست!
اصلا چی دارم میگم!
اوه گاد... باید تا لیسا بود میزدم به چاک؟!
پاشو با استرس زمین کوبید و نیم نگاه گناهکاری بخاطر افکار شومش به تهیونگ انداخت که دید دست به سینه بهش زل زده و داره ریز ریز میخنده!
تو دلش جیغ کشید:
نکنه داره افکارمو میخونه؟؟؟ اگه خون آشام باشه و بشنوه چی میگم!!! از این بشر موزی هیچی بعید نیست.
با دیدن چشم های تهیونگ که با بی شرمی روی سینه اش چرخی زد کسی تو دلش جیغ کشید:
چرا همش به سینه های بدبخت من گیر میده؟
چشماتو بکش کنار سیاه سوخته!
با صدای شلیک خنده تهیونگ تمام ابرهای تیره رو سرش محو شدن و افکارش دود شدن!
تهیونگ بی مهابا میخندید و وقتی نگاه گیج مومو رو دید با لحن بامزه ای پرسید:
تهیونگ- نکنه پریودی؟
انقدر این حرف و عادی زد که مومو حس کرد داره در مورد یه چیز ساده روتین حرف میزنه، یه اتفاق عادی مثل مسواک زدن یا غذا خوردن!
اما کمی که به عمق مطلب فکر کرد شرم و خشم عجیبی زیر دلش رو قلقلک داد.
دوباره مشتش رو پر کرد. چقدر دوست داشت اون مشت رو تو فکش بزنه و تمام دکور صورت جذابش رو پایین بیاره!
تهیونگ همچنان میخندید.
تهیونگ این حرف رو فقط برای فان زده بود و البته که کمی شیطنت، چون اونطور که مومو دزدی نگاهش میکرد و هی رنگ به رنگ میشد براش جذاب بود.
درست شبیه دختر بچه های بدی به نظر میرسید که سعی دارن چیزی رو از بزرگترشون قایم کنن تا دستشون رو نشه!
با حرف بعدی تهیونگ حس کرد هر لحظه ممکنه از شدت خشم فوران کنه:
تهیونگ- با من راحت باشا... اگه پریودی میتونم جور دیگه ای کارمون و راه بندازیم
و نیشخندی زد.
میتونست قسم بخوره مومو تو صدم ثانیه شبیه به لبو شد!
با صدای زنگ گوشیش جفت کاپ قهوه های توی دستش رو با یکی گرفت، گوشی شو از جیبش بیرون کشید و خندون کنار گوشش گذاشت و در حالی که حسابی از سر به سر مومو گذاشتن لذت میبرد جواب داد:
تهیونگ- بنال
صدای مردد سهون به گوشش رسید:
سهون- از لیسا خبر داری؟
تهیونگ پوزخندی زد: الان نباید ازم بپرسی چطوری تو زندان نیستم
میدونست سهون از همچی خبر داره، فقط نمیخواست درستش آتو بده!
سهون- لیسا کجاست؟
تهیونگ صورت برافروخته مومو رو از نظر گذروند و لب زد: قبرستون!
و قطع کرد و سریع پیامی با محتوای ـ مراقبش باش! ـ
برای کسی فرستاد و دوباره گوشی رو تو جیبش برگردوند و به مومو خیره شد!
به نظر میرسید با اون تیله های درشت شده برای گفتن چیزی سخت داره با خودش کلنجار میره!
مومو سعی داشت کلمات رو توی ذهنش پیدا کنه، اونارو کنار هم بچینه و یه جمله خوب و کوبنده بسازه، داشت تو ذهن میگشت و میگشت تا یه چیز خفن پیدا کنه و اونو تو صورت تهیونگ بکوبه!
دهن باز کرد.
تو ذهنش گشت و گشت، افکار خلاقش رو به چالش کشید و در نهایت نفهمید چطور و چرا کلمات رو اونطور از ذهنش کشید بیرون و با اون لحن مسخره بیانش کرد، فقط دهن باز کرد و به حالتی که از خودش سراغ نداشت لب زد:
مومو- توی عوضی... میتونی بری و خودتو یه گوشه ارضا کنی بعدش برگردی و اینقدر چرت و پرت نگی... کیم تهیونگ شی!
اسمش رو تو صورتش داد زد و انگشتش رو به سینش کوبید و باعث شد ابروهای تهیونگ بالا بپرن!
بعد تموم شدن حرف هاش چشم هاش گرد شدن، چیگفته بود؟
اون حرف و از کجاش در آورده بود؟
برهوت دهنش رو با بزاق تر کرد. چشم از تیله های لبریز از شیطنت تهیونگ گرفت و قدمی عقب رفت که کسی از درونش داد کشید:
نکنه با حرفم تحریک شه و بهم حمله کنه؟
نکنه بهم بگه: بیا باهم ارضا شیم؟؟؟
این پسرا چه مرگشونه؟ چرا اون چیز توی شلوارشون از وسط همچی سر در میاره؟!
تهیونگ خندید و لب هاشو گزید.
که نگاه مومو برای فرار از دست تیله های سرکشش به حرکت افتاد و تازه نگاهش به کاپ های بین دستای تهیونگ خیره موند! که توشون قهوه تازه به چشم میخورد، بوی دلکش قهوه مشامش رو پر کرد.
کی قهوه آورد!
بی هیچ فکری یکی از کاپ هارو از بین دستش بیرون کشید و زیر نگاه خندون تهیونگ مزش کرد و چندبار پیاپی پلک زد. دوست داشت زمین دهن باز کنه و مومو رو با تمام محتویاتش ببلعه، جوری که انگار از اول وجود نداشته!
تهیونگ انگار که فهمیده بود این شوخی اصلا جالب نیست که ادامش نداده بود، شاید هم منتظر یه فرصت دیگه برای انتقام بود؛ از اون پسر هیچی بعید نبود!
تهیونگ نگاهی به مومو و نگاهی به قهوه بین دستای خودش انداخت
شونه ای بالا انداخت و لب زد: اون دهنی بود
و از مومو دور شد و روی کاناپه نشست.
مومو با تعجب گفت: چی؟؟
تهیونگ بدون اینکه برگرده یا حرکتی بکنه با صدایی بلندتر گفت:
تهیونگ- میگم لیوانی که ازش قهوه خوردی دهنی من بود!
مومو با شنیدن این حرف صورتش رو در هم کشید و لب هاشو تند تند پاک کرد که تهیونگ با خنده گفت:
تهیونگ- خیلیا آرزوشونه لبای من فقط به لباشون بخوره...اونوقت تو داری دور دهنتو پاک میکنی؟
به نظر مومو کیم تهیونگ مرزهای خودشیفتگی رو جا به جا کرده بود. چطور این بشر انقدر خوشمزه بود!؟
مومو که دوست داشت کمی دست نیافتنی و محکم به چشم بیاد با دستش خودشو باد زد تا خنک شه و غرغر کرد: با همون خیلیا همون کار لعنتی رو بکن
و به حالت قهر چشماشو از تهیونگ و صورت خندونش گرفت. انقدر ضایه از اذیت کردن مومو خوش حال میشد که لج مومو رو در میاورد.
و چقدر جملش از نظر تهیونگ شیرین بود. مومو حتی شرمش میشد که درمورد بوسه حرف بزنه، اونوقت تهیونگ همش با رفتاراش خجالت زده اش میکرد.
ولی اذیت کردن این دختر در حال حاضر بهترین سرگرمیش بود و حسابی بهش مزه داده بود، تصمیمی هم مبنی بر بی خیال شدنش رو نداشت! حداقل نه فعلا...
با لبخندی که بخاطر کیوت بازی های مومو رو صورتش نقش بسته بود لیوان قهوه اش رو سر کشید، بوی تلخ و مطبوعش کل وجودش رو معطر کرد. آهی کشید و راضی از مایع گرم روبه روش به مومو که معذب همونطور سر جاش ایستاده بود و به شکل خاصی لیوان و از خودش دور نگه داشته بود نگاهی انداخت و گفت:بازی کنیم؟
مومو چینی به دماغش داد.
لیوان رو روی میز جلوی تهیونگ گذاشت و بی توجه به حرف تهیونگ با لحن کلافه ای لب زد:چرا منو آوردی اینجا؟
و خیلی معذب اطرافش رو نگاه کرد.
تهیونگ بیشتر تو کاناپه عزیزش فرو رفت و با یه خمیازه بلند و بالا نجوا کرد:
تهیونگ- اونجا امن نبود!
مومو با یادآوری شخصی که داشت وارد اتاقش میشد لبش رو خیس کرد؛ چشم هاشو چرخوند، که چشمش به یه قفسه افتاد و ماتش برد.
به مجسمه ی لختی که دقیقا روبه روش بود زل زد.
مجسمه لخت!!!
اون واقعا یه مجسمه لخت بود که تمام اعضای بدنش روش کار شده بود!!!
اونم نه یکی، نه دوتا... یه عالمه مجسمه لخت!!!
لعنتی، اون کیم تهیونگ عوضی یه کلکسیون از مجسمه های لخت داشت!!!!!
این دیگه چه نوع ذائقه ای بود؟ چطور یه انسان میتونست یه کلکسیون از چنین چیزای داشته باشه؟!
این پسره منحرف عوضی باعث میشد تمام بدنش از شدت هیجان و خجالت هر چند دقیقه یکبار بلرزه!
معذب تر از تمام لحظه های پیش آب دهنش رو قورت داد و زیر لب با صدایی که از گوش تهیونگ دور نموند لب زد:
مومو- مثلا اینجا خیلی امنه پسره ی منحرف
سرشو با دست هاش گرفت و نالید.
مومو- حس میکنم با پاهای خودم امدم تو دهن شیر
انقدر نالون این حرف زد که تهیونگ دلش ضعف رفت برای موجود خنگ روبروش و با خودش لب زد: اگه اینقدر کیوت نباشی امنه نیم وجبی!
مومو سرش رو به سرعت بلند کرد به تهیونگ چشم دوخت و گفت:
مومو- میتونم فردا برگردم خونه؟
تهیونگ ابروی بالا انداخت:
تهیونگ- شاید
و ادامه داد: نگفتی... میای بازی؟ چه بازی دوست داری؟ من امروز وقتم آزاده!
و با باز کردن دست و پاهاش جای بیشتری رو رو کاناپش اشغال کرد و خمیازه با تمام وجود دیگه ای کشید.
منتظر شنیدن جواب مومو بود که چیزی نشنید!
سرشو به طرف مومو چرخوند که فهمید به تابلوی خودش لیسا و جکسون خیره شده!
با دیدن اون عکس آهی کشید؛ اون روزها چقدر دور به نظر میومدن!
مومو که از فضولی تو پوستش ول میخورد روبه تهیونگ گفت: شماها قبلا باهم دوست بودین؟
تهیونگ کمی به اون تصویر خیره شد.
لیسا وسطشون ایستاده بود، دستشو رو گردن جکسون و تهیونگ انداخته بود و هر سه تاشون بی قید میخندیدن!
جوری که انگار خوش بخت ترین آدمای دنیا بودن!
تهیونگ کمی فکر کرد. خاطره اون روز رو حتی به درستی به خاطر نمیاورد.
مومو وقتی جواب از تهیونگ نگرفت با دستش جکسون رو نشون داد و گفت:
مومو- این پسره چهره اش خیلی آشناس... انگار یه جایی دیدمش!
تهیونگ نگاهش رو به مومو داد و گفت:
تهیونگ- مثل این فیلما که همیشه یه عکس میبینن و میگن آشناس و یهو طرف آشنا از آب درمیاد؟
مومو آروم خندید و گفت: اره..مثل اون فیلما..
هر دوشون خندیدن که تهیونگ تکونی به خودش داد و برای سرگرمی رو کاناپه نشست.
دستاشو بهم کوبید و گفت: خوب
تیله های بازیگوشش رو رو صورت مومو چرخوند.
تهیونگ- حالا که یه پسر و یه دختر اینجا تنها نشستن ...
حتما نفر سوم شیطونه!
و خیلی مرموز خندید و ابروی بالا انداخت که مومو به کاناپه چسبید و بزاق دهنش رو به زحمت پایین داد.
قیافه تهیونگ داشت هر لحظه شیطانی تر میشد.
تهیونگ لب هاشو با زبون سرکش سرخش خیس کرد و زمزمه کرد: بیا یه بازی خیلی خاص دو نفره ...
حرفش با صدای بلند شلیک گوشیش نصفه موند.
این صدا حکم زنگ خطر رو داشت، کاش میتونست وقتی صداشو میشنوه تا دور دست ها فرار کنه!
تهیونگ که متفکر به صفحه ی گوشیش زل زده بود گفت:
تهیونگ- انگار این پیرمرد خرفت میخواد باهامون بازی کنه!
مومو- پیرمرد خرفت؟
مومو گیج پرسید که تهیونگ گوشی شو برداشت و شونه ای بالا انداخت.
تهیونگ- W.x دیگه!
مومو پلکی زد و گیج لب زد:
مومو- تو به اون نرم افزار میگی پیرمرد خرفت؟
تهیونگ خندید و گفت: یه همچین چیزایی
و مومو پوکر نگاهشکرد. کیم تهیونگ، کینگ این بازی معروف اصلا شبیه اون چیزی نبود که فکرشو میکرد. تیله هاش گاهی شیطنت میکردن، گاهی مرموز بودن!
گاهی سرد و یخی و ترسناک!
اما... هرچیزی که بودن حس بدی به مومو نمیدادن!
حتی وقتی در نهایت بی حیای از ور رفتن با سینه هاش حرف میزدن و برقی توشون رو فرا میگرفت.
مومو وقتی ابروهای گره خورده تهیونگ رو دید با تردید پرسید: چیشده؟
تهیونگ با مکث طولانی لب زد:
تهیونگ- به یه مهمونی دعوت شدم!
مومو- خب؟
تهیونگ فکری کرد. نیشخندی زد و گفت:
تهیونگ -فکر کنم قراره مهمونی هیجان انگیزی باشه!
مومو سرشو کج کرد. به تهیونگ چشم دوخت و چندباری پلک زد، یه مهمونی؟
چقدر از هیچی سر در نمیاورد.
چقدر هیچی نمی فهمید از این بازی لعنتی!
یعنی این برنامه به جز اینکه فقط به بازیکن هاش ماموریت بده به مهمونی هم دعوتشون میکرد!؟
تهیونگ با خوندن پیامی که از طرف W.x براش امده بود ابروی بالا انداخت و بلند شد که مومو هم به طبع بلند شد و با لحن ترسیده ای گفت:
مومو- داری میری؟
تهیونگ نوچی کرد. به سمت کرکره گاراژ رفت که مومو هم با قدم های بلندی خودشو بهش رسوند و پشت سرش ایستاد.
تهیونگ کرکره رو بالا کشید و یه جعبه بزرگ رو دید و موتور سواری که با سرعت داشت ازشون دور میشد و تو تاریکی شب مثل یه نقطه نورانی به نظر میومد.
•••
دست به سینه با مومو بالای جعبه ایستاده بودن که تهیونگ با دیدن لباس لیسا با پوکر فیس ترین حالت ممکن به گوشه ای ترین نقطه ممکنه پرتش کرد و لباس دخترونه دیگه ای رو تو جعبه دید.
اونم بیرون کشید که روش بزرگ زده شده بود "MoMo "
مومو با دیدن اون لباس سیاه یک دست و پوست خز خال خالی روش و کلاه گیس سیاه سفیدی که به شدت عجیب بود لب زد:
مومو- این برای منه؟
تهیونگ- انگاری!
و بیرون کشیدش و دادش به مومو.
ته جعبه لباسی هم برای تهیونگ بود.
لباس که شامل یه کت بلند قدیمی مخصوص پادشاه ها بود و شلوار ستش و یه تاج و یه چوب دستی که زمرد بزرگی روش بود که متعلق به کیم تهیونگ بود. کینگ بازی آنلاین W.x...
مومو لباسش رو تو دستش زیر و رو کرد:
مومو- منم به مهمونی دعوتم؟
تهیونگ فکر کرد و گفت:
تهیونگ-گوشیت کو؟
مومو دستش رو تو جیب پشت شلوارش کرد و گوشی شو دست تهیونگ داد.
تهیونگ- چرا خاموشه؟
مومو- خودت گفتی خاموش کن
تهیونگ فکر کرد و آهانیگفت، مومو پفی کرد.
مومو- حرف خودشم یادش نمیمونه
تهیونگ بعد روشن کردن گوشی مومو و دیدن صفحه رمزش گفت:
تهیونگ- رمزش؟
مومو گوشی رو از بین دستای تهیونگ بیرون کشید و با یه چشم غره بهش رمز رو داد و دوباره دادش دست تهیونگ که تهیونگ اعتراض کرد:
تهیونگ- یااااا
مومو- چیه؟
تهیونگ- چیه؟ واقعا میتونی به این خونسردی بگی چیه؟ هم خونه ها شماره سایز لباس زیر همم میدونن بعد تو رمز تو به من نمیگی؟
تهیونگ انقدر تخس گفت که مومو حس کرد کار بدی کرده، مومو چشم هاشو گرد کرد و از شنیدن اون حرف حس کرد پشت گوش هاش سرخ شدن.
با تته پته گفت: من... من و..واقعا نمیفهمم... تو چطور انقدر بی ادبی!
تهیونگ پوکر فیس شد و گفت:
تهیونگ- ما دیگه هم خونه ایم این حرفا که چیزی نیست
مومو چشم غره توپی به تهیونگ رفت.
مومو- انقدر اون کلمه رو استفاده نکن
تهیونگ گیج پرسید:
تهیونگ- کدومو؟ همخونه رو؟
از قصد با تاکید گفت چون میدونست میتونه حرص این دختر بچه گربه ای کیوت رو دربیاره و از دیدن چشمای درشت شدش و لب های چفت شدش روی هم، لذت ببره!
مومو جیغ کشید: یااااا من فقط یه شب اینجام این اسمش همخونگی نیست
تهیونگ گوشه ابروش رو خاروند. نگاه کلی به سر تا پای مومو انداخت و با شک پرسید:
تهیونگ- من گفتم فقط قرار یه شب اینجا بمونی؟
مومو با بهت لب زد: چی؟
تهیونگ لبخند بزرگی زد سرش رو تو گوشی مومو فرو کرد و لب زد: تو قرار تا وقتی که من میگم اینجا بمونی
مومو دست به سینه شد، چشم های درشتش رو درشت تر و گرد تر کرد و بی هوا جیغ بلندی کشید.
انقدر بلند که تهیونگ دستشو به گوشش گرفت و قدمی ازش دور شد تا تارهای صوتی شو از دست نده. یه گوششو با دستش گرفت و گوش دیگشو رو شونش خم کرد و چشم هاشو محکم روی هم فشار داد.
اصلا فکرشو نمیکرد این دختر بچه گربه ای چنین توانایی تو جیغ کشیدن داشته باشه!
مومو چشم هاشو بسته بود، دستش رو گوشاش گذشته بود و همچنان از ته دل جیغ میکشید.
جیغی که هیچ کسی توان ایستادن در برابرش رو نداشت!
اون مومو بود، کسی که در کنار تمام ضعف هاش، تمام بچگی هاش و لوس بودن هاش منحصر یه فرد بود و توانایی های خاص خودش رو داشت!
•••
با بی حالی از پله های کافی شاپ پایین رفت.
شونه اش محکم به مردی خورد، مرد شاکی ناله ای کرد و به لیسا چشم غره ای رفت!
لیسا بدون کوچک ترین توجهی در کافی شاپ رو بهم کوبید و خارج شد.
تو حال خودش نبود. تو فضا سیر میکرد؛ چشم هاش سوسو میزدن و تیله هاش انگار که برق میگرفتشون لحظه ای دید داشتن و لحظه ای بعد تو سفیدی مطلقی فرو میرفتن!
حتی قدم هاش رو هم درست برنمیداشت؛ داشت رو هوا راه میرفت. تمام بدنش درد میکرد، جون از تنش پریده بود. ذهن مغرورش به زانو در امده و ازش طلب یه ذره مواد میکرد. الان فقط به اون ماده ی کوفتی نیاز داشت!
زیر لب هزیون میگفت:
لیسا- اون برگشته...اون برگشته... اون برگشته... جکی برگشته... منو میکشه... منو میکشه... جکی برگشته... اون برگشته
همینطور که کج و کله راه میرفت و با دست چپش بازوی دست راستش رو میفشرد با شنیدن صدای آشنایی سرش رو بالا گرفت.
سهون رو دید که اون طرف پیاده رو ایستاده بود و مات و مبهوت نگاهش میکرد.
با دیدن سهون که اونطور حیرت زده نگاهش میکرد مشت هاش رو جمع کرد و نگاه بغض داری بهش انداخت؛ سهون آماده بود با دیدنش سرش فریاد بزنه، یکی تو گوشش بزنه و حسابی دعواش کنه!
اما با دیدم اون دختر مچاله شده قلبش به درد امد.
لیسای مغرور چه بلای سر خودش آورده بود؟
نگران به چهره ی لیسا که خیلی آشفته به نظر میرسید نگاه کرد. خواست به طرفش بره اما لیسا دوید و بدون توجه به بوق ماشین های شاکی به سمتش اومد و محکم بغلش کرد.
امروز نمیتونست قوی باشه، نمیتونست مغرور باشه!
اون امروز میخواست خود ضعیفش باشه!
همونی که تو خاطراتش دفنش کرده بود. همون خود ضعیفی که چالش کرده بود تا دیگه ریختشو تو زندگیش نبینه!
اشک هاش به سرعت پایین می ریختن، توی اون وضعیت هیچ کسو نداشت که بغلش کنه...
خیلی وقت بود تنهای تنها شده بود
اما حالا ...
سهون رو که داشت!
میتونست ساعت ها گریه کنه که بغض لعنتیش رو بکشه. سهون براش یه تکیه گاه محکم بود. از وقتی راز های هم دیگه رو شریک شده بودن، بی هیچ حرفی، بی هیچ کلمه ای با کوچیک ترین اشاره ها برای هم آغوش باز میکردن و برای هم پناه میشدن!
حالا که سهون رو داشت باید کلی با شونه های پهن برادرانش عشق میکرد.
با هق هق گفت: جک...اون...برگشته!
سهون که فهمید اوضاع خیلی وخیمه لیسا رو محکم توی آغوشش گرفت. صدای هق هق لیسا رو برای اولین بار بود که میشنید، اون دختر لجباز مغرور الان فقط مثل یه بچه شده بود و صدای گریه اش خیلی دردناک بود!
موهای طلاییش رو نواز کرد و سعی کرد یکم دلداریش بده!
سهون:شششش آروم باش..چیزی نیست... درستش میکنیم!
لیسا انگار فقط میخواست همین یه جمله رو بشنوه تا شیر بشه، اشک هاش رو با دست هاش پاک کرد و سرشو از رو سینه سهون برداشت به چشم هاش خیره شد.
چشم های درشتش هنوزم بارونی بودن.
آروم به مظلوم ترین حالت ممکنه لب زد: بهم مواد بده!
سهون پلک هاشو آروم روی هم گذاشت که لیسا ازش جدا شد و به سمت ماشین سهون حرکت کرد و توی ماشین نشست.
سهون هم دنبالش افتاد در ماشین رو باز کرد و داخل ماشین نشست.
سهون بعد روشن کردن بخاری ماشین و تنظیم کردنش رو لیسا سریع پرسید:میخوای چیکار کنی؟
لیسا اشکاش رو که همچنان با لجاجت تمام پایین میریختن با پشت دستش پاک کرد و دماغش رو با کشید:
لیسا- انجامش میدم!
بعد به سمت سهون برگشت و کف دستش رو جلوش گرفت:
لیسا- موادمو بده
سهون مکثی رو چشمای مصممش کرد که یه کاسه خون بودن، ازشون درد و خستگی میبارید.
هر چقدرم تلاش میکرد تا هربار دیگه مواد بهش نده، با دیدن چشم های لبریز از دردش که ازش التماس میکردن؛ بالاخره کم میاورد و تسلیم میشد.
مواد رو از جیب کتش بیرون اورد.
لیسا انگار که با دیدن مواد اروم گرفته بود دستش رو جلو برد که سهون دستش رو عقب کشید و با انگشت اشارش تاکید کرد:
سهون- لیسا به جون خودت این آخریشه
لیسا که خمار خمار بود نالید:
لیسا- باشه باشه
سهون پفی کرد که لیسا از حواس پرتیش استفاده کرد و سریع از سهون قاپیدش و به مواد روبه روش نگاه کرد.
آب دماغش رو بالا کشید که فکش منقبض شد و قبل از اینکه مصرفش کنه یاد یه جمله ای افتاد.
صورت جکسون جلوی چشماش جونگرفت؛ اگه الان توی این وضعیت میدیدش قطعا با یه پوزخند بهش میگفت:
جکسون- هرزه بودن کافی نبود معتادم شدی؟ تبریک میگم
پوزخند تلخی زد و بیشتر توی فکر فرو رفت.
به سمت خاطره ای پرت شد که هنوزم به خوبی لحظه ای پیش به یاد داشتش.

YOU ARE READING
Black mask
Fanfiction•➻ #BlackMask°ᝰ • روزی که از یتیمخونه بیرون میومد؛ به فکر یه شغل خوب بود تا شرافتمندانه زندگی کنه! اما بعد چندسال، تبدیل به کثیفترین کارکتر یه بازیآنلاین شده بود تا حالا داستانی رو از آخر به اول خوندید؟ داستان ما به ته خط رسیده بود. تا اینکه "او...