9(sex)

695 60 12
                                    

با دستش رو کابینت ضرب گرفته بود و عصبی لب هاشو می جوید و منتظر جوش امدن آب قهوه ساز بود.
هر چقدرم سرک می کشید تا سر از حرفای مادرش و تهیونگ در بیاره بی فایده بود. لعنت به معمار این خونه که انقدر آشپرخونه و نشیمن رو دور از هم طراحی کرده بود.
با حس اینکه لبش میسوزه رهاش کرد و پشتش رو به کابینت تکیه داد و دست به سینه به تهیونگ که یه مکالمه خیلی جدی با مادرش داشت خیره شد.
مادرش وقتی دم در دیده بودشون ابرویی بالا داده بود و به سادگی پرسیده بود. معرفی نمی کنی؟!
مومو هم بعد یه نگاه گناه کار به مادرش و نیم نگاهی به صورت جدی تهیونگ لب هاشو خیس کرده بود و تنها جوابی که داشت رو بهش داده بود: دوست پسرم!
آهی کشید و لاله گوشش رو بین دستاش گرفت و خاروند.
زیر لب نالید: ازت متنفرم کیم تهیونگ!!
و مشتش رو به رونش کوبید.
کمی اون طرف تر تهیونگ اما سخت مشغول تیله های مادر مومو بود.
مادر مومو زیر لب زمزمه کرد: خیلی برام جالبه و با تیله های بازپرسش تهیونگ رو تماشا کرد.
تهیونگ که مثل یه پسر باوقار پاشو روی پاش انداخته بود، نشیمن کوچیک با تم دلنشین آبی رنگ خونشون رو از نظر گذروند و لب زد:
تهیونگ- سلیقه ی خوبی دارید
مادر مومو چشم های کاوشگرش رو از تیپ و هیکل تهیونگ که حسابی اصیل و جذاب به نظر میرسید به صورتش داد و لب زد: مومو!
تهیونگ نگاهشو به صورت زن نسبتا جون داد که هیچ شباهتی به دخترش نداشت و گفت:
تهیونگ- بله؟
مادرش به پشتی راحتی تکیه داد و گفت: سلیقه موموعه!
تهیونگ لبخند لب بسته ای زد و با سیاست خاصی گفت:
تهیونگ- مومو تو انتخاب همه چیز سلیقه خوبی داره!
درسته، کیم تهیونگِ پررویِ مغرور داشت سعی میکرد، به خودش اشاره کنه و با چرب زبونی خودش رو تو دل اون زن جا کنه! و موفق هم شد. چون مادرش خندید و لب زد:
مادر- درسته.. دارم نمونه بارزش رو تماشا میکنم
تهیونگ سینه سپر کرد و لبخند جذابی زد. فکر میکرد باید برای مادر مومو یه پسر خجالتی به نظر بیاد ولی حالا با دیدن این زن فهمیده بود که اون از مردهای جاه طلب خوشش میاد. پس سعی کرد بدون مقدمه چینی رک و پوست کنده حرفش رو به اون زن جون بزنه.
تهیونگ- راستش یه مسئله ای بود که میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم!
مادر مومو نگاهی به تیله های مردونه و جدی تهیونگ انداخت و سری برای موافقت تکون داد. اما به جای اینکه بزاره تهیونگ حرفی بزنه خودش پیش دستی کرد و گفت:
مادر- برام جالبه.. مومو هیچ وقت پسری رو به عنوان دوست پسرش به ما معرفی نکرده بود!
تهیونگ برای لحظه خیلی کوتاهی لرزش قلبش رو حس کرد. تیله هاش با حال عجیبی چرخیدن و دنبال مومو گشتن؛ وقتی مردمک های اون دختر رو خیره به خودش پیدا کرد بهش لبخند دلگرم کننده ای زد و با آرامش خاطر گفت:
تهیونگ- و من برای همین اینجام..
برگشت و به مادر مومو خیره شد و با صدای مردونه عمیقش لب زد:
تهیونگ- شما که بهتر از من میدونید اون...
لبخندی زد که به مادر مومو نشون بده عاشق این اخلاقشه و ادامه داد:
تهیونگ- خیلی خجالتیه!
این حرفش رو به حالت شیفته ای بیان کرد.
مادر مومو هم نگاهی به مومو انداخت که با دیدن صورت گر گرفته دخترش خنده ریزی کرد و حرف تهیونگ رو تایید کرد. زن بیچاره خبر نداشت که دخترش از حرص سرخ شده، نه از خجالت..!!
تهیونگ که با تک سرفه ای توجه مادرش رو دوباره به دست آورد صاف سر جاش نشست و به حالت ادای احترام کمی خم شد و گفت:
تهیونگ- من بارها ازش خواستم منو بهتون معرفی کنه...
نیم نگاهی به مومو انداخت و ادامه داد: و خب... اون همیشه ازش طفره میره پس... تصمیم گرفتیم امروز من برای ادای احترام برسم خدمتتون!
مادر مومو از متانت تهیونگ لبخندی زد و تو دلش به مومو افتخار کرد.
با صدای قدم های مومو هر دوشون به سمتش چرخیدن که سه تا فنچون قهوه رو تو یه سینی نقره ای حمل میکرد و با تیله های سردرگمش به سمتشون میومد.
با دیدن توجهشون لبخند مضطربی زد که تهیونگ به پاش بلند شد، سینی رو از دستش گرفت؛ رو عسلی گذاشتش و جلوی تیله های کنجکاو مادر مومو، دست مومو رو گرفت و کنار خودش رو مبل دو نفره نشوند.
دست مومو رو تو دستش نوازش کرد و بهش لبخند گرمی زد که مومو حس کرد تمام سلول های تنش به تب و تاب افتادن!
لبخند گرمش، تیله های بی پردش و صورت مردونش میتونست هر کسی رو از پا دربیاره..!! و حالا که اینطور جنتلمن شده بود دیگه چی کم داشت، از یه مرد ایده آل برای تسخیر قلب بی جنبه مومو!!
مادر مومو سرفه ای کرد تا توجهشون رو جلب کنه، که تهیونگ پیشونی مومو رو با یه مکث کوتاه در حد یه لمس سطحی بوسید و به سمت مادر مومو چرخید و رضایت رو تو تیله های اون زن دید.
و نفهمید که پوست مومو از اون لمس سطحی آتیش گرفت..!!
مادر- شما کجا باهم آشنا شدید؟!
و اوپس...
چه سوالی وقتی حتی تهیونگ نمیدونست مومو رو کجاها میشه دید!!
لبخند بزرگی از حماقتش زد و چشم های خونسردش رو که در حال لو رفتن بودن رو به مومو داد، که دید مومو به دست هاشون خیره شده!!
مومو نگاهی به دست هاش که به حصار دست های گرم و مردونه تهیونگ در اومده بود انداخت. پوست جفتشون تیره بود، برای مومو فقط یک درجه روشن تر بود و کنار هم ترکیب قشنگی رو ساخته بودن! دست های مردونش وقتی اینطور پنجه های ظریفش رو به اسارت میکشیدن دلش شاعر میشد.
خیلی بی دلیل میخواست به این مرد بگه، دست هات...امان از دست هات کیم تهیونگ! اونا... اون دستای کشیده مردونه، میتونن منو تا قعر جهنم هل بدن؛ این دستا توانایی اینو دارن با دور شدن ازم منو گم کنن و وقتی میگیرمشون، حس کنم کنار یه مرد قدرتمند توی بهشت قدم میزنم.
پس... اون دستای لعنتی رو ازم نگیر کیم تهیونگ، بزار از کل دارایی های این دنیا، فقط سر‌پنجه های مردونه تو سهم من باشن!
حتی اگه عاشقم نباشی و عاشقت نباشم، بزار فقط دست هات مال من باشن!
با فشرده شدن دستش بین پنجه های تهیونگ به خودش اومد، صدای مادرش و سوالش رو شنید، حتی سکوت تهیونگ رو هم حس کرد. پس نفس عمیقی کشید و خیره به گره محکم دست هاشون بزرگ ترین دروغی که میتونست به مادرش تحویل بده رو تو سرش ردیف کرد و با صدای آرومی گفت:
مومو- تو بیمارستان باهاش آشنا شدم!
تهیونگ که نگاهش به پنجه هاشون بود ابروی بالا داد. نگاهشو به صورت مومو دوخت و لب هاشو خیس کرد.
تو بیمارستان؟؟ چرا؟! جای بهتر نبود؟!
مادر مومو با لبخند بزرگی رو به تهیونگ گفت:
مادر- پس پزشک هستید؟
تهیونگ گیج و منگ بزاقش رو فرو خورد که مومو حرف مادرش رو رد کرد:
مومو- نه.. نه اون پزشک نیست
حتی موموهم نمیدونست باید بگه مرد بغل دستش چیکارست؛ پس بحث رو، رو آشنایی شون متمرکز کرد.
مومو- موقع...
نفسی گرفت و با فشار دادن دست تهیونگ بین دست هاش با اعتماد به نفس پایینی ادامه داد: موقع دوره کار آموزیم دیدمش!
مادر مومو ابروهاشو بالا انداخت و به مومو نگاه کرد و با لحن مچ گیرانه ای گفت:
مادر- پس شما بیشتر از شیش ماهه همو میشناسید! جالب شد!
مومو تو دلش جیغ کشید. نه،نه،نه! من این مرد مزخرف و فقط سه شبانه روزه که میشناسم و الان تو حلقش نشستم و میگم دوست پسرمه!! اما به جاش لبخند خجالت زده و گناهکارانه ای به مادرش زد و معذب از دروغ هاش سرشو پایین انداخت.
تهیونگ با خودش فکر کرد: کارآموز؟ دوره کارآموزی تو بیمارستان؟ وات ده فاک؟!
چقدر هیچی از مومو نمیدونست..!!
مادر مومو که بیش از حد جون بود و اصلا بهش نمیومد دختری به سن و سال مومو داشته باشه به جلو خم شد. دستشو رو زانوهاش گذاشت و با نگاه کنجکاوش لب زد:
مادر- خب...
رو به تهیونگ ادامه داد: گفتی میخوای در مورد یه مسئله ای باهام صحبت کنی؟
تهیونگ پلکی زد و صداش رو صاف کرد.
با جفت دستاش دست مومو رو گرفت و با انگشت هاش بازی کرد و جوری که انگار داشت شجاعتش رو جمع میکرد گفت:
تهیونگ- اهل مقدمه چینی نیستم خانوم ...پس
مادر- مین جی
تهیونگ گیج پلکی زد که مین جی خندید و گفت:
مادر- مین جی صدام کن!
تهیونگ از صمیمت مادر مومو احساس راحتی بیشتری کرد و گفت:
تهیونگ- مین جی شی... در حقیقت من میخواستم ازتون اجازه بگیرم تا یک هفته مومو رو با خودم به سفر ببرم!
داشت میگفت یک هفته اما خودش هم مطمئن نبود قراره تو یک هفته همه چیز تموم شه یا نه..!! داشت میگفت یک هفته و از این زن اجازه میگرفت در حالی که خودش هم مطمئن نبود میتونه از دخترک گربه ای بغل دستش محافظت کنه یا نه!!
مین جی ابروی بالا انداخت که تهیونگ ادامه داد:
تهیونگ- امیدوارم براتون سوتفاهم نشه!! این فقط برای اینه که دلم میخواد شناخت بیشتری از هم دیگه داشته باشیم و یه آب و هوایی عوض کنیم.. و خب ما نیاز ...
حرفش تو دهنش موند وقتی جمله مادر مومو رو شنید.
مادر- یه دلیل بهم بده که بهت اعتماد کنم مرد جوان!
تهیونگ لبش رو خیس کرد. اعتماد؟ این زن از کلمه ای حرف وسط کشیده بود که تو زندگی مبهم تهیونگ هیچ تعریفی ازش وجود نداشت. تو زندگی سرتا سر خطر تهیونگ اعتماد هیچ وقت فرصت نکرده بود تعریف بشه؛ فرصت نکرده بود معنی پیدا کنه. این از کیم تهیونگ یه موجود شکاک بی اعتماد به عالم و آدم ساخته بود.
حالا این زن از اعتماد براش حرف میزد؟!
نگاهی به مومو که سرش همچنان پایین بود انداخت و حس کرد زیر دلش داره قلقلک میشه... چرا این دختر انقدر مظلوم بود؟!..
لب های گیر افتاده بین دندون هاش باعث میشدن حتی شده به دروغ اعتماد این زن رو بخره!!
بی اینکه دست مومو رو رها کنه دست چپش رو تو جیب کتش کرد. یه کارت ازش بیرون کشید و با غرور روی میز جلوی مادر مومو گذاشت. باید خودش رو معرفی میکرد. بدون معرفی نمیتونست این زن رو راضی کنه!
مین جی با ابروی بالا رفته کارت رو برداشت رو با صدای بلندی خوندش:
« ET Byun »
"شرکت تجاری بازی های رایانه ای"
ـ سهام دار کیم تهیونگ! ـ
تهیونگ مغرور پوزخند جذابی زد:
تهیونگ- منو ببخشید.. باید زود تر خودم رو معرفی میکردم!
و این بین گوش های مومو داشتن سوت میکشیدن! چی؟ سهام دار؟ تهیونگ جزو سهم دارای اصلی بازی W.x بود؟!
این دیگه چه کوفتی بود؟
متعجب سرش رو بلند کرد و به نیم رخ مردونه تهیونگ چشم دوخت.
انقدر ضایع این کارو کرد که مادر مومو هم متوجه شد و گفت:
مین جی- توهم نمیدونستی؟
و مومو صادقانه و مبهوت جواب داد: نه!
مادر مومو خندید و گفت:
مین جی- تو این شیش ماه شما دوتا هنوز باهم آشنا نشدید؟
تهیونگ پشت دست مومو رو لمس کرد. و با زرنگی نگاه تب داری بهش انداخت و با لبخند کجی گفت:
تهیونگ- فقط عاشق شدیم!
مومو حس کرد با اون نگاه و اون لحن جادو شد، تهیونگ به طرف مادر مومو که حالا میشد برق اعتماد رو تو چشماش دید چرخید و گفت:
تهیونگ- برای همین به این سفر نیاز داریم.. اگه اجازه
حرف تو دهنش ماسید. وقتی مادر مومو پرسید:
مین جی- شما دوتا به ازدواج فکر میکنید؟!
مومو و تهیونگ جفتشونم سیخ سرجاشون نشستن و نفس تو سینشون حبس شد.
این چه سوالی بود؟!
مومو به لحظه ای فکر کرد که قراره تهیونگ از زندگیش بره و چه جوابی داره به مادرش بده و تهیونگ به این فکر کرد که اون به یه دختر برای اینکه برای ته نا مادر باشه نیاز داره!
و کی بهتر از مومو!! اون با ادب بود. دخترونه رفتار میکرد و سیگار نمی کشید. شاید کسی باروش نمیشد اما تهیونگ همین سه تا معیار و تو ذهنش برای مادر دخترش داشت!!
هر چند این فقط یه فکر بود و تهیونگ برنامه ای برای ازدواج نداشت. نه الان، نه هیچ وقت دیگه...
مومو دستش رو از بین پنجه های گرم تهیونگ بیرون کشید و رو به مادرش با لحن معترضی لب زد:
مومو- برای این چیزا زوده مامان!!!
مین جی که زنی اوپن و راحتی بود خندید و گفت:
مین جی- من و پدرت وقتی تو رو داشتیم تصمیم به ازدواج گرفتیم
تهیونگ با شنیدن این حرف چشم هاش گرد شدن و مومو نق زد:
مومو- مامااااان نباید اینو جلوی تهیونگ بگی!!!
مادرش خندید و قهوش رو برداشت و مزش کرد:
مین جی- دارم میگم تا این کارو نکنید
مومو با چشمای بسته نالید: ماماااااان
تهیونگ اما فقط خندید و با دستش پهلوی مومو رو که کنار دستش بود نوازش کرد و با لحن مطمئنی گفت:
تهیونگ- همچین اتفاقی نمیفته!
مومو زیر دستش لرزید و مادر مومو به تهیونگ که به مومو خیره شد بود نگاه کرد و منتظر جمله بعدیش شد. که تهیونگ با لحن خاصی ادامه داد:
تهیونگ- من ارزش زیادی برای مومو قائلم... فقط میخوام بیشتر بشناسمش!
و به تیله های راضی مین جی نگاهی کرد که مین جی لبخند راضی زد و گفت:
مین جی- اوکی میتونید برید
مومو که معذب بین دستای تهیونگ گیر افتاده بود با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:
مومو- پس بابا چی؟
مین جی خندید.
مین جی- بابات رو حرف من حرف نمی زنه! میتونید یک هفته بترکونید بچه ها!
تهیونگ راضی مومو رو به خودش نزدیک تر کرد و با بازیگوشی پهلوش رو نوازش کرد. انگار داشت با زبون بدن به مومو گفت: دیدی راضی شون کردم!
•••
با بیرون اومدنشون از خونه، مومو خودشو از بین بازوهای تهیونگ بیرون کشید و غر زد: تو یه موش کثیفی کیم تهیونگ
تهیونگ خندید.
به صورت توهم مومو نگاهی انداخت و گفت:
تهیونگ- انتظار داشتم درمورد بازی بپرسی! چرا چیزی نگفتی و پنج تا سوالتو هدر دادی!؟
و کلاه کاسکت رو از رو موتور برداشت و رو سر مومو گذاشت. چقدر خوب بلد بود همیشه از چیزی بگه که خودش میخواد و مومو رو وارد دنیایی کنه که دوست داره!
مومو شیشه متحرک جلوش رو بالا زد و گفت:
مومو- این بازی ترسناکه! باعث شده آدمای مهربونی که به نظر چهره شون پر از محبته حالا عوض بشن و از هم متنفر بشن...
مومو داشت به تابلوئه توی گاراژ اشاره میکرد و تهیونگ از باهوشیش ابرویی بالا انداخت.
مومو دست به کمر ادامه داد: چیزی که من فهمیدم اینه که اون بازی لعنتی چقدر به یه آدم صدمه میزنه!
پس جایی واسه سوال نمیمونه..!! ترجیح میدم باهاش روبرو بشم تا از ترس دونسته هام سکسکه بگیرم و بمیرم!
نفس عمیقی کشید و با نگاه تیز گربه طوری به تهیونگ لب زد:
مومو- چطور تونستی انقدر خوب نقش بازی کنی پسره موزی؟ مامانم که هیچی خودمم داشت باورم میشد
اینو گفت و نگاهشو از تهیونگ دزدید. تا نفهمه به چه حال روزی انداختتش!
از درون داشت میسوخت.
تهیونگ خندید. کمک کرد مومو سوار موتور شه و بعدش خودشم سوار شد و گفت:
تهیونگ- شاید باورت نشه ولی خودمم داشت باورم میشد
مومو به پشت شونش ضربه ملاحضه شده ای زد و نالید:
مومو- من فقط میخوام از این بازی کوفتی بیام بیرون
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد: تمام تلاشمو براش میکنم!
گازی به موتورش داد و حرکت کرد که مومو سریع سفت بهش چسبید و گفت:
مومو- کجا میری؟
تهیونگ فکری کرد و گفت:
تهیونگ- میریم مهمونی!
•••
لیسا- تو این کارو نمی کنی جک!
جکسون کمربند چرم شلوارش رو هم بست و جلوی آیینه ایستاد.
جکسون- میکنم
لیسا- نمی کنی!
جکسون پوزخندی زد که گونه اش بالا رفت. لیسا با دیدن صورت خبیثش پوفی کرد و با اعصاب تحریک شده ای لب زد:
لیسا- تو اون لباس کوفتی رو نمیپوشی جکسون وانگ
جک دست به کمر به سمتش برگشت و گفت: به کدوم دلیل جهنمی؟
لیسا از رو تخت بلند شد، شرت و سوتین قرمزش رو، تو صورت جک گرفت و گفت:
لیسا- هر وقت گذاشتی من اینارو بپوشم
با دستش به پیرهن سرخ جکسون که هیچ دکمه ای نداشت و جلوش کاملا باز بود و بدن برنزه جک بینش به خوبی به نمایش گذاشته شده بود اشاره کرد و ادامه داد:
لیسا- توهم اونو بپوش!
جک ابروشو بالا داد و ژست خفنی گرفت که سیکس پکاش بیشتر به چشم اومدن و گفت:
جکسون- زیادی جذاب شدم نه؟
لیسا دست به کمر با تیله های گستاخش تمام جک رو از نظر گذروند و رو خط سیکس پکاش مکثی کرد و بی هوا گفت:
لیسا- توی عوضی چرا برنزه کردی اصلا؟
جکسون پوزخندی زد و فاصلشون رو کم کرد. تو فاصله خیلی کمی از صورت لیسا جوری که نفس هاشون صورت هم رو نوازش میکرد لب زد:
جکسون- تو چرا موهاتو کوتاه کردی؟
مثل همیشه سوالش رو با سوال جواب داده بود.
لیسا نفسش رو تو صورت جکسون فوت کرد و به عقب هلش داد. برگشت تا بره که جک مچش رو گرفت، به طرف خودش برش گردوند و کل صورتش رو از زیر نگاه دل تنگش رد کرد.
جکسون- کجا؟
لیسا با لحن لجی گفت:
لیسا- ولم کن جک حوصله داریا هی با من کل کل میکنی!
لیسا بخاطر مصرف بی اعصاب شده بود و جکسون اینو خیلی خوب میفهمید.
اما لیسارو ول نکرد که اونو جلو تر کشید. بین بازوهاش حبس کرد و کف دستای بزرگ و گرمش رو، رو کمر لیسا کشید.
جکسون- جوابی نشنیدم که ولت کنم!
تمام بدنش از اون لمس گرم شد. نگاهش کرد. این مرد غد دوست داشتنی زورگو رو باید کجای دلش میذاشت؟!
با لحنی که دل جک رو هوایی کنه تخس زمزمه کرد:
لیسا- دیگه به درد نمیخوردن...منم دلم خواست کوتاه کردم!
جکسون دست های سرکشش رو زیر هودیش که هنوزم تن لیسا بود کرد و پوست سرد لیسا رو لمس کرد. تشخیص موهای سیخ شده لیسا زیر دستش سخت نبود. اما از این حسی که به لیسا میداد راضی بود.
صورتشو جلو تر برد. فاصله لب هاشون رو یک هوا کرد و روی لب هاش آروم زمزمه کرد: چرا به درد نمیخوردن؟
مردمک هاش داشتن تو تیله های لیسا میدویدن..
لیسا همچنان گناهکار بود و جکسون حق بازخواست کردنش رو داشت. این چیزی بود که لیسا بهش ایمان داشت.
دستش رو بالا برد. رو گونه جک گذاشتش و جک و تیله های تشنش رو بی تاب تر کرد.
لیسا- کسی نبود نوازششون کنه و دست توشون ببره...!!
و ضربه نهایی؛ جکسون پوزخندی زد. فاصله کمشون رو کم تر کرد و لب های نیمه باز لیسا رو اسیر کرد. تن هردوشون گر گرفت، یه بوسه سطحی به لب هاش زد و رهاش کرد.
هنوزم برخورد لب هاشون لیسا رو هوایی میکرد. تو همون فاصله کم در حالی که لب هاشون بهم میخورد نجوا کرد:
جکسون- اون پسر معروفه رو که بوسیدی خوب دستاشو کرده بود تو موهات!!
کمی به پشت خمش کرد و دوباره لب های لیسا رو شکار کرد. بوسه خیسی بهش زد و رهاش کرد. با حرص ملایمی زمزمه کرد:
جکسون- روی تخت.. تهیونگ.. خوب به موهات چنگ انداخته بود!!
حرفاشو خونسرد میزد و این ترسناک بود. جکسون مردی با ایده ها و تفکرات قدیمی بود و لیسا اینو خیلی خوب میدونست..!!
چنگی تو موهای لیسا انداخت. سرش و بالا گرفت و محکم و بی تاب بوسیدش، اینبار طولانی تر از دفعات قبل ازش کام گرفت و دلش رو آروم کرد. لب های خیسش رو رها کرد و تو صورتش با حرص زمزمه کرد:
جکسون- به درد میخورد که چیکارشون داشتی؟
لیسا با تیله های بی روحش به جک خیره شده بود و هیچی نمی گفت؛ میدونست جک قرار سر تک تکشون تنبیهش کنه، میدونست کاری میکنه که به غلط کردن بیفته!!
پس فقط به مرد بی تابی که چیزایی رو دیده بود که نباید خیره شد.
این تیله ها برای جکسون غریبه بودن! دوست داشت لیسای خودشو توشون ببینه پس با حرص و بغض آشکاری لب زد:
جکسون- اونا اینطوری میبوسیدنت لیسا؟!
این حرفو زد و دوباره لب هاشو به لب های لیسا رسوند. تمام حفره های لبش رو میبوسید، میچشید و مزه مزه میکرد. از تمام فرورفتگی ها و برآمدگی های لبش کام گرفت و زبون بازیگوشش رو، روشون حرکت داد.
اینقدر با حوصله این کارو انجام داد که باعث شد لیسا تب کنه!!
لیسا بی دفاع با دست و پای سست و افتاده بین بازوهاش گیر افتاده بود و این تمام چیزی بود که جک از زندگی میخواست.
گوشه سمت راست لب لیسا یه فرورفتگی کوچیک وجود داشت که جکسون بارها علاقشو با بوسه های ریز بهش نشون داده بود. و حالا انقدر با اون نقطه ور رفت که ناله رضایتمند لیسا رو در آورد.
لب هاشون با یه صدای دلچسب از هم جدا شدن که جکسون بی طاقت زیر باسن لیسا رو گرفت و بالا کشیدش!
لیسا خودشو به جکسون چسبوند. پاهای بلند لختش رو دور کمر لخت جکسون پیچید و تیله هاشون بهم خیره شدن!!
تیله های نیازمند لیسا به مواد و تیله های محتاج جک به تن و بدن عشقش!!
لب هاشون با حرص خاصی بازم راه رو پیدا کردن و بهم رسیدن و جکسون از رو حفظ با چند قدم بلند خودشونو به تخت رسوند.
روی تخت نشست و لیسا رو روی پاهاش نشوند و تمام این مدت حتی یکبارهم اتصال لب های بی قرارشون قطع نشد.
هم دیگه رو میبوسیدن، گرم و مرطوب، مشتاق و داغ، خیس و پر هوس...
دستای سرکش لیسا بلاخره بی طاقت شدن و بین موهای بلند جکسون خزیدن، با نوازش پوست سر جکسون هر دوشون به آرامش عجیبی رسیدن.
بوسشون نرم تر شد، بوی عشق گرفت.
نرمی لب های لیسا رو دوست داشت و وقتی لیسا جواب تک تک بوسه هاشو میداد و پنجه هاشو تو موهاش میکشید احساس لذت میکرد. کام گرفتن از هیچ کسی انقدر دلنشین نبود. مخصوصا طعم لب هاش، که حالا به لطف سیگار و مواد گس شده بود.
زبونشو تو حفره داغ و تنگ دهن لیسا چرخوند و هیسی از لذت کشید، پهلو های لیسا رو فشار داد و با یه حرکت حساب شده وقفه کوتاهی بین بوسشون انداخت و هودی لیسا رو از تنش بیرون کشید.
و دوباره لب هاشونو بهم گره زد.
لیسا احساس گرمای شدیدی میکرد و دلش پیچ میخورد. برای اینکه خودشو به جکسون ببازه به چیز زیادی نیاز نبود. کافی بود جکسون همینطور لمسش کنه!!
بوسه ی وحشی فرانسوی انجام نمیدادن! یا جکسون با خشونتش حس نا امنی بهش نمیداد. جکسون انقدر توی رابطه نرم بود و محتاط که باعث میشد هربار عاشق تر از بار قبل بشه..
با کف دست های مشتاقش تمام زیر و بم بدن لیسا رو لمس کرد و روی تنش رقص پنجه هاشو به نمایش گذاشت. دستشو نوازش وار روی گودی کمرش میکشید و باعث میشد لیسا بیشتر بهش بچسبه..!!
توی رابطه هاشون لیسا بی حیا تر از جکسون بود. بیشتر ناله میکرد، بیشتر جیغ میکشید، حرف های رکیک و بی پرده میگفت؛ اما جکسون آروم بود. حتی صدای ناله هاشم بلند نمیشد. فقط وقتی لذت میبرد صدایی شبیه به هیس کشیدن مردونه ای از اعماق گلوش به گوش میرسید و لیسا رو دیوونه میکرد.
لیسا با بی تابی لب هاشو از لب های گوشتی و گرم جک جدا کرد و نالید:
لیسا- لعنت بهت جک
سرشو زیر انداخت و به نفس نفس زدنای جک گوش سپرد. کنار گوشش عمیق نفس میکشید و باعث میشد لیسا هرم کنه!!
لب هاشو مزه کرد، طعم لب های جک، نفس لرزونی کشید و خواست از بغل جک بیرون بیاد که جکسون محکم پهلو هاشو گرفت. با صدای زمختش که بخاطر بوسه خش دار شده بود زمزمه کرد:
جکسون- کجا؟!
چشمای خمارشو تو صورت سرخ شده و بی تاب لیسا چرخوند. لیسا بی حوصله بود. بی اعصاب بود. طاقت نداشت.. اینو از تیله های لرزون و مشوشش میشد فهمید.
نیاز جنسیش به لطف مواد به اوج خودش رسیده بود و لیسا نمیتونست بشینه و فقط بوسه ها و نوازش هاشو تحمل کنه، چون مطمعن بود بخاطر ناراحتی جکسون هیچ رابطه عمیقی در کار نخواهد بود!! پس مثل همیشه با جک راحت برخورد کرد. همون چیزی که جک عاشقش بود و ازش خواسته بود.
اینکه باهم رک و راحت باشن!
لیسا- جک... من... من نمیتونم اینطوری لخت بشینم روت و تو منو ببوسی، بو بکشی... بعدش ولم کنی
جکسون ابروهاشو در هم کشید. پشت گردن لیسا رو نوازش کرد تا بهش حس خوبی بده و زمزمه کرد:
جکسون- من کی وسط راه ولت کردم؟ (منظورش وسط سکسِ ^^)
لیسا نگاهی به اون تیله های جدی که نیاز توشون دیده میشد انداخت و لبشو گزید. با لحن بیچاره ای که توش نیاز به حضور جکسون بیداد میکرد نالید:
لیسا- جک
انقدر قشنگ صداش کرد که جکسون دلش رفت، کمر و گردن لیسا رو با پنجه های بزرگ و گرمش نوازش کرد و نجوا کرد:
جکسون- هیـــــس.. بیا اینجا ببینم
و لیسا رو جلو کشید و اینبار پر احساس ترین بوسه عمرشون رو رقم زد و باعث شد لیسا یادش بیفته چقدر به این مرد محتاجه، به بوسه هاش، به آغوش گرمش.. به فهم عمیقش!!
لیسا نیاز داشت همه جای زندگیش یه جکسون وانگ باشه تا پشت سرش وایسته و حمایتش کنه!! یه جکسون وانگ که به تمام بدبختی هاش نشونش بده و بگه هی من جک و دارم!!
چونه لیسا رو بین انگشت های سرکشش گرفت و خیلی آروم بوسه رو به سمت جای جای صورت لیسا هدایت کرد.
لیسا انگار یادش رفته بود رابطه داشتن با جک یعنی لذت مطلق، بی هیچ دردی!!
یعنی آرامش محض بی هیچ تشویشی..
هیچ لاوبایتی در کار نبود. قرار نبود هیچ جای بدنش کبود شه!!
قرار بود لذت باشه و حس خوب.. وقتی کنار جکسون روی تخت بود. وقتی جکسون یه سمت رابطش بود قرار بود حس ملکه ها بهش دست بده!!
وقتی پوست گردنش توسط لب های مرطوب جکسون محاصره شد بی اختیار بیشتر خودش رو به جک فشرد. جک رو گردنش زمزمه کرد:
جکسون- کسی اینطوری بوسیدت؟
و بوسه پر صدایی رو شاهرگ تپنده لیسا گذاشت.
لیسا بخاطر رطوبت لب های داغ جک مثل مار پیچ خورد و بی رمق خودش رو به جکسون فشرد و زمزمه کرد:
لیسا- تنبیهم کن!!
جکسون تو اون حفره داغ دوست داشتنی مردونه نجوا کرد و لبشو رو پوست حساس سفید لیسا کشید.
جکسون- با کمال میل
و بوسه دیگه ای دقیقا رو همون نقطه گذاشت و دست هاشو نرم رو پوست بدن لیسا که از سرمای فضای اتاق دون دون شده بود گردوند.
بوسه بعدی رو سرشونه لیسا نشست و دست جک خزید و زیر باسن لیسا قرار گرفت و تو یه حرکت حساب شده چرخید و لیسا رو زیر بدنش روی تخت گذاشت و پشت جفت چشمای بسته لیسا رو بوسید.
اسارت بدن این دختر زیر بدن خودش چقدر دوست داشتنی بود.!
حرارت از بدن هاشون بلند میشد و بوسه های تب دار جکسون داشت گرمشون میکرد. تخت سردشون حالا لبریز از گرمای شیطنت هاشون شده بود.
پنجه های بازیگوشش رو به سینه های سایز کوچیک لیسا رسوند و آروم انگشتش رو تو یکیشون فرو کرد که لیسا کمرش رو از رو تخت بلند کرد و خودشو به جک چسبوند.
نالید: جک
جک نگاه قشنگی به بدن تحریک شده لیسا انداخت و در حالی که خم میشد و سعی میکرد با انگشتش سینه لیسا رو به سمت دهنش هدایت کنه جواب داد: هوم؟
و گوشه سینه لیسا وارد دهن مشتاقش شد و کام عمیقی از نرمیش گرفت که لیسا فحش کلفتی بهش داد و خودشو جلو تر کشید تا فضای بهتری به لب های مرطوب جک بده.
لیسا- حالم خوب نیست
حالش خوب نبود. با اینکه جک کارش رو خیلی خوب انجام میداد. با اینکه خیلی خوب باعث شده بود وسط پاش خیس بشه و هورمون هاش به عقلش حمله کنن و دکمه آفش رو بزنن با اینکه لب های تب دار خیسش خیلی خوب دردهاشو کم کرده بود!
ولی بازم بخاطر نیازش به اون مواد لعنتی خوب نبود.
جکسون بازیش با سینه سفت شده لیسا رو با یه بوسه به نوکش پایان داد و لبش رو به شکم تخت لیسا رسوند و زمزمه کرد: حال منم خوب نیست
و بعد تموم شدن جملش لیسا با حس انگشت بازیگوش جک رو تنها لباس زیر توی تنش جیغش و با بستن دهنش تو گلوش خفه کرد و آه عمیقی کشید.
انگشت های کشیده اش رو توی موهای پسرکش فرو برد و اروم و پر تمنا گفت:
لیسا- بهت نیاز دارم...بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم جک
منظور لیسا فقط برای سکس نبود. فقط برای این لحظه گرم و پر تب و تاب نبود. لیسا صادقانه از نیاز به حضور جکسون دم زده بود و جک خیلی خوب حرفش رو فهمیده بود.
شکم سرد لیسا رو با احساس و پشت سر هم بارها و بارها بوسید و نفسش رو، رو پوستش رها کرد. که باعث شد شکمش منقبض بشه.
آروم و غمگین پچ پچ کرد.
جکسون- لاغر شدی!
و بوسه گرم و پرحرارت بعدیش روی رون لیسا نشست و لیسا تکون محکمی زیر دستای مهربون جک خورد. بی دلیل همش منتظر بود جکسون باهاش خشن برخورد کنه! سرد و بی روح فقط خودش رو ارضا کنه و ولش کنه!
همش منتظر یه رفتار ددی طور از جک بود. یه رابطه سخت و دردناک...
لب جکسون در حد یه لمس از روی عضوش گذشت و با پایین رفتن شورتش و برخورد فضای سرد با بدن تب کردش جکسون رو پر تب و تاب صدا کرد و جکسونم خلع سلاح شد، با اون صدای ناز و ظریف دخترونه که دلش رو به صاحبش گره زده بود.
جک بی طاقت تر از دخترکش سرشو بالا اورد و به چشم های خمار و خیس لیسا نگاه کرد. میتونست نیازش رو از چشماش بخونه...!!
با دیدن لب های پف کرده سرخ رنگش دلش رفت. خودشو بالاتر کشید و لب هاشونو بهم رسوند. یه بوسه گرم دیگه...
بوسید و بوسید دخترکش رو، حوای دلش رو بوسید و تنش رو لمس کرد. لب هاشون بی تاب تر از دست هاشون حرکت میکردن. گاهی جک بی تاب میبوسید و برای نفس گرفتن می ایستاد و وقتی متوقف میشد لیسا بی نفس میبوسیدش و عشق بین لب هاشون رو میجوشوند.
بی تاب از فاصله و دوری که تجربش کرده بودن داشتن لبریز میشدن از هم و با هر بوسه حجمی از دلتنگیشون رو کم تر میکردن!!
جکسون با شیطنت یکی میبوسید و یه نفس روی لب هاش میکشید تا لیسا رو کلافه کنه و موفق هم شد چون لیسا با حرص پشت گردنش رو محکم گرفت و تو دهنش نالید.
با غرور و لذت خودش رو به لیسا مالوند و محکم بوسیدش جوری که صدای دل نشین لب هاشون فضای اتاق رو پر کرد.
لیسا اینجا بود. تو منطقه امن تختش، بین بازوهاش زیر حصار تنش مگه میتونست راضیش نکنه؟!
میتونست بهترین لذت رو بهش نده؟!
وقتی انقدر میخواستش!!
چشم هاشو رو چشم های بسته لیسا باز کرد و بوسشون رو پر صدا شکست.
جکسون- چشماتو باز کن
با صدای گرفتش زمزمه کرد و باعث شد دل لیسا پیچ بخوره!!
لیسا با تعمل پلک زد و مژه های بلندش رو از هم فاصله داد. جک روی آرنجش خم شد و فاصلشون رو کمتر کرد.
مردمک های لرزون و چشمای سرخ خمار لیسا مسخش میکرد. کاش میتونست انقدر دخترک سرگردون توی مردمک هاشو ببوسه که از نفس بیفته!
با صدای خش دارش زمزمه کرد:
جکسون- بهم نگاه کن
لیسا خیره نگاهش کرد که جکسون نجوا کرد:
جکسون- چشم ازم نگیر!
لیسا بوی تن جکسون رو به بلعید. بوی مردونه بدن جک رو دوست داشت. دستشو رو گردن جک کشید و پلک زد تا بهش نشون بده ازش چشم نمیگیره!
که با حس پر شدن زیر دلش و حضور یهویی عضو جک هیسی کشید و چشم هاشو بست.
جک پوزخند قشنگی زد. نگاه مشتاقش رو که لبریز از خواستن بود تو صورت لیسا چرخوند و زمزمه کرد:
جکسون- چشم هات!
و پشت یکی از چشم هاشو گرم بوسید که لیسا چشم باز کرد و تو اون فاصله کم جکسون رو از حفظ شد.
جکسون زیبا نبود. چهره خاص عجیبی نداشت. ولی لبریز از نقطه های جذابی بود که لیسا براش میمیرد. این مرد و چشم های تیره محکمش همون چیزی بود میتونست لیسا رو به دام بندازه!!
با یکی شدن جسم هاشون بار دیگه روحشون بهم پیوند خورد. جکسون انقدر خوب تو بدن خیس و گرم لیسا تکون میخورد که لیسا و جیغ هاش غیر قابل کنترل بودن!
پیرهن جک هنوزم تو تنش بود که لیسا با بازیگوشی دست هاشو از پهلوهاش ردکرد و رو کمرش چنگ انداخت و فحشی به جکسون داد تا بهش نشون بده کارش رو عالی انجام میده و جک با لذت خندید و بوسه ای رو پیشونی عرق کرده لیسا گذاشت.
گر گرفته بودن، بوی تنشون باهم یکی شده بود و خیس و گرم تو هم پیچ خورده بودن و روی تخت تکون میخوردن!
بر خلاف تصور بقیه غژ غژ تخت خیلی هم دوست داشتنی به گوش میرسید.
تیله هاشون گستاخ و عاشق توی هم گره خورده بود که اتصال عمیقشون با آه عمیق لیسا و حرکت دست جکسون روی سینه هاش برای لحظه ای قطع شد.
جکسون- کسی اینطوری به فاکت داده بیبی؟
لیسا انقدر محکم آه میکشید که جکسون رو به خنده مینداخت و باعث میشد تند تند تنش رو ببوسه و با زمزمه های بی حیاش رابطشون رو پر شور تر کنه!
جکسون روی ارنج هاش خم شد کمی پوزیشنشون رو با کشیدن لیسا زیر بدن داغش تغییر داد و تو گوش لیسا پر هوس زمزمه کرد:
جکسون- دلم برای تن و بدنت تنگ شده بود
و لیسای عرق کرده و تحریک شده زیرش رو از نظر گذروند و پوزخند جذابی زد. با لب هاش شقیقه عرق کرده لیسا رو لمس کرد و در حالی که لب هاشو روی همون نقطه محکم فشار میداد ضربات آخرش رو محکم تر کوبید تا لیسا و خودش رو راضی تر کنه که صدای لرزون لیسا در حالی که به شدن نفس نفس میزد بلند شد:
لیسا- همش یادم میره
با تو
توی تخت بودن
یعنی حس ملکه ها رو داشتن
بدون...
با ضربه جکسون تو بهترین نقطه ممکن فحش بدی به جک داد. خندید و ادامه داد: هیچ خشونت و کبودی
جکسون سرشو توی گردن لیسا فرو برد که خیس عرق شده بود، زبون خیسش رو روی پوست دخترکش لغزوند و حرکت داد.
که هر جفتشون با ضربه آخر پر فشار به اوج رسیدن.
لیسا- پدر سگ
نیشگونی از پهلوی جک گرفت که میخندید و نفس نفس میزد.
بدناشون خیس و گرم بود. جکسون خودشو عقب کشید که لیسا با خالی شدن زیر دلش نالید.
لیسا- آخ...
و با دیدن صورت خبیث جکسون خندید که جک دوباره روش خم شد. لب هاشو عمیق بوسید و زمزمه کرد: جونم خنده هات...
و قبل اینکه لیسا بفهمه چیشده با فشار دوباره جکسون به رحمش جیغ آرومی کشید و تحریک شده لب زد:
لیسا- عوضی!!
جکسون گونه سرخش رو بوسید و با عشق لب زد: راند دوم!!
و خنده هاشون با ضربه عمیق جکسون تو بدنش به آهی تبدیل شد که بدن هاشون رو گرم تر و شوقشون رو بیشتر میکرد. دست هاشون تو هم محکم پنجه شدن که لیسا نالید:
لیسا- لباسای کوفتیت رو در بیار
و به شلوار جک که ناقص تا زانوهاش پایین کشیده شده بود و پیرهنش اشاره کرد که ضربه دیگه ای با ملایمت توش کوبیده شد:
جکسون- چشم
و اینبار پر عطش تر از قبل توی هم پیچ و تاب خوردن..!!
جکسون در حالی که لیسا رو میکشید تا روی بدنش بشینه و هنوزم تو بدن گرم و خیسش میکوبید و از نبض عضو تنگ لیسا لذت میبرد زمزمه کرد:
جکسون- نظرت با راند سوم چیه؟!
•••
جکسون در حالی که به ارنجش تکیه داده بود پشت کتف دخترکش رو بوسید لب زد: اینجا رو نبوسیدم!
لیسا مست و خمار خواب خندید و دست جکسون رو نوازش کرد که سفت دور شکمش پیچیده بود.
جک موهای لیسا رو کنار زد و ستون فقراتش رو هم بوسید.
جکسون- اینجا
کمی پایین ترش رو هم بوسید.
جکسون- و اینجا
که لیسا لرزید و خسته نالید: نکن جک
جکسون از بالا به موجود مچاله شده بین بازوهاش نگاه قشنگ و خریدارانه ای انداخت و از پشت سفت بغلش کرد. با برخورد بدن های لختشون به هم لبخندی زد و آروم در گوش لیسا زمزمه کرد: تنبیه خوبی بود؟
لیسا لبخند بی جونی زد و زمزمه کرد:
لیسا- اهووم... ولی دفعه ی بعد مثل یه دختر خجالتی رفتار میکنم..!!
جکسون شونه های لیسا رو بوسید و همینطور که لبش رو به پوست لیسا چسبونده بود لب زد: چرا؟
لیسا بین بازوهای جک ول خورد و چرخید. تو کمترین فاصله ممکن به چشمای براق و تیره جک خیره شد. کمی همو نگاه کردن که لیسا نگاهشو ازش دزدید. ملحفه رو روی خودش کشید و با حالت کیوتی گفت:
لیسا- اخه تو دختر خجالتی دوست داری!
و خودشو تو بغل گرم جک گوله کرد. به شکل عجیبی بدن جکسون همیشه گرم بود. و بعد رابطه به حالتی در میومد که گاهی حس میکرد تب داره؛ مثل الان که درست مثل یه بخاری عمل میکرد و لیسای خسته از یه رابطه طولانی رو به یه خواب عمیق دعوت میکرد.
جک خندید و لیسا رو توی بغلش فشار داد و با حرص لذت بخشی گفت: من لیسای پرو رو ترجیه میدم!
و شقیقه لیسا رو بوسید.
لیسا در حالی که خطوط نامفهومی رو سینه برنزه جک میکشید با لحن غمگینی گفت: اگه بفهمن برگشتی؟
جکسون دست لیسا رو گرفت و پشتش رو بوسید.
کمی آغوشش رو شل کرد تا جای راحتی برای لیسا فراهم کنه و بازوش رو زیر سرش تنظیم کرد ملحفه رو روش کشید و با آرامش زمزمه کرد:
جکسون- بخواب!
لیسا بی حرف بغض کرد، خودشو از توی ملحفه به بهونه ی گرم بودنش بیرون کشید و بی هیچ پرده و حد فاصلی تو آغوش لخت جکسون پناه گرفت.
زخمی که کنار سینه ی جکسون بود رو به آرومی لمس کرد و بوسیدش!
جک نمیخواست لیسا با دیدن اون زخم لعنتی قدیمی ناراحت بشه، پس لب هاشو به لب های لیسا نزدیک کرد و کام خیسی ازش گرفت. چقدر از برخورد زبونشون به هم لذت میبرد.
لیسا لبخند عمیقی روی قلبش حک شد و لب زد: سه راند بست نبود؟ دارم بیهوش میشم...
و چشم های درشتش رو، رو به تیله های شیفته جکسون بست.
جک لبخند غمگینی زد و زیر لب زمزمه کرد:
جکسون- همه این سختی ها ارزشش رو دارن... ارزشش رو داشت که این لحظه ی قشنگ رو بدست بیارم!
نرم و لطیف پشت چشم های لیسا رو بوسید. لیسا که زمزمه شو شنیده بود برای عوض کردن حال و هواش گستاخ و سرکش دست هاشو از زیر ملحفه به پایین تنه ی جک رسوند و بی شرمانه لب زد: چرا انقدر سایزت بزرگ شده؟
جک محکم خندید و دستشو به سینه های لیسا رسوند. زبونش رو روی لبش کشید و بی شرمانه تر از لیسا لب زد: اینا کی اینقد کوچیک شدن؟
لیسا خندید و فشاری به پایین تنه ی جکسون وارد کرد که باعث شد جک ناله اش بلند شه.
لیسا بازم کارش رو تکرار کرد که جک با پیچارگی لب زد: باشه...تسلیم..تسلیم شدم!
لیسا- روت میشه بگی کوچیکن؟
جک چشمکی زد: نیستن؟
لیسا- همینه که هست.. دلتم بخواد
جکسون با هیجان و گرم لب زد: میخواد دیگه.. بد جورم میخواد
و دستش رو دور یکی از سینه هاش پیچید و دوتایی خندیدن!!
لیسا لبخند محو و خسته ای زد و با پنجه های بازیگوشش سیکس پک های جک رو لمس کرد. انگار که با هر لمس بدن جکسون، خمار بودنش کم تر میشد.
خمار نبود؟ چرا اتفاقا حالا که انقدر انرژی از دست داده بود خمار تر بود.
به اون مواد کوفتی محتاج تر بود.
نمیتونست خمار بودنش رو انکار کنه، مخصوصا الان که بدن درد هم گرفته بود. جکسون مورفین بود. ژلوفن بود. دوای تمام دردهاش بود ولی اون مواد کوفتی قویی تر بود. نیازش بهش بیشتر بود... حالا توی این لحظه بدن بی جونش بیشتر اون یه تیکه ماده سفید کثیف رو طلب میکرد.
چشم هاشو بست و خواب آلود لب زد: خوابم میاد جک..
جکسون در حالی که موهای لیسا رو نوازش می کرد پیشونی لیسا رو عمیق بوسید. ملحفه رو روی خودشون کشید و نجوا کرد:
جکسون- بخواب عشقم
عشقم.
عشقم؟! چقدر دلش برای این لوس بازی های یک درمیون جک تنگ شده بود. چقدر با اینکه تو کمترین فاصله از هم بودن بازم دلتنگش بود. بازم میخواستش. این حجم از دلتنگی انگاری که قرار نبود جبران شه!!
لیسا نقی زد سرشو روی سینه ی تخت و محکم جکسون گذاشت و اروم زمزمه کرد:
لیسا- اینقدر خوابم میاد که فکر نکنم تا فردا بتونم بیدار شم...
جک خندید و با صدای بمش شیطنت کرد: حسابی خسته ت کردم!
لیسا با صدای خفه ای گفت:
لیسا- موندم چطوری کمر خودت سالم مونده!
جک تک خنده ای زد که باعث شد لیسا با صدای خنده اش یکم جون بگیره..!!
سرشو تو گردن لیسا فرو کرد و زمزمه کرد:
جکسون- خوب بخوابی توله
•••
زمان از دستش در رفته بود...نمیدونست ساعت چنده.!!
میدونست که دقیقه های زیادیه که بین بازوهای گرم جکسون بی حرکت مونده تا جک خوابش ببره!!
با شنیدن صدای نفس های منظمش و نفس های گرمش که پوستش رو نوازش میکردن آروم ملحفه رو کنار زد و بی صدا از زیر بازوهاش بیرون خزید.
میخواست فرار کنه!
اره میخواست فرار کنه. از پیش قهرمانش!! میخواست فرار کنه از تنها منبع آرامشش!! کسی که در کنارش بودن هم نمیتونست حس دلتنگی بهشو جبران کنه!!
با احتیاط و بی صدا لباساش رو که روی زمین کنار لباس های جک جا خوش کرده بود برداشت و پوشید.
چقدر دلش واسه ی این صحنه پر کشیده بود؛ چقدر براش برنامه ریخته، براش لحظه شماری کرده بود و حالا اینطور داشت فرار میکرد.
برگشت و به جکسون خیره شد. چقدر دوستش داشت. چقدر عاشقش بود!!
وقتی که توی گاراژ تهیونگ زندگی میکردن، چقدر شیطون بودن! هر وقت تهیونگ بیرون میرفت یا چشمش رو دور میدیدن، یه سکس یواشکی داشتن...!!
پر تب و تاب و گرم..
با یاداوری خاطراتش قطره ی اشکش رو که به گونه اش رسیده بود پاک کرد.
موهای کوتاه شلختش رو با کش بست و نیم نگاهی به چهره ی غرق خواب جکسون انداخت.
لبخند غمگینی زد. متاسف بود، هم برای خودش، هم برای دلش، هم برای جک!
جکسون رو عمیق تماشا کرد.
انقدر نگاهش کرد و نگاهش کرد که صورتش دیگه هیچ حسی رو نمی رسوند. تمام اجزای صورتش بی حس و بی روح به نظر میرسیدن. مثل یه قاتل خیره پلک های بسته جکسون شده بود.
لب هاشو از هم فاصله داد و آروم نجوا کرد: من متاسف نیستم جک...
این منم
کسی که قرار نیست آدم بشه!
پشتش رو به جک کرد. قطره اشکی رو که با مژه هاش درگیر بود با پشت دستش به گوشه ای پرت کرد و با صدای که سخت و خشن شده بود زمزمه کرد: این منم!
بلافاصله با قدم های بی روح و بیصداش اونجا رو ترک کرد.
فقط برای یه لحظه، به اندازه یه لحظه احمقانه صحنه های عاشقانه هاش با جک رو دوباره به یاد اورد. اون لحظه لعنتی رو که جکسون روی لب هاش نفس میکشید و بهش لبخند میزد.
آخ.. چقدر دلش میخواست برای این مرد که داشت زخم میشد روی زخم هاش بمیره!!
قلبش رو بین بازوهای جک جا گذاشت و رفت.
پ.ن: به به...عجب پارتی بود😂

Black maskWhere stories live. Discover now