10(party)

472 67 5
                                    

یه ساعتی بود که تو اون سرمای سگ سوز، فقط با یه هودی گشاد، زیر سایه تنها درخت پارکِ غرق در تاریکی، منتظر سهون روی اون نیمکت نارنجی نشسته بود.
بعد از تماسش با سهون، سهون تنها کاری رو که در توانش بود انجام داد. سرش داد زد!!
سهونی که در به در دنبال ردی از این دختر کله خر بود، سهونی که احساس خفگی میکرد از بی خبری و حالا داشت صداش رو به بی روح ترین حالت ممکنه میشنید، سهونی که تا مرز جنون پیش رفته بود و داشت از جونش میگذشت برای پیدا کردن یه نشونه کوچیک از نفس کشیدنش، حالا داشت انواع اقسام فحش هایی که تا اون روز لیسا یک بارم ازش نشنیده بود رو نثارش میکرد و هر بد و بیراهی رو که از دهنش در اومد رو بارش میکرد و بی شک بعد از یک روز کامل بی خبری این کاملا طبیعی بود، مگه نه؟ حتی برای مرد صبوری مثل اوه سهون!
و اما لیسا...
لیسای بی حوصله تنها... لیسای بی حوصله ی که با صبر و حوصله عجیبی به تک تک اون فوش های رکیک گوش داد و پروخالی شدن مردمک های بی حسش از اشک رو نادیده گرفت.
و صدای خستش بعد سکوت طولانی سهون، خیلی زمزمه وار به گوش رسید:
لیسا- فقط بیا منو از اینجا ببر سهون!
نمیدونست چقدر گذشته، از اون تماس و اون فوش ها و اون فریاد های بلند و اون درخواست مظلومانه!
فقط احساس سرمای شدیدی میکرد... با اینکه بدنش بی حس شده بود. ولی سرما هنوزم باعث سیخ شدن موهای تنش میشد!
پاهای برهنش رو تو دلش جمع کرد و سرجاش تاب خورد. سردش بود. خیلی زیاد... خیلی خیلی سردش بود. پس چرا سهون نمیومد. نمیومد تا تن لشش رو نصف شبی از وسط یه پارک جمع کنه. چرا نمیومد از دست افکار توی سرش نجاتش بده. از افکاری که بخاطر حضور جکسون جون گرفته بودن... جکسون! آخ... امان از دست این جکسون وانگ! کی سرو کلش پیدا شده بود؟ کی امده بود؟ چقدر بد موقع امده بود!
هوفی کشید و تلفن جک رو که برداشته بود تو دستش جا به جا کرد. پس چرا سهون نمیومد؟!
ناامید به صفحه سیاهش چشم دوخت و لب هاشو که از سرما خشک و ترک خورده شده بودن خیس کرد که با شنیدن صدای تک بوقی سرش بالا امد. با دیدن ماشین آشنای سهون بلند شد و به سمت ماشین رفت. سر راهش موبایل جک رو با یه حرکت تو سطل زباله انداخت و به طرف سهون پا تند کرد.
بلافاصله و بدون هیچ مکثی سوار ماشین شد که گرمای مطبوعی احاطش کرد. همزمان با جا گرفتنش تو ماشین چنان بین بازوها و آغوش سهون فشرده شد که حس کرد تمام اعضایه بدنش در حال له شدنن.
چشم هاشو بست، لحظه ای تو اون آغوش امن به دور از تمام بدبختی هاش نفسی گرفت. چقدر خوب بود که سهون بود. چقدر خوب بود که سهون رو داشت!
چقدر دوستش داشت. چقدر عاشقش بود.
قبل اینکه سهون فرصت کنه پررو تر بشه مشتشو به شکم سهون کوبید و باعث شد سهون سریعا ازش فاصله بگیره! اما شونه هایه ظریف لیسا رو بین انگشت هایه بلندش نگه داشت.
توی این بیست و چهار ساعت لعنتی، تو این بی خبری کوفتی، رسما از نگرانی مرده بود.
لیسا رو با یه نگاه کلی وارسی کرد و شاکی و عصبی گفت:
سهون- لعنت بهت لیسا لعنت بهت... خوبی؟
نه! این سوال برایه پرسیدن حال لیسا مناسب نبود.
چشم هایه سهون لرزیدن و لب هاش رو با زبونش خیس کرد. نیازی به پرسیدن نبود. تیله های متشنج لیسا گویای همه چیز بودن!
نگاهش رنگ گناه گرفت و با صدایه تحلیل رفته ای آهسته زمزمه کرد:
سهون- بلایی سرت نیاوردن؟
لیسا متوجه ی لحن گناهکار سهون شد. لب هاش به حال نمایشی کمی به دو طرف کش اومدن. سرشو تکون داد و سعی کرد با مردمک های از نفس افتادش به سهون اطمینان خاطر بده!
صداش به سختی از بین حنجره خشک شدش و لب های ترک برداشتش بیرون جهید:
لیسا- خوبم
یه "من خوبم... اما تو باور نکن!" عجیبی پشت این حرفش بود. چیزی که سهون خیلی خوب میفهمیدش!
لیسا با دیدن چشم هایه مشکی و منتظر سهون آهسته به صندلی تکیه داد و دستاشو تو سینش جمع کرد. شاید به نظرتون عجیب بیاد اما کمی خودش رو جمع و جور کرد و خلاصه اتفاقات روز گذشته رو برای سهون تعریف کرد. با فاکتور گرفتن لحظه های هاتش با جکسون، روی اون تخت لعنتی!!
باورش برای هر کسی سخت بود. اما قراری بین سهون و لیسا بود که باعث میشد برای هم از هر دری تحت هر شرایطی بگن!! قرار نانوشته ای که بینشون قانون شده بود.
لیسا- بعدشم که بهت زنگ زدم.
نقطه ته جملش گذاشت و سرشو چرخوند که با چشم هایه متعجب سهون روبه رو شد.
سهون- یعنی جکسون تو رو برد خونه اش؟
لیسا با یه مکث کوتاه رو چشم های گرد سهون، سرشو تکون داد که سهون با چشم هایه ریز شدش با لحن حساسی دوباره پرسید.
سهون- اذیتت کرد؟
سهون خوش خیال... کاش اذیتش میکرد. اینطوری لیسا کم تر حس گناه داشت.
لیسا- نه!
خسته و پکر زمزمه کرد و لب هاشو روی هم فشار داد. سهون با دیدن چهره ی لیسا کنجکاوانه ابرویی بالا انداخت:
سهون- آشتی کردین؟
ناشیانه پرسید و لیسا خیلی ناشی تر جوابش رو داد. سرش رو مثل برق گرفته ها بلند کرد، تو جاش ول خورد و تو صدم ثانیه در برابر چشم های بازجوی سهون از هم وا رفت.
لیسا- منو میکشه
سرشو بین دست هاش گرفت و نالید: این دفعه منو میکشه... جکسون منو میکشه سهون! اون منو میکشه
سهون دستش رو دور فرمون محکم کرد. لبخند محوی زد و چیزی نگفت. دوست داشت به لیسا بگه اون جکسون وانگه!! کسی که برای تو هر کاری میکنه لیسا. مردی که برای بخشیدنت همیشه داوطلب میشه. اون اینبارم میبخشتت!
اما به جاش به لباس های رو صندلی عقب اشاره کرد و دندون سر جیگرش گرفت؛ اینکه لیسا کمی از جکسون میترسید چیز بدی هم نبود.
لیسا با حال بدی برگشت که با دیدن لباسش که توی ماشین سهون و صندلیه عقبش بود همونطور که به لباس ها زل زده بود و تو سرش نقشه جکسون رو مرور میکرد پرسید:
لیسا- مهمونی ساعت چنده؟
سهون- نه
لیسا تو جاش فرو رفت: احتمالا تا نیمه شب نگهمون دارن
سهون بدون توجه به حرف لیسا چونه ی لیسا رو گرفت، سرش رو سمت خودش چرخوند و به چشمایه براق لیسا نگاه کرد و بی مقدمه پرسید: اخرین بار کی مصرف کردی؟
و بنگ!
عجب سوالی... سوالی که لیسا از لحظه ای که دیده بودش دعا دعا میکرد ازش نپرسه!
نگاهش رو از سهون گرفت و دستشو پس زد:
لیسا-یه ساعت پیش
میشد لحن سرتاسر پشیمونیه لیسا رو حس کرد. لحنی که در اوج پشیمونی خیلیم راضی به گوش میرسید. سهون نفسش رو محکم و صدا دار بیرون فرستاد.
سهون- باید ترک کنی... حداقل به خاطر جکسون!
لیسا روش رو از سهون گرفت: من بخاطر هیچ خری ترک نمیکنم سهون!
سهون- لیسا
لیسا چشم هاشو چرخوند.
لیسا- گفتنش راحته
به بیرون از پنجره ی ماشین سهون که شیشه هایه دودیش شهر رو مثل فیلم هایه کلاسیک قدیمی سیاه و سفید کرده بود نگاه کرد و درگیر با تمام احساساتش آهسته ادامه داد: تمومش کن سهون الان خستم...
خیلی خسته
سهون کلافه دستی به موهاش کشید.
سهون- همش تقصیر منه الاغه
لیسا که سرما تا استخونش نفوذ کرده بود زانوهاشو بغل کرد و بیخیال لب زد:
لیسا- اگه تو نبودی از یکی دیگه میگرفتم، تقصیر تو نیست
تقصیر هیچ کسی نیست.
سهون پلکاشو محکم رویه هم فشار داد و فرمون رو زیر دستایه داغ و قرمزش فشار داد. سهونم خسته بود. خسته از تمام کش مکش های بی نتیجه اشون! خسته از راز ها و تلاش هاشون!
با یه نیم نگاه به اون دختر خسته که تو صندلی کنار دستش فرو رفته بود ماشین رو روشن کرد و با سرعت توی خیابون های خالی و خلوت سئول گم شد.
•••
با رسیدنشون به اون فضای باز با تعجب کلاه سیکلت رو از سرش پایین آورد و لب زد:
مومو- شوخی میکنی؟
تهیونگ موتور رو خاموش کرد. دستی رو باک گرم موتورش کشید و پیاده شد.
کلاه رو از مومو گرفت که مردمک هاش درگیر چتری های بهم ریختش شدن.
دوست داشت بهشون بی تفاوت باشه ولی سرپنجه هاش قبل از عقلش سرعت گرفتن و برای بار دوم، توی اون روز، چتری های بلندش رو مرتب کردن. دوست داشت بهش بگه چتری های لعنتی تو بلند کن، ولی دلش نمیزاشت. به نظرش اون چتری ها خیلی بهش میومدن. جوری که انگار برای صورت اون ساخته شده بودن تا روی تیله های بی پرواش بیان و بامزه ترش کنن!
مومو که تیله های براقش از زیر چتری هاش محسور کننده به نظر میرسیدن و بی نهایت ذوق زده با دستش به اون مکان اشاره کرد و با تردیدی که از هیجانش سر چشمه میگرفت لب زد:
مومو- داری باهام شوخی میکنی مگه نه؟!
تهیونگ کلاه سیکلت رو روی موتور گذاشت. دستاش رو تو جیبش فرو کرد و به راه افتاد که مومو دنبالش کرد.
مومو- واقعا واقعا امدیم اینجا؟ الان؟ توی این شرایط؟ واقعا؟ داری باهام شوخی...
تهیونگ بی هوا ایستاد. برگشت و تو صورت مومو با چشمای تنگ شدش زمزمه کرد:
تهیونگ- فقط یبار دیگه تکرارش کن
و بی شک منظورش به جمله "داری باهام شوخی میکنی" معروفش بود که از دهنش نمی افتاد. مومو لب هاشو روی هم گذاشت و قدمی عقب رفت تا از حلق تهیونگ بیرون بیاد.
مومو- Sorry
تهیونگ لبخند محوی از دست دخترک فضول زد و به راه افتاد.
تهیونگ- خیلی حرف میزنی
مومو- اتفاقا من خیلیم کم حرفم
مومو حق به جانب گفت، دست به سینه شد و لب برچید. تهیونگ از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت.
تهیونگ- بی شک همین طوره
مومو لبش رو گزید و از پسرک رو گرفت... دست خودش نبود. فقط کیم تهیونگ زیادی مرموز بود.
زیادی جذاب بود. زیادی حس کنجکاوی شو تحریک میکرد.
دست مومو نبود که کیم تهیونگ باعث میشد بخواد از همه چیز زندگیش سردر بیاره. باعث میشد بخواد سوال بپرسه و تو تمام خصوصیاتش سرک بکشه!
واقعا دست خودش نبود. تقصیر کیم تهیونگ بود. اون بود که باعث میشد فضول بشه، کنجکاو بشه! حراف بشه. همش تقصیر مرد بغل دستیش بود.
به قامت بلند تهیونگ نگاه دزدکی انداخت. قد بلندش وقتی دستش رو تو جیب شلوار جینش فرو میکرد و با اون ژست خاص راه میرفت تماشای بود.
فقط نمیفهمید برای چی امدن اینجا... باشگاه اسب سواری؟! چرا ؟!
آخرش هم تاب نیاورد. نتونست ساکت بمونه. زبون سرکشش به کار افتاد و پرسید:
مومو- برای چی امدیم اینجا؟
تهیونگ کج خندید: خیلی کم حرفی.. تنها مشکلی که داریم اینه نمیتونی ساکت بمونی
مومو- این تقصیر توعه که همچی رو پیچیده میکنی... فقط کافی بهم بگی چرا ؟؟؟؟؟ بعد میبینی که منم میتونم ساکت بمونم کیم تهیونگ شی!
تهیونگ از سر در بزرگ باشگاه که طرح یه اسب نقره ای بود گذشت و لب زد:
تهیونگ- نمیشه
مومو- چی؟
تهیونگ- جواب دادن به یکی از این چرا هات
مومو خنگ پلکی زد: چرااااا؟
تهیونگ لب هاشو خیس کرد. نیم نگاهی به موجود تخس کنار دستش انداخت و توضیح داد: چون جواب دادن به یکی از این چراهات یعنی دادن یه فرصت دیگه برای پرسیدن دلیل چرای بعدی و این پروسه انقدر ادامه پیدا میکنه که از همچی سر در بیاری
شخصی که لباس سوار کارهارو پوشیده بود با دیدن تهیونگ براش دست تکون داد.
- مشتاق دیدار بکهیون!
تهیونگ براش سری تکون داد و از پیچ راه رو گذشت و دری رو باز کرد که به استبل ختم میشد.
و این بین مومو گیج و منگ از تحلیل تهیونگ! از بکهیون صدا شدن تهیونگ و از جای که توش بودن پلکی زد و خواست دهن باز کنه که تهیونگ با جمله بعدیش به نوعی تو دهنش کوبید:
تهیونگ- درست مثل الان که میخوای کلی سوال بپرسی
مومو- یا
مومو اعتراض کرد و تهیونگ خندید، جلوی یکی از اسب ها ایستاد. دستی به سرش کشید و با خنده گفت:
تهیونگ- از الان بگم
یال اسب رو نوازش کرد: قرار نیست به هیچ کدوم جواب بدم
مومو- این منصفانه نیست
تهیونگ- میدونم... اسب سواری بلدی؟
به سمت مومو برگشت و براش ابروی بالا نداخت. مومو نفسی کشید که از بیچارگیش سرچشمه میگرفت و زیر لب غرغر کرد:
مومو- فقط مجبورم میکنه
تهیونگ مشغول ناز و نوازش اسب تیره شد و لب هاشو روی هم گذاشت تا خندش نگیره!
اسب خودش رو به دستای تهیونگ میکشید و باهاش سعی در ارتباط گرفتن داشت.
تهیونگ آروم لب زد: میخوای بهش دست بزنی؟
مومو پفی کرد دستش رو جلو برد و روی سر اسب کشید دقیقا جای مخالف با مسیر دست تهیونگ و گفت:
مومو- بلدم
تهیونگ دست از نوازش کشید: چی رو؟
مومو شونه بالا انداخت و به شکل غیرقابل باوری در اتاقک رو باز کرد و قبل اینکه تهیونگ فرصت کنه چیزی بگه زین اسب رو که از میخی آویزون شده بود برداشت و روی اسب گذاشت و رو به تهیونگ گفت:
مومو- نمیای کمک؟
تهیونگ سمت دیگه اسب ایستاد و خندید.
تهیونگ- تو بیمارستان چیکار میکنی؟
مومو فکری کرد و با یاد آوری مکالمه تو خونشون لب هاشو خیس کرد. بند زین رو محکم کرد و دستی به بدن محکم اسب کشید.
مومو- دکتر نیستم
تهیونگ بند زین رو از اون سمت محکم کرد و نگاهی به چشمای محافظه کار مومو انداخت.
تهیونگ- شبیه پرستارا هم نیستی
مومو- چون نیستم
مومو دهنه اسب رو برداشت و به سمتش رفت که تهیونگ خودش رو بهش رسوند. ازش گرفتش و به شوخی گفت:
تهیونگ- آمپول میزنی؟
مومو خندید. دست به سینه ایستاد: یه جورایی! مسئول بیهوشی اتاق عملم
تهیونگ- اوه!
مومو شونه ای بالا انداخت: میدونم بهم نمیاد
تهیونگ دهنه رو بست، دستی پشت چشمای اسب کشید و رو به مومو گفت:
تهیونگ- میاد
به سمت دخترک گربه ای برگشت. بهش میومد. به اون دختر با اون چتر های طناز روپوش سفید پوشیدن خیلی میومد. این شغل کاملا برازندش بود.
تهیونگ- گوشی تو بده من
مومو- برای چی؟
تهیونگ- بده
مومو مطیع گوشی رو به دستای تهیونگ داد. تهیونگ گوشی جفتشون رو تو اتاقک اسب، کنار یه سکوی کوچیک گذاشت و دستش رو به سمت مومو گرفت.
مومو خنگ نگاهش کرد که تهیونگ بهش اشاره کرد تا به کمک دستش سوار اسب بشه. مومو بدون تردید و چون و چرا دستش رو برای بار سوم به دستای گرم کیم تهیونگ سپرد و پنجه هاشون رو تو هم قفل کرد.
که تهیونگ بی هوا مومو رو نزدیک خودش کشید. تو یک نفسیش نگهش داشت و تو اون فاصله کم نفس گیر نگاه دقیقی به اعضای صورتش کرد. چشم های گردش دل و دین آدم رو میبردن! لب هاش وسوسه انگیز بودن و دوست داشتنی!
تو یه حرکت قافل گیر کننده از دور کمر مومو گرفت. بلندش کرد و روی اسب گذاشتش! مومو سکسکه ای کرد که تهیونگ از پایین به صورتش نگاهی انداخت و خودش رو هم بالا کشید. قبل اینکه مومو فرصت کنه جاش رو روی زین تنظیم کنه پشت سر مومو نشست و دم گوش مومو با لحن آروم و بمی گفت:
تهیونگ- شاید یه روزی جواب همه این چرا هارو بگیری!
مومو معذب بین بازوهای تهیونگ که از پشت سر محاصرش کرده بودن تو خودش جمع شد و سکسکه ای کرد.
تهیونگ نمیفهمید مومو چرا داره سکسکه میکنه؛ مومو خودش هم نمیدونست دقیقا چرا داره سکسکه میکنه فقط زمانی به خودش امد که از استبل بیرون رفته بودن و تهیونگ با سرعت بالای اسب رو میتازوند و سکسکش بند امده بود.
جالب بود. با کیم تهیونگ بودن حالتی داشت که باید بهش میچسبیدی!
یا تو از پشت سر، یا اون از پشت سر... انگار کیم تهیونگ چسب داشت. مومو از هر سمتی پیشش می ایستاد و می نشست، باید تو یک نفسیش بدون هیچ حد فاصلی چفت تنش میشد.
سوز ملایمی صورتش رو نوازش کرد. جا روی زین کم بود و با هر بار بالا و پایین شدنشون به شکل لعنتی واری سر میخورد و میچبید به بدن تهیونگ و تمام بدنشون لمس عجیبی رو تجربه میکرد.
مومو انقدر گیج و سردرگم بود از حسای گرمی که تهیونگ بهش میداد نفهمید کجا دارن میرن! برای چی دارن میرن!؟
بعد از طی مسیری که حدود بیست دقیقه ای طول کشید. تهیونگ اسب رو مهار کرد و ایستادن. مومو از بین بازوهاش به جلو فرار کرد و خواست خودش رو بیرون بکشه که تهیونگ مومو رو کشید و از پشت بغلش کرد.
رو بدن مومو خم شد و با لحنی که حس گرمی رو میرسوند زمزمه کرد: باهاش مهربون باش!
درست توی همون لحظه مومو کلبه چوبی رو که جلوش متوقف شده بودن دید و وقتی اسب بخاطر ایستادنشون شیهه ای کشید، در کلبه با جیغ دختر بچه بی نهایت کیوتی باز شد و فریاد "تهیونگ" گفتنش تمام گوش هاشون رو پر کرد.
•••
تمام تلاشش رو میکرد تا چشم های گرد شدش رو کنترل کنه و انقدر شگفت زده به نظر نیاد. اما برق تعجب مردمک های کنجکاوش رو نمیتونست پس بزنه!
دختر بچه ای که شاید چیزی فراتر از "کپی برابر اصل بودن" با کیم تهیونگ بود. مخصوصا بخاطر اون لبخند های مستطیلی جذاب کشنده که مجبورش کرده بود تو حلق کیم تهیونگ روی تخت کوچیکش بخوابه! در حالی که بدن کوچیکش رو به سختی بینشون جا کرده بود و با سماجت از گردنشون آویزون شده بود. یه دختر بچه دقیقا شبیه به کیم تهیونگ جذاب!
اون دختر بچه بانمک از بدو ورودش یک ریز مامان صداش کرده بود تا همین الان که داشت بیهوش میشد از خواب!
چقدر از سروکول تهیونگ بالا رفته بود و بخاطر اینکه آرزوی تولد پارسالش رو براورده کرده بود بی نهایت ازش ممنون بود!
" ته نا- تهیونگ برام مامان آوردی؟
مومو با شنیدن اون حرف دلش لرزید. حس کرد زیر زانوهاش خالی شدن.
تهیونگ با لبخندی شیرین و تیله های که پر از مهر و محبت بود دخترک رو به آغوش کشید و چیزی تو گوشش گفت که دخترک جیغ بنفشی کشید:
ته نا- میدونستم یادت نمیره!!!
و از بین بازوهای تهیونگ در رفت. جلوی مومو ایستاد. با چشم های کوچیک و قشنگش و لبخندش که انگار جادو داشت بهش زل زد و گفت:
ته نا- سلام
مومو خواست چیزی بگه که دختر بچه جلو رفت دست هاشو دور زانوش پیچید و محکم بهش چسبید و با لحن بچگونه و مهربونش لب زد:
ته نا- مامان من پارسال تولدم آرزو کردم که امسال تولدم مامان داشته باشم مرسی که برآورده شدی!
مومو که احساساتی شده بود اشک هاشو بین مژه هاش درگیر کرد، خم شد و اون وجودیت لبریز از کیوتی رو سخت به آغوش کشید و ندید چشم های مردی رو که با عشق و شیفتگی عجیبی بهشون زل زده بود.
کیم تهیونگی که حالا بعد چندین سال دیدن لبخند ته نا احساس آرامش میکرد."
تهیونگ بخاطر گرمای بیش از حد زیر پتوی ته نا تکونی خورد که ته نا تو عالم خواب چنگی به گردنش زد تا از هر گونه رفتن احتمالیش جلوگیری کنه.
خم شد و بوسه ای رو سر ته نای غرق خواب گذاشت. با اینکه داشت بی هوش میشد نمیخواست رهاشون کنه.
ته نا با لحن دوست داشتنی بچگونش پچ پچ کرد: نرید
تهیونگ موهای ابریشمی دخترک رو نوازش کرد و با اطمینان خاطر گفت:
تهیونگ- جای نمیریم عشقم
ته نا چرخی خورد و خودش رو روی سینه مومو کشید. با صدای که تحلیل میرفت زمزمه کرد:
ته نا- اگه بری دیگه دوستت ندارم تهیونگ شی
مومو دست آزادش رو روی کمر ته نا کشید و به ته نای آماده ی خواب میدون داد تا با خیالی راحت به خواب بره.
سکوتی که بین تهیونگ و مومو ایجاد شده بود غیرقابل باور بود. اما قابل درک برای خودشون! تهیونگ که دلش نمیخواست چیزی رو توضیح بده و موموی که نمیخواست توضیحی بشنوه، به همین سادگی!
•••
وقتی از خواب بودن ته نا مطمعن شدن به آرومی تنهاش گذاشتن. تهیونگ خم شد گونش رو بوسید و تو گوشش بی صدا نجوا کرد:
تهیونگ- زودی برمیگردم بابای
مومو با دستاش خودش رو محکم بغل کرده بود و اون پدر مجرد و ته نای تنهای عزیزش رو تماشا میکرد.
پدر مجرد بودن شاید خیلی هم درباره این مرد درست نبود. ولی درباره تنها بودن ته نا مطمعن بود. دختر بچه مظلومی که چیزی عینن شبیه به کیم تهیونگ بود. ورژن دخترونه کوچیک شدش که دل و دین آدم رو میبرد وقتی میخندید!
این چند ساعت چقدر عجیب بود! این چند روز آشنای با کیم تهیونگ چقدر پر اتفاق بود. انگار از لحظه آشنایش با این مرد، تو اون کوچه تاریک سال ها گذشته بود.
چقدر همچی درباره کیم تهیونگ پیچیده تر از تصوراتش بود!
اینکه اون موجود کوچیک نقطه ضعف مرد قدرتمندی مثل تهیونگ بود برای مومو دوست داشتنی به نظر میرسید. هر چند خیلی مطمعن نبود که کیم تهیونگ رو انقدری شناخته باشه که نقطه ضعفش رو شناسای کنه!
شناختن این مرد مرموز غیر ممکن به نظر میرسید. غیرممکن تا زمانی که خودش نمیخواست!
تهیونگ- بریم؟
با صدای عمیقش از افکارش بیرون کشیده شد. به تیله های تهیونگ که منتظر بهش چشم دوخته بودن نگاهی انداخت. چرا نمیشد چیزی از مردمک های از نفس افتادش فهمید؟!
موهاشو پشت گوشش زد و زمزمه کرد: بریم
وقتی از اون کلبه دنج بیرون رفتن مومو پرسید: نمیخوام زیاد حرف بزنم.
تهیونگ برگشت و نگاهی بهش کرد که مومو با دستش به کلبه اشاره کرد و آب دماغش رو بالا کشید.
مومو- ولی.. تنها میمونه؟
تهیونگ- نه آجوما یکم بعد میاد پیشش
مومو زیر لب غرغر کرد: باید بهم میگفتی تولدشه
تهیونگ به سمت اسب که به تک درخت کنار کلبه بسته شده بود نزدیک شد.
تهیونگ- برای چی؟
مومو- این میتونست آشنای خیلی بهتری باشه... همراه با کیک و مخلفاتش و البته یه کادو
و چشم هاشو برای تهیونگ تنگ کرد تا بهش بفهمونه خیلی کله شقه.
تهیونگ افسار اسب رو کشید و در حالی که لبخند محوی صورتش رو در بر گرفته بود نجوا کرد:
تهیونگ- اون کادوش رو گرفت
•••
کلاسیکلت رو از بین دستایه بزرگ تهیونگ قاپید و با ذوق سوار موتور شد.
وقتی پای موتور و موتور سواری همراه با کیم تهیونگ وسط بود احساس نشاط و هیجان میکرد. و میتونست قسم بخوره برای این حس همیشه آماده و ذوق زدست!
تهیونگ گوشی شو به طرفش گرفت که مومو لب زد: برای چی گذاشتیشون اونجا
تهیونگ ساده توضیح داد:
تهیونگ- تا ردمونو نزن!
مومو چشم هاشو گرد. که از بین دریچه کوچیک کلاسیکت بی نهایت بامزه بود.
مومو- الکی!
تهیونگ خندید و چیزی نگفت. سوار موتور که شد بلافاصله دستای مومو دور کمرش حلقه شدن و با صدایه فوق العاده بلندی جیغ زد:
مومو-تند بروووو!
تهیونگ به واکنش مومو خندید. فکر میکرد انقدر قرار ازش سوال بپرسه و جیغ جیغ کنه که مغزش رو بخوره!
موتورش رو روشن کرد و با لحن خاص و صدایه دو رگش که حالا بخاطر قرار داشتن کلاسیکت رویه سرش کلفت تر و عمیق تر هم شنید میشد زمزمه کرد:
تهیونگ- پس بزن بریم مهمونی!
تهیونگ کاملا حرکت نکرده بود که مومو با کمی تردید دستاش رو از دور کمر تهیونگ جدا کرد و توی هوا آزاد رهاشون کرد.
تهیونگ چند بار پاشو رویه گاز فشار داد و صدایه فوق العاده ی موتور رو در اورد و در آخر با فشار شدیدی که به پدال گاز اورد موتور از جا کنده شد و رد لاستیک هاش رویه آسفالت خط انداخت.
با سرعت نور توی جاده گم شدن و مومو با صداهای عجیبی تمام احساسات و سوال های توی سرش رو با هیجان، بین سرعت بالای تهیونگ جا گذاشت.
از امشب میتونست بگه عاشق موتور سواری توی شبه! وقتی که کیم تهیونگ جلوش نشسته و نور های چشمک زن از بین تیله های مشکی چشماش عبور میکنن و با سرعت زیاد پشت سرش جا میمونن!
•••
به عمارت بزرگ رو بروش چشم دوخت.
خیلی وقت بود به مهمونی نرفته بود. مخصوصا مهمونی های تخماتیک دابل ایکس، احتمالا امشب از اون شب هایی بود که قراره بود حسابی به گا برن!
دابل ایکس حتی دو روز هم رهاشون نمیکرد تا به حال خودشون بمیرن... دروغ بود اگه نمیگفت گاهی از این همه هیجان خسته میشه!
نیم نگاهی از گوشه چشم به مومو انداخت که سعی میکرد از موتور پایین بیاد و با خودش درگیر بود.
دخترک بیچاره اگه چیزی از عمل های مهمونی های قبلی میدونست از ترس سکته میکرد. بی شک انقدر سکسکه میکرد و کیوت میشد تا تهیونگ رو خلع سلاح کنه و جفتشون رو کلافه کنه.
جلو رفت و با گرفتن کمر باریک مومو از روی موتور پایینش گذاشت. به صورت مومو که آروم و قرار نداشت نگاه کرد. میدونست لبریز از حرف و سواله!!
اون چشم ها و لرزششون نشون میداد اون دختر چقدر استرس داره!
دست مومو رو آهسته تویه دستش گرفت و فشار کوچیکی بهش داد. شاید به نشونه تشکر شاید هم برای آروم کردنش... ولی انگار هر دوشون دنبال یه بهونه ی کوچیک بودن که دست هاشونو به هم آغوشی دعوت کنن! از نظر مومو که اینطور بود.
نگاهی به دستاشون انداخت..!!
ته دلش ترسید از خودش و این حس و این مرد.
میتونست حس شجاعت گمشده ای رو تو خودش پیدا کنه، این دست های حمایتگر مثل یه پشتوانه بودن و این مرد مثل یه ابرقهرمان تنها به نظر میرسید. پشتوانه ای که مثل یه نیروی قوی معنوی تموم حسایه بدش رو از بین میبرد و قلبش که تویه سینش آروم و قرار نداشت رو تسکین میداد.
موموی بیچاره ای که خبر نداشت از بازی کثیفی که قرار بود این حس قشنگ رو بسوزونه و خاکسترش رو تا اعماق ذهنش به جا بزاره..!!
تیله های سردرگمش رو به تیله های مشکی و خونسرد تهیونگ دوخت. نگاه قشنگی بینشون شکل گرفت. نگاهی که فارغ از جنسیت و ترس هاشون بوی آشنای میداد. تیله های که دخترک و پسرک حبس شده بینشون سعی داشتن هم دیگه رو لمس و با تفاوت های هم آشنا بشن.
هر کسی از دور نگاهشون میکرد دوتا آدم بالغ رو میدید که با چشم هاشون بی صدا باهم حرف میزنن، چای مینوشن و دردودل میکنن!
نگاه بینشون رو تهیونگ با برگردوندن سرش به سمت عمارت شکست و گفت:
تهیونگ- با کسی حرف نزن، جای نرو... مشروب هم نخور!
سعی کن کنار لیسا یا مینا بمونی.
مومو خیره به نیم رخ تهیونگ سرش و تکون داد، هنوزم تحت تاثیر حرفایی بود که به مادرش گفته بود. تحت تاثیر پدر بودنش..!!
یک هفته کنار کیم تهیونگ بودن! کنار کیم تهیونگ مرموز دابل ایکس که یه پدر فداکار به نظر میرسید جذاب بود و در عین حال خطرناک!!
خیلی خوب میدونست که بعد از این یه هفته ی کوتاه اینقدر اتفاق های جدید توی زندگیش میفته که میتونه یه کتاب ازش بنویسه. کتابی که دوست داشت اسمشو بزاره "مردی به نام کیم تهیونگ" اما در مورد ژانرش هیچ حدسی نداشت!
و پایانش!! پایانی که اصلا دوست نداشت بهش فکر بکنه...
تهیونگ دعوت نامه ها رو به فردی که کنار در ویلا ایستاده بود داد، پوزخندی زد و دست مومو رو رها کرد. توی اون لحظه مومو حس کرد، هاله تاریکی که تهیونگ رو احاطه کرد و باعث شد مومو احساس بدی بهش دست بده.
صورت اون مرد جذاب حالا خشک تر و جدی تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسید. بی نهایت سرد و یخی!
تهیونگ-اگه کسی بهت گفت چه نسبتی باهام داری بگو پارتنر بازی جدید همدیگه ایم!
مومو پلکی زد: پارتنر؟ این دیگه چه دروغیه؟
تهیونگ- یه دروغ خوب...
مومو ادامه داد:
مومو-و من دقیقا قراره توی این مهمونی چیکار کنم؟
خودشو به تهیونگ رسوند و قدم هاشو باهاش تنظیم کرد که وارد سالن شدن.
تهیونگ به مومو که منتظر نگاهش میکرد و منتظر شنیدن جواب بود نگاه کرد و با لحن خشک و بی روحی لب زد:
تهیونگ- بازی
مومو دهنشو باز کرد و با حالت متعجبی پرسید:
مومو-یعنی توهم نمیدونی؟
تهیونگ با حالت گناهکارانه ای نگاهشو به طرف دیگه ای دوخت. برای لحظه ای پشیمون شد که مومو رو به این جشن اورده..
مومو به شدت کنجکاو بود که بدونه چرا به این مهمونی دعوت شده؟
باید دقیقا اینجا چیکار کنه؟
چه اتفاقی قراره امشب بیوفته؟
نگاهش رو از نیم رخ تهیونگ که ایستاده بود و به افراد داخل سالن نگاه میکرد گرفت.
همه ی آدم هایی که اونجا بودند به طرز عجیبی زیبا بودند، گریم خاصی داشند و شبیه شخصیت های مشهور لباس پوشیده بودند...
طوری که در نگاه اول فکر میکردی که به یه افتر پارتیه اومدی و تمام سلبریتی هایه بزرگ دنیا با جام هایه پر از شرابشون کنار هم ایستادن...
اون سالن و لوستر بزرگی که از سقف بلندش آویزون شده بود زیادی لاکچری و شیک به نظر میرسید.
و فقط مومو بود که با یه لباس ساده به مهمونی رفته بود!
مومو اطرافش رو خوب آنالیز کرد و با چشم هاش دنبال حداقل یک صورت آشنا گشت...
اما هیچ کس رو نمیشناخت،کاملا اونجا یه غریبه ی تنها بود..
با خودش فکری کرد...
یعنی تموم آدمایی که اونجا بودن بازیچه ی این بازی مسخره شده بودند؟!
اما میتونست به جرعت بگه اونجا معرکه بود!
فضا و دیزاین مهمونی خیلی شیک بود!
و خوراکی های رنگارنگی به همراه شامپاین رو میز های بزرگی چیده شده بودند...
و مومو حتی تویه خوابش هم نمیدید که یک روز به همچین مهمونیه فاکینگ لاکچری ای دعوت بشه!
تهیونگ به مومو که مسخ شده به اطراف نگاه میکرد خیره شد و سرش رو نزدیک گوش مومو برد و زمزمه کرد
تهیونگ-از اینجا خوشت اومده؟
مومو سرشو با حالت کیوتی تند تند تکون داد و با چشم هایه براقش به تهیونگ نگاه کرد
مومو-اینجا خیلیییی قشنگه،همه چیزش زیادی خا...
اما با تکون خورد لب هایه تهیونگ و شنیدن جمله ای که از بین لب هاش بیرون اومد حرفش نصفه موند!
اون جمله ها خیلی شوکه کننده و نااشنا بود..
تهیونگ که وسط حرفش پریده بود بلند گفت
تهیونگ-عمل انجام شد!
مومو با شنیدن این حرف پلکاشو چند بار با گیجی رویه هم فشار داد و تند تند پلک زد
مومو-چی؟
تهیونگ لایو گوشیشو قطع کرد و با چشم هایه یخیش به صورت متعجب مومو خیره شد
تهیونگ- این ماموریتم بود که تو رو بیارم به مهمونی و صداتو ضبط کنم!
مومو گیج تر شد
مومو-چی؟من؟
تهیونگ آهی کشید و گفت: خودمم نمیدونم،میدونی چی اینجا از همه عجیب تره؟
مومو متعجب به چهره ای تهیونگ که توی صدم ثانیه عوض شده بود زل زد و منتظر یه جمله ای شبیه '' شوخی کردم احمق" بود!
تهیونگ سرشو تاسف بار تکون داد و جملش رو ادامه داد
تهیونگ- اینکه تو به اینجا اومدی و معلوم نیس چه نقشه ای واست دارن...
مومو هیستریک وار خندید...!
انگار شوخیش کم کم داشت جدی میشد
دستشو از بین دست تهیونگ بیرون کشید و دست به سینه بهش نگاه کرد وعصبی خندید
مومو- فکر کنم اینبار واقعا اومدم توی دهن شیر!
تهیونگ با لحن جدیش بدون توجه به مومو که داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد ادامه داد
تهیونگ-من امشب یه تهدید بزرگ واسه توام!
پس ازت میخوام که مراقب خودت باشی !
امشب به هیچ کس اعتماد نکن...امشب همه تبدیل به گرگ میشن و میخوان که شکارت کنن..
پس باید حواست باشه..
باشه؟
مومو در حالی که عصبی میخندید گفت: اون گرگی که ازش حرف میزنی خودتی!
با اینکه میدونستی اینجا چه خبره منو اوردی و حالا به میگی چیکار کنم؟
نه..!میخوام برعکسش رو انجام بدم،چون تو همین الان با من بازی کردی و بهم گفتی به کسی اعتماد نکنم...
خنده اش رو قورت داد و با چشم هایی که میشد دلخوری رو توش دید به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ آهی کشید...
انگار اون گربه ی مظلوم پنچه هاشو واسه حمله تیز کرده بود...!
حق داشت!تهیونگ برای اولین بار گولش زده بود و مومو فهمیده بود که این اتفاق بازم میفته!
تهیونگ با لحن خواهش گری که سعی در جلب کردن اعتماد دوباره ی اون گربه ی عصبانی رو داشت گفت: خواهش میکنم!
مومو سکوت کرد و فقط به چشمای تهیونگ نگاه کرد،از چشماش متنفر بود!
بی هوا لب زد: فکر میکردم این بازی ترسناکه!
ولی بازیکن هاش ترسناک ترن!
تهیونگ سرشو پایین انداخت و سعی کرد بحث رو عوض کنه...
تهیونگ-من میرم لباسمو بپوشم!
توی سالن اصلی میبینمت!
و پشتش رو به مومو کرد و از زاویه ی دید مومو خارج شد...
•••
مومو بی توجه به تهیونگ به سمت سالن اصلی رفت...
حتی نمیدونست دقیقا داره به کجا میره...
باورش نمیشد که تهیونگ گولش زده!
دلش برای خودش سوخت که اینقد احمقه و هیچی نمیدونه و همینجوری ول میچرخه...
فقط میخواست از تهیونگی که الان دیده بود دور شه!
تازه فهمیده بود که وقتی روبه روی ویلا بودند باید اعتماد کردن رو میبوسید و کنار میذاشت...
درسته...!
با گوشیش چک کرده بود و میدونست امشب بازیکن ها قراره عمل انجام بدن...پس بازیکن ها مثل سرباز هایی بودند که اماده ی شلیک کردن به هم بودند...!
انگار وقتی که پایه عمل وسط میومد هیچ کدوم از اون بازیکنا چیزی به اسم رحم و رفاقت رو به رسمیت نمیشناختن!
با دیدن لیسا از دور از سرعتش کم کرد و بالاخره ایستاد،نگاه کاوشگرش رو روی لیسا چرخوند!
واقعا نمیدونست میتونه با لیسا ارتباط خوبی برقرار کنه یا نه!
اصلا مگه جای دیگه ای هم برای رفتن داشت؟
حتی نمیتونست از ویلا خارج شه،اینم جز یکی از قوانین تخمی این بازی بود...
با دیدن لیسا که روی یکی از میز ها نشسته بود و جام شرابش رو تویه دستش گرفته بود و به محتویات داخلش نگاه میکرد،آب دهنش رو قورت داد...
چقدر امشب شبیه ملکه های واقعی بود با اون لباس و تاج طلاییش!
میتونست کنار ملکه ی این بازی بشینه؟ اصلا لیسا بهش توجهی میکرد؟
ترجیح داد به جای فکرای احمقانه ی همیشگیش که فقط آزارش میدن فقط چند قدم برداره
و به سمت اون ملکه ی یخی بره!
اگه میخواست به صدای ذهنش گوش بده فقط میشد یه عروسک واسه عمل جرعت بقیه!
با قدم های سریع به سمت لیسا رفت و روی صندلی روبه روی لیسا نشست و به صورت بی نهایت زیباش نگاه کرد
امشب به طرز عجیبی زیباتر از هر زمان دیگه ای شده بود.
لیسا با دیدن مومو با لحن مهربونی گفت
لیسا-خوشگل شدی!
مومو متقابلا لبخندی زد و درحالی که مضطرب بود گفت: توهم خیلی خوشگل شدی...
لیسا تیکه ای از اناناسش رو خورد و ادامه داد
لیسا- با تهیونگ اومدی؟
مومو به اطرافش نگاه کرد،
همه داشتن به اون و لیسا نگاه میکردن...
شت!میدونست اینجوری میشه...
اروم سرشو به سمت لیسا برگردوند و گفت
مومو-اره...
انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع اضافه کرد
مومو-میخواستم راجب اون روز بگم که متاسفم..
لیسا بلافاصله و بیخیال گفت
لیسا-تو چرا باید متاسف باشی؟!تو که کاری نکردی!
مومو سرشو پایین انداخت و با خودش گفت اشتباه من این بود که به تهیونگ اعتماد کردم...
لیسا ادامه داد
لیسا-به هرحال نجات پیدا کردم!
مومو کنجکاوانه سرشو بالا اورد و پرسید
مومو-از ...چی؟
لیسا خندید و گفت: از مرگ!
•••
یه گیلاس واسه مومو نوشیدنی ریخت و با لحن سردی گفت
لیسا- اولین باره یه بازیکن تازه وارد میبینن که به این مهمونی اومده..واسه همین چشماشون مثل جغد شده!
مومو خنده ی الکی سر داد و گفت: فکر کنم همینطوره...
نوشیدنی رو از لیسا گرفت و بی توجه به حرف تهیونگ سر کشید،وقتی که مشروب میخورد میتونست با این شرایط معذب کننده کنار بیاد!
لیسا-از اینکه وارد این بازی شدی پشیمونی؟
مومو لیوانش رو روی میز گذاشت و گفت: نمیدونم..
جوابش قطعا این بود که پشیمونه،ولی هنوز احساس میکرد نمیتونه با لیسا حرف بزنه و بهش اعتماد کنه!
لیسا به موضوع دیگه ای فکر کرد و بی هوا و بی دلیل زمزمه کرد
لیسا-من تهیونگ رو دوست ندارم!
مومو که یهویی با شنیدن اون جمله ی بی ربط به بحثشون گیج شده بود فقط پرسید
مومو-واقعا؟
لیسا سرشو تکون داد و گفت
لیسا-اره ...میتونی دوست دخترش باشی!
مومو پوزخندی با یادآوریه اون کیم تهیونگ عوضی زد و گیلاس دیگه ای نوشید و کلافه لب زد
مومو-ما تو استایل هم نیستیم!
لیسا تاج سنگینش رو روی میز گذاشت و دوباره بحث رو سمت دابل ایکس کشید
لیسا-به این آدما نگاه کن...
اینا همشون بخاطر تفریح یا پول وارد بازی شدن و ناخواسته کثیف ترین کار ها رو انجام دادن...
میتونی مثل اینا باشی؟
مومو کمی فکر کرد...
نمیدونست میتونه حرف دلشو بزنه یا نه! دلش میخواست بگه که نمیتونه...
و اون فقط میخواست از این بازی لعنتی خارج شه و به زندگی خودش برگرده و هیچ وقت اسم دابل ایکس و کیم تهیونگ و لالیسا رو نشنوه!
اما لبخند ساختگی زد و گفت
مومو-وقتی شماها تونستین شاید منم بتونم!
لیسا که مشغول بازی با ناخون هاش بود سرشو تکون داد و متفکر گفت
لیسا-پس بهتره امشب رو مثل این آدما رفتار کنی!
مومو که انگار این روزا فقط کارش گیج شدن بود گفت:چرا؟
لیسا بدون هیچ مقدمه ای گفت
لیسا- بزار قبلش ازت یه سوال بپرسم!
باهام روراست باش!
فکر کن امشب قراره باهم یه بازی کنیم...فکر کن من الان دارم عمل انجام میدم.
مومو پوزخندی زد و دستی به موهای لخت سیاهش کشید و با حرص گفت
مومو-انگار امشب همتون ماموریتون اینه با من بازی کنید!
لیسا خندید و گفت: درسته...انگار یه نفر اینجاست که علاقه ی زیادی بهت داره و میخواد حسابی باهات بازی کنه!
اما نگران نباش،نوبت توهم میرسه که باهامون بازی کنی!
گوشیش رو بیرون اورد و گفت: داشتم میگفتم،فکر کن یه بازی تیمی داریم...سه تا گروه هست...سرگروه تیم اول تهیونگه!
سرگروه تیم دوم منم!
سرگروه تیم سوم ناشناسه!
دلت میخواد توی کدوم گروه باشی؟!
مومو سکوت کرد
طرز حرف زدن لیسا طوری بود که انگار مومو مجبور به انتخاب بود!
ترجیح داد یکم فکر کنه!
نمیخواست پیش لیسا یه آدم گیج که همش سوال میپرسه باشه...
نمیخواست مثل چند دقیقه شبیه یه احمق باشه!
نگاهش به اطراف چرخید انگار همه ی اون جمع منتظر جواب مومو بودند..
به لیسا نگاه کرد...انگار که دنبال یه نشونه بود!
یه سرنخ!
هه...چرا باید به لیسا اعتماد میکرد!؟
اونم مثل تهیونگ داشت باهاش بازی میکرد...
فقط خودش بود که مجبور به جواب دادن بود!
لیسا به گیلاس های روی میز اشاره کرد...
مومو نگاهشو به گیلاس ها داد...۳ تا گیلاس روی میز چیده شده بود با ۳ تا نوشیدنی مختلف!
این مثل یه نشونه بود که مومو عدد ۳ رو انتخاب کنه؟
ولی مومو نمیتونست به لیسا و تهیونگ اعتماد کنه!
بعد از این کارشون حساب کار دستش اومده بود.
ناخوداگاه به حرف تهیونگ فکر کرد...
"من امشب یه تهدید بزرگ واسه توام!"
معلوم نبود توی گروه سومم چه خبره،پس بین دو گزینه ی بد و بدتر،بد رو ترجیح داد
پس بدون تردید گفت
مومو- گروه سوم!
لیسا که انگار از جواب مومو راضی بود لایوش رو قطع کرد و گفت
-انتخابت عالی بود...عمل..انجام شد!!
مومو لبخند محوی زد،نمیتونست بیشتر از این اون جو رو تحمل کنه...
از جمله ی "عمل انجام شد" به شدت متنفر بود!!!
این جمله روح و روان لطیفش رو بهم میریخت...
پس با بیچارگی و لحن سریعش گفت: من میرم یکم این اطراف بچرخم!
لیسا سرشو تکون داد و گفت: باشه فقط زود برگرد کلی باید باهم حرف بزنیم!
مومو از روی صندلی بلند شد...دنبال جایی بود که بتونه یکم هوا بخوره،یه جایی که نه لیسا رو ببینه نه تهیونگو!
یه جایی که هیچکس نباشه و کمی نفس تازه کنه!
یه جایی که درباره ی این بازی شیطانی فکر کنه!
از پله ها بالا رفت،هنوزم همه ی نگاها روی اون بود!
اما عجیب این بود که مومو نسبت به اون نگاه های خیره کننده بی خیال بود...شاید بخاطر مشروب بود شایدم مومو دیگه براش اهمیتی نداشت!
بی توجه از پله ها قدم برداشت که یه تراس بزرگ دید...به سمت تراس قدم برداشت که دونفر رو اونجا دید..
و ظاهرا داشتند همدیگه رو میبوسیدند!
لب هاشو روی هم فشار داد و ترجیح داد سریع صحنه رو ترک کنه...
اینجوری هم خودش و هم اون دو کبوتر عاشق رو معذب میکرد...
پس آهسته نگاهش رو از اون ها گرفت و چرخید تا از تراس فاصله بگیره که با یادآوریه چیزی مثل برق گرفته ها سمت اون دو نفر چرخید!
خدای من!
درست میدید؟
اون سوهو بود که داشت با ولع سویون رو میبوسید؟!!
نگاهش رویه اون دو نفر و حرکات لباشون قفل شده بود!
حس میکرد مغزش داره سوت میکشه.
انگار امشب قرار بود مومو مرتبا شوکه بشه...
اما این دیگه آخرش بود!!
دوست صمیمش داشت عشق اولش رو خیلی عمیق و با ولع میبوسید...
باید میرفت...
باید فرار میکرد تا بیشتر صدایه انزجار کننده ی اون بوسه رویه قلبش و مغزش رو خط خطی نکنن!
خواست از پله ها پایین بره که چشم های ترسناک سویون مومو رو شکار کردند..!
و با شنیدن صدای آشنای سویون سرجاش میخکوب شد...
استرس ترسناکی به جونش افتاد و ضربان قلبش اوج گرفت و حس کرد قلبش تویه دهنشه!
نفس عمیقی کشید و با خودش زمزمه کرد
مومو-اروم باش مومو...نزار دوباره تحقیرت کنه!
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و سمت سویون برگشت!
سویون لبخند مسخره ای به مومو تحویل داد و سوهو که شونه به شونه ی سویون ایستاده بود متفکرانه گفت
سوهو-این همون دوستته که گفتی؟
سویون خندید و به چشمایه مومو نگاه کرد و با لحن خاصی گفت: اره خودشه!
سوهو لبخندی زد و با مهربونیه ذاتیش زمزمه کرد
سوهو-کیوته!
سویون-یااا
سوهو خندید و لپ سویون رو کشید و گفت
سوهو-من سویونم رو با دنیا عوض نمیکنم!
سویون لبخند رضایت مندی زد و نگاهش رو از سوهو گرفت و سمت مومو که در سکوت بهشون زل زده بود چرخید.
مومو خنثی شده بود...
حالا که فکر میکرد مرد روبه روش اونقدرا هم براش جذابیت نداشت...!
طرز رفتار سوهو و لوس کردن سویون براش مسخره به نظر میرسید...
اصلا چه دلیلی داشت که یه مرد اینطوری یه دختر رو لوس کنه؟
حالا که فکرشو میکرد از اینجور مرد هایی خوشش نمیومد!
و انگار حالا سوهو دیگه عشق اولش حساب نمیشد...
نمیدونست چرا اما حس میکرد دیگه اون تب و تاب قبل رو نسبت به سوهو نداره!
شاید بخاطر این بود که این چند وقت اونقدر درگیر اتفاقات عجیب و غریب شده بود که وقت فکر کردن به عشق اولشم نداشت...
شایدم بخاطر اون دست ها بود...
همون دستایی که همیشه از داخل سیاه چاله هایه عمیق زندگیش بیرونش کشیده بودن و بهش آرامش رو هدیه کرده بودن...!
سویون-هی مومو...واقعا وارد این بازی شدی!
با شنیدن صدایه سویون از فکر در اومد و به سویون که با چشمایه تحقیرآمیزش بهش خیره شده بود نگاه کرد
سویون ادامه داد
-خوشم اومد! شجاعتتو جمع کردی...
مومو دندوناش رو بهم فشار داد...
سوهو کنجکاو به اون دو نفر که با چشم هاشون در حال دوئل کردن با هم بودن نگاه کرد و آخر نتونست دووم بیاره و سوالش رو پرسید
سوهو-چه خبره؟
سویون با لحن قدرتمندی که سعی در یاداوری چیزی برای مومو داشت گفت
سویون-قرار بود که مومو یا به عشق اولش اعتراف کنه یا وارد این بازی شه و اون این بازی رو انتخاب کرد...
سوهو که توقع شنیدن داستان هیجان انگیز تری رو داشت تک خنده ای کرد
سوهو-از دست شما دخترا...
منم اگه به جاش بودم بازی رو انتخاب میکردم!
مومو لبخند محوی زد،چقدر سوهو رو نمیشناخت...نمیدونست چه مرگش شده... حالش بد بود!
پس بدون معطلی لب زد
مومو-خب من دیگه میرم...
سویون با صدای بلندی داد زد
سویون-هی هی وایسا...
چطوری تونستی اینقد خوب ترسو بودنت رو کنار بذاری؟نکنه بازم بدون اجازه مامانت پاشدی اومدی مهمونی؟
دستایه مومو مشت شدن و ناخون هاش کف دستش کشیده شدن...
سویون بوی مشروب میداد...از همون فاصله هم میتونست حسش کنه...
نگاه خشمگینش رو به سویون داد و با نگاهش براش خط و نشون کشید و بعد رو به سوهو کرد با لبخند ساختگی گفت
مومو- فکر میکنم دوست دخترتون خیلی مسته،باید مراقبش باشید!
خواست قدمی برداره که یقه ی لباسش توسط سویون گرفته شد..
به چشم های بی رحم سویون نگاه کرد...انگار که به سلاخی شدن مومو هم راضی نمیشد...!
این دختر مست دقیقا چه مرگش بود؟!
درسته!
اون دیگه دوستش نبود...اون دیگه شبیه سویون مهربونی که توی مدرسه هواش رو داشت نبود!
سویون عصبی چشم هاش رو روی اعضای صورت مومو چرخوند و گفت : من دارم چرت و پرت میگم؟
و یقه ی لباس مومو رو محکم تر گرفت...
مومو که بخاطر بویه گند الکلی که از سویون و دهنش بیرون میومد ته دلش پیچ خورده بود و حالت تهوع گرفته بود کلافه دستشو رویه شونه هایه سویون گذاشت تا اون موجود چندش رو از خودش فاصله بده.
به عقب هلش داد اما سویون محکم تر یقه اش رو چسبید.
خواست برایه بار دوم و با زور بیشتری سویون رو هل بده که اینبار دست هایه مردونه ای دستایه سویون رو از یقه اش جدا کردن و سویون رو از مومو که حالت تهوعش رفته رفته بیشترم میشد و رنگش پریده بود،فاصله داد
مومو به مرد روبه روش نگاه کرد...
مرد با لحن مهربونی به سوهو گفت
-دوست دخترتون رو برای بازی هوشیار نگه دارید،باید حتما این عمل رو تماشا کنید خیلی دیدنیه!
و بعد لبخندی به سوهو زد و مچ دست مومو رو گرفت و از اون تراس گوه بیرون کشیدش...
و مومو خوب میدونست اون پسری که دستاش رو گرفته کی بود!
اون درست مثل یه نورامید سر رسیده بود و نجاتش داده بود!
البته امیدوار بود این یه عمل کثیف برای اون نباشه!
مومو با هر قدمی که برمیداشت حس میکرد یکی از راه قراره برسه و بازم سر به سرش بزاره و در آخر جمله ی"عمل انجام شد" رو به زبون بیاره.
مرد بالاخره یه جایه خلوت پیدا کرد...
جایی که راهرویه کوچیگی بود که قبل از پله هایی که به سالن پایین میخوردن قرار داشت و کمتر کسی ازش عبور میکرد...
به مومو نگاه کرد و گفت: من جکسونم.
مومو تعظیمی کرد که جکسون ادامه داد
جکسون-من سرگروه گروه سومم..
مومو چشم های گربه ایش رو متعحب باز کرد و گفت:چی؟؟ یعنی اون سوالا واقعی بود؟
جکسون لبخندی زد و گفت
جکسون- چرا گروه کسی که نمیشناختی رو انتخاب کردی؟
مومو پوزخندی با یادآوریه اون تهیونگ دیوث زد
مومو-فقط بین بد و بدتر،بد رو انتخاب کردم...
جکسون خندید و گفت: بد؟!
دست به سینه شد و با غرور گفت:
گروه خوبی رو انتخاب کردی! مگه میشه گروه من بد باشه؟
توی این گروه فقط من و تو هستیم!
مومو: من و شما؟
جکسون مومو رو به سمت مانیتور بزرگی که از بالایه پله هائم میشد ببینیش کشوند و زمزمه کرد
جکسون- وقتی روشن شد همه چیو میفهمی!
مومو نگاهشو به مانتیور بزرگی که توی سالن نصب شده بود داد...
حتی نمیدونست الان باید به چی فکر کنه هوفی کشید که جکسون گفت
جکسون-کار خوبی کردی که بهش اعتراف نکردی!
مومو لبش رو گاز گرفت و روبه جکسون گفت
مومو- همه چیو شنیدی؟!
جکسون سرشو تکون داد و دست هاشو توی جیبش فرو کرد و با صدای بی نهایت جذابش گفت
جکسون- تو قیافت خیلی به گیمرها میخوره!
مومو گیج سرشو تکون داد...گیمر؟!یه گیمر حرفه ای مثل بقیه آدم هایی که اونجا بودند..؟
پس چرا خودش هیچ شباهتی نمیدید...
مومو سرشو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد
مومو-فکر نکنم شبیهشون باشم!
جکسون-بیا بهت ثابتش کنم...
و بدون معطلی دست مومو رو گرفت و به دنبال خودش کشید...
مومو کنجکاو پشت سر جکسون کشیده شد و لحظه ی بعد انعکاس چهره اش رو توی آیینه ای دید!
جکسون پشت مومو ایستاد و شونه هاش رو گرفت و در گوش مومو زمزمه کرد
جکسون-من توی تیله هات یه دختر شجاع میبینم!
مومو به خودش نگاه کرد...
شاید اعتماد به نفسش خیلی کم بود...اما گیمر شدن اونقدارا هم خفن نبود !
پس لب زد
مومو- فکر نمیکنم گیمر بودن اونقدارام جالب باشه!
جکسون پوزخندی زد و دستش رو روی شونه های مومو کوبید و با صدای بمش زمزمه کرد: امشب نظرت عوض میشه...
باید باهم یه صحبت مفصل راجب امشب داشته باشیم ...
تو امشب کنار من میدرخشی...البته باید به حرفام به خوبی گوش کنی!
مومو لبخندی زد و گفت
مومو-نکنه توهم میخوای بگی عمل انجام شد؟
جکسون خندید و ادامه داد
جکسون-قانون شماره ی 4 من: وقتی که توی یه تیم باشیم باید بهم اعتماد کنیم!
بازی دادن دیگران واسه وقتیه که بازیکن ها مقابل همدیگه باشن..نه الان که توی به تیم هستیم!
چشمک دلبرانه ای زد و ادامه داد
جکسون-پس لازمه که شرایط بازی رو بهت بگم!
مومو ابروشو بالا داد...
حس میکرد داره کم کم به حرف هایه جکسون جذب میشه!
اما هنوزم بهش اعتماد نداشت...
به هرحال حرف های جکسون رو با دقت گوش داد و به خاطر سپرد...
شاید اون مثل به فرشته ی نجات سر رسیده بود که موموی سردرگم رو هوشیار کنه!
و از ته دلش ارزو میکرد حدسش درست باشه...
(((((((
لیسا روبه مینا گفت: همینجاست؟
مینا سرشو تکون داد و گفت
مینا-یکم دیگه مانیتور خبرا رو اعلام میکنه به موقع بیاین!
لیسا سرشو تکون داد و اروم زمزمه کرد
لیسا-اگه جک این سمتا اومد بهم خبر بده!
مینا سرشو تکون داد و رد شد...
لیسا بدون زدن کوچیکترین دری یا گفتن یک کلمه ای مثل "اهم-اهوم-تف-درد-الو و.." در رو چهار طاق باز کرد و وارد اتاق شد...
نگاهش رو تویه اتاق چرخوند اما با دیدن صحنه ی روبه روش نگاهشو کج کرد و صورتش رو به صورت چندشی مچاله کرد...
تهیونگ رسما داشت یه دختر رو میخورد...!
میتونست به طور واضح مارک های روی گردن دختری که توی بغلش بود رو ببینه....
صدای بوسه هاشون فضای اتاق رو پر کرده بود و داشت حال لیسا رو بهم میزد!
لیسا سمت میز آرایشی داخل اتاق رفت و بهش تکیه داد و دست به سینه ایستاد تا تهیونگ دست از سر اون دختر برداره!
تهیونگ با دیدن لیسا آه ناخوشایندی کشید...
و سرشو از تویه گردن اون دختر بیرون اورد...
لیسا رو به دختر آشفته ای که به تهیونگ چسبیده بود گفت
لیسا-گمشو...
دختر خودشو جمع و جور کرد و دکمه های لباسش رو بست و زیر لب به لیسا فحش داد
-لعنت بهت...
و با چهره ی پریشون و آرایش بهم ریخته و موهایه داغونش از اتاق بیرون زد.
تهیونگ در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست آهی کشید و گفت:
بنال ببینم چیکارم داشتی
لیسا روی تخت کنار تهیونگ نشست...البته با فاصله ی زیادی!
لیسا-مومو جکسون رو انتخاب کرد!
تهیونگ-خب ؟
لیسا با شنیدن لحن بیخیال تهیونگ پوزخند تلخی زد و گفت
لیسا-داری باهاش بازی میکنی؟ مثل من؟
تهیونگ موهای بهم ریخته اش رو مرتب کرد و به لیسا نگاه کرد و بدون توجه به حرف لیسا گفت
تهیونگ-چشمات قرمز نیست! اخرین بار کی مصرف کردی؟
لیسا-وقتی که میخواستم با یه پیرمرد بخوابم..
تهیونگ سرشو تکون داد و گفت
-امروز هم مصرف کردی..وگرنه اینقد شنگول نمیزدی..
بعدش هم فعلا که نخوابیدی!
لیسا آروم گفت
لیسا-اصلا مگه واسه تویه پدر سگ فرقی هم میکنه...تو حتی نمیدونی چی به من گذشته توی این دو روز!
تهیونگ بی تفاوت لب زد
-حالم خوب نیست لیسا...حرفاتو جمع و جور کن و برو
لیسا نگاهی به وضعه آشفته ی تهیونگ انداخت و به پایین تنه اش اشاره کرد و گفت: قشنگ معلومه زدی بالا!
تهیونگ خندید
تهیونگ-اره من زدم بالا.. و اگه جک با من ببینتت واست بد میشه!
مخصوصا الان که مصرفم کردی!
لیسا دماغشو بالا کشید و گفت:به جای گیر دادن به مصرف کردن جقتو بزن و بیا پایین.
تهیونگ موهاشو مرتب کرد و گفت
تهیونگ-اذیتت نکرد؟
پشت این حرفش رنگ نگرانی دیده میشد...یه نگرانی که با جمله ی بعدی لیسا قلبش فشرده شد..
لیسا-هه.. کم مونده منو ببنده به تخت چی میگی!
الانم که منو پبدا کنه میفهمه مواد کشیدم!
تهیونگ- باید ترک کنی! وگرنه خودم تورو تحویلش میدم که ببندت به تخت!
لیسا- نمیتونم...
تهیونگ عصبی داد زد
تهیونگ-اون سهون عوضی فقط بلده بهت مواد بده؟
لیسا ابروشو بالا انداخت
لیسا- توی عوضی تر هم فقط بلدی شعار بدی؟
تهیونگ-چیکار کنم؟اگه باهم دیده بشیم اذیتمون میکنن!
اینقدر بهمون عمل میدن که اخرش همدیگه رو بکشیم!
لیسا بی توجه ادامه داد
لیسا-اگر جکسون اون روز نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد...
اره...لیسا میخواست از تهیونگ گلایه کنه که همینجوری ولش کرده!
تهیونگ کسی بود که همیشه مواظبش بود و بهش محبت میکرد...اما حالا انگار بود و نبود لیسا واسش فرقی نداشت!
تهیونگ یه نخ سیگار از جیبش بیرون آورد و با فندکش روشنش کرد و کام عمیقی ازش گرفت...
لیسا به سیگار ته نگاه کرد...
لعنتی همین چند ساعت پیش مصرف کرده بود اما توی اون لحظه چقدر دلش اون سیگار لعنتی رو میخواست...
تهیونگ که نگاه لیسا رو دید گفت
-نه!
لیسا با حرص خندید...هروقت بحث مواد پیش میومد هرکسی میتونست چشماشو بخونه...
لیسا-داری واسه عملی که میخوای انجام بدی انرژی ذخیره میکنی؟
تهیونگ سرشو تکون داد و گفت
تهیونگ- تو که نزاشتی انرژیم رو با به فاک دادن اون دختر جمع کنم پس مجبورم از این روش بدستش بیارم !
لیسا نگاه چندشی به تهیونگ انداخت که تهیونگ خندید و لب زد
تهیونگ- ما که باهم تعارف نداریم...هرچقد هم حال بهم زن و کثیف باشیم همدیگه رو میشناسیم! پس جای تعجب نیست...
لیسا هوفی کشید و ادامه داد
لیسا- انگار که امشب قراره گاییده بشیم...
تهیونگ متقابلا سرشو تکون داد و سیگارشو توی هوا چرخوند تهیونگ-خشک خشک!
سیگارشو روی میز کنارش کوبید و خاموشش کرد...
لیسا بدون هیچ حرف دیگه ای بلند شد.
تهیونگ روی تخت دراز کشید
لیسا قدمی برداشت و سمت در اتاق حرکت کرد که تهیونگ گفت
تهیونگ- بهم قول بده...
لیسا برگشت که نگاهش توی تیله های مشکی تهیونگ قفل شد...
تهیونگ ادامه داد:که ترک کنی!
لیسا خندید
لیسا- باشه!
با چشمایه درشتش به تهیونگ نگاه کرد و سرش رو کج کرد
-عمل انجام شد!
تهیونگ خندید و گفت
تهیونگ- اگه این یه عمل بود اینقد راحت باهام حرف نمیزدی حالا هم گمشو...
لیسا ادای تهیونگ دراورد و از اتاق خارج شد...
تهیونگ دستی به موهاش کشید و دوباره به فکر فرو رفت...
درسته...!
لیسا نمیدونست که تهیونگ به جکسون خبر داده و ازش خواسته مراقب لیسا باشه و نزاره اون عمل لعنتی رو انجام بده...
اینجوری واسه هردوشون بهتر بود!
لیسا هرچقدر ازش دور تر بود براش امن تر بود...
همین که مثل یه سایه ی سیاه از پشت هواشو داشت کافی بود نه؟
•••
نگاه گیجش روی چهره هایی بود که با ماسک پوشونده شده بود..
قدم هاش کج و کله بود..از بس استرس داشت یه عالمه مشروب خورده بود که بتونه این وضعیت رو تحمل کنه و حالا نیمه مست شده بود!
اولش با خودش فکر کرده بود شاید این جشن،جشن هالووینه
اما روز هالووین خیلی وقت بود که گذشته بود...
بین تموم اون آدما مومو فقط ''خودش'' بود!
خود واقعیش که سردرگم توی مهمونی می چرخید...
میخواست یکم بیشتر با جکسون حرف بزنه و ازش اطلاعات بگیره...اما بعد از شنیدن حرف های جکسون بازم سکسه اش گرفته بود!
الان فقط به اون دست های مردونه نیاز داشت..همون دست های حمایتگر...
و اصلا براش مهم نبود که تهیونگ بهش گفته بود سراغش نره...
اینقدر کنجکاو بود که فقط میخواست برای ۱ ثانیه هم که شده تهیونگ رو ببینه...
از فضای مهمونی خارج شد و به راهروی خلوتی رسید که صدای آهنگ ملایمی نظرش رو جلب کرد
صدا از طبقه بالا شنیده میشد و بوی دود سیگار هم حس میکرد..
از پله هایی که روبه روش بودند بالا رفت...
داخل راهرو چند تا اتاق بود..
اتاق اول رو باز کرد اما قفل بود...
به اتاق دوم رسید که چندتا دختر و پسر مشغول نوشیدن و یه گپ دوستانه بودند... ببخشید آرومی گفت و در رو اروم بست و هوفی کشید...شاید باید بیخیال میشد و فقط به اون فضای تخماتیک برمیگشت...
چشم های خواب آلودش رو مالوند و قدمی به سمت عقب برداشت
با حرص عجیبی دندون هاشو به هم کوبید و با خودش گفت
مومو-فقط یه اتاق دیگه
برگشت و اتاق سومی که سمت چپ راهرو بود رو بدون معطلی باز کرد.
با دیدن تهیونگ که با بالا تنه ی لخت و یه حالت شلخته توی اتاق ایستاده بود چشم هاشو بست و محکم در رو بست
دستش رو روی قلبش گذاشت...و فحشی بهش داد
حتما بخاطر مستیش بود که عضله های بدن تهیونگ جلوی چشماش رژه میرفت.
بعد از 5 مین عزمش رو بالاخره جمع کرد و قبل از اینکه همونجا خوابش ببره در اتاق رو آروم باز کرد حتما توی اون مدت تهیونگ لباسش رو پوشیده بود...درسته؟
با باز کردن دستیگره ی در یه نفر محکم به داخل کشیدش...مومو هینی کشید و متوجه شد که بین بازوهایه تهیونگ حبس شده!
نگاه گیجش رو روی اجزای صورت تهیونگ چرخوند...
نگاهی به صورت خمار و عرق کرده اش انداخت!
با احساس پوست گرم و برنزه ی تهیونگ نگاهش به سمت بالا تنه ی لختش چرخید...چشم هاشو بست و صورتش توی هم جمع شد...
تهیونگ درحالی که مومو رو گرفته بود نگاهی به چشم های بسته مومو که در کیوت ترین حالت ممکن بسته شده بود و دست هاش که مشت شده بود انداخت نگاهش روی لب های خوش فرم مومو میخکوب شد...
کاش میتونست همون لحظه اون دختر رو به فاک بده و لب هاشو از جا بکنه!
مومو سریع تهیونگ رو پس زد و روشو برگردوند و با حرص عجیبی گفت
مومو- چرا لخت میچرخی؟ برات مهم نیس کسی اینجوری ببینتت؟
تهیونگ خندید و درحالی که سعی میکرد پیراهنش رو بپوشه با خودش فکری کرد....چقدر خوب بود که مومو هیچ حدس منحرفانه ای درموردش نمیزد...اون حتی به فکرش نرسیده بود که چرا تهیونگ لخت بوده!
از خنگی مومو خندید و با صدای بمش گفت
تهیونگ- چه اشکالی داره توی یه اتاق لخت باشم؟مثل تو که توی تختت لخت میخوابی
مومو با حرص برگشت و داد زد
-یااااا اون فرق میکرد...اونجا خونمونه
تهیونگ موهاشو مرتب کرد و با لحن جدی ادامه داد
تهیونگ-مگه نگفتم امشب نیا پیشم... چرا اومدی؟
مومو کمی به در و دیوار نگاه کرد...پای راستش رو روی زمین کوبید
نمیدونست باید چی بگه!
باید میگفت احساس تنهایی میکرده و ترسیده؟
باید میگفت تنها کسی که میشناخته تهیونگ بوده؟
باید میگفت نیاز داره که دست هاشو دوباره بگیره؟
باید میگفت دلش نمیخواسته تنهاش بزاره؟
دست به سینه به تیله های خمار تهیونگ نگاه کرد...
با دیدن چشم های ترسناکش ترجیح داد هیچ کدوم از جمله هایی که توی مغز احمقش تکرار میشد رو به زبون نیاره و فقط قورتشون بده.خواست چیزی بگه که نگاهش به تخت افتاد...تخت حسابی نامرتب بود..بی توجه به تهیونگ خیره شد و ناخودآگاه تیله هاش روی گردن تهیونگ چرخید...
گردنش کبود بود؟
نگاهشو از گردنش گرفت و به زمین دوخت
حتی نمیدونست چی میخواست بگه...چرا باورش نمیشد وقتی چیزایی رو که داشت با چشمای خودش میدید..؟
تیله های احمقش نمیخواستن ببینن که تهیونگ با یه دختر بوده؟
دلهره ی عجیبی کل وجودش رو گرفت...مگه این مهمونی لعنتی چی بود که تهیونگ اینقدر عوضی شده بود؟
بعد از کمی ور رفتن با انگشتاش بی هوا و عصبی لب زد:مهمونی کی تموم میشه؟
تهیونگ به مومو نزدیک شد و باعث شد مومو بلافاصله چند قدم به عقب برداره
تهیونگ خندید و گفت
تهیونگ-کاریت ندارم..کجا میری؟
مومو به پشت در چسبید و با نگاه ترسیده اش هیولای که روبه روش رو که هیچ شباهتی به تهیونگ نداشت رو برانداز کرد
بی هوا لب هاشو از هم فاصله داد
مومو-همیشه اینقدر عوضی بودی یا بخاطر این مهمونیه که اینقدر هیولا شدی؟
تهیونگ خندید و یه قدم دیگه به سمت مومو برداشت...حالا فاصله ای بینشون نبود
تهیونگ لب زد
-وقتی بهت گفتم نزدیکم نشو نباید میومدی سراغم دختر خوب..
مومو پوزخندی زد و ادامه داد
مومو با استرس لب زد:باشه..تو راست میگی حتما...حتما... دوباره... عملت انجام شده اره؟ فقط باید از اینجا بریم که همه چی به حالت قبلش برگرده مگه نه؟
مومو مظلوم شده بود انگار که دنبال یه تهیونگ حمایتگر و نجات دهنده بود تهیونگی که دست هاش رو بگیره و از قعر این جهنم بیرون بکشه!
تهیونگ با لحنی که بیشتر شبیه زمزمه بود ادامه داد
تهیونگ-حرف هایی رو میزنی که همیشه دلم میخواسته بشنومشون
مومو گیج سرشو تکون داد و گفت
مومو: حداقل قبل از اینکه منو اوردی اینجا باید بهم میگفتی وصیت نامه بنویسم..
مومو مست بود و موقعیتش رو درک نمیکرد و تهیونگ اینو خیلی خوب فهمیده بود!
خواست چیزی بگه که تهیونگ بلافاصله سرشو توی گردن مومو فرو کرد...!!
و اون لحظه مومو میتونست قسم بخوره که صدای ضربان قلبش متوقف شده بود!
خشکش زده بود و نمیدونست باید چیکار کنه... بدنش مثل مجسمه شده بود...با حرکت زبون تهیونگ روی گردنش و اون خیسی انگار که برق سه فاز بهش وصل کردن...!
لرزید و شروع به تقلا کرد تا تهیونگ رو پس بزنه...
اما بی فایده بود...توی اغوش تهیونگ گیر افتاده بود!
دست هاش رو بالا اورد که تهیونگ رو از خودش دور کنه
اما تهیونگ دست های مومو رو محکم گرفت و سرشو بیشتر توی اون حفره ی برنزه ای که حسابی تحرکیش میکرد که ازش یه کام خشن بگیره فرو کرد...
خودش رو به مومو چسبوند که مومو صداشو بالا برد و جیغ بلندی زد!
اما هرچقدر تلاش میکرد بی فایده بود...زورش به اون لعنتی نمیرسید...
و انگار شنیدن صدای جیغ یه دختر توی اون خراب شده عجیب نبود که کسی به دادش نمیرسید.. زبونش رو گردنش کشید و از روی حرص و لذت ناله ی مردونه ای کرد...مومو
دست هاشو مشت کرده بود و سعی میکرد از توی دست های تهیونگ آزادشون کنه!
خواست با پاهاش ضربه ای به نقطه ی حساسش بزنه که با قرار گرفتن دست های تهیونگ روی سینه هاش چشماش از حدقه بیرون اومد...!
تهیونگ خیلی اروم و سطحی سینه هاش رو لمس کرد و فشار ارومی بهشون وارد کرد!
صفحه ی تاریکی توی ذهن مومو شکل گرفت..انگار که تموم احساسات و دخترونگیش زیر سوال رفته بود و کم شده بود...
تهیونگ دست دیگش رو روی گودی کمر مومو گذاشت و خواست سرشو به سمت سیمه های مومو ببره... امادست از کارش کشید و سرشو بالا اورد و به مومویی که از بس دست و پا زده بود و تقلا کرده بود خسته شده بود خیره شد... دخترک بدبخت از شدت شوک و ترس قفل کرده بود...
تهیونگ بهش نگاه کرد و زد زیر خنده! خنده ی ترسناکی که مومو هیچ وقت ندیده بود...
اونقدر ترسناک خندید که مومو مطمئن شد شخصی که روبه روشه همون کینگ مرموزه دابل ایکسه...همون پسر عوضی که کارش بازی کردن با آدمهاست...همونی که کثیف ترین عمل ها رو انجام داده!!!
نفس هاشو بریده بریده کشید و اجازه داد قطره های اشکش روی گونه هاش بشینن تا شاید کمی از عصبانیش خالی شه...
دست و پاهاش یخ زده بودند،خون توی رگ هاش به جوش اومده بود.. بدون هیچ فکر دیگه ای دستگیره رو باز کرد و با نفرت به تیله های تهیونگ چشم دوخت و نامفهوم و بریده بریده لب زد
مومو- تو... همون
هیولای ترسناکی بودی
که...همه
ازش حرف میزدن...
در رو باز کرد و قدم های لرزونش رو به سمت عقب برداشت...چشم هاش پر از اشک بود...پر از حس حقارت..چرا نمیخواست هیولای درون موجود روبه روش رو باور کنه؟
چرا اینقدر احمق بود؟
حالش از خودش بهم خورد که اینقدر رقت انگیزه..
با پشت دستش اشک هاشو پاک کرد نگاهشو از موجودی که با بی خیالی تهیونگ بهش نگاه میکرد و میخندید،گرفت
انگار که هیچ اتفاقی بینشون نیفتاده بود
درسته...نکنه یادش رفته بود بزرگترین لذت برای تهیونگ بازی دادن دیگرانه؟
مگه صد بار با خودش تکرار نکرده بود که اون نه رابین هوده نه اسپایدرمن نه بابالنگ درازش!
چطور میتونست نسبت به همه چی خنثی و بیخیال باشه؟
چشم هاشو بست و نگاهشو از هیولای روبه روش گرفت..
باید از دست اون هیولا فرار میکرد وخودش رو به یه پناهگاه میرسوند...
میخواست تا دوردست ها فرار کنه....جایی که صدای هیچ کس رو نشنوه!
جایی که توی صفحه ی سیاه ذهنش خودش رو غرق کنه
میخواست فراموش کنه این اتفاقات رو!
میخواست ببینه با فرار کردنش کی میخواد جلوشو بگیره!؟
باید میرفت... به جایی که هیچ کس نباشه...تا بتونه با خیال راحت برای خودش و دل بیچاره اش زار بزنه....ولی میدونست بازم تیله های اون هیولا دست از سرش برنمیدارن و اخرش کار دستش میدن...
پس باید چیکار میکرد؟
از راهرو پایین اومد و به سرعت دوید
باید این مهمونی لعنتی رو ترک میکرد..
مهم نبود چی میشد..فقط باید از اونجا فرار میکرد!
با سرعت وصف نشدنی به سمت در خروجی سالن رفت...حتی دیگه صدای هق هق هاشم بین صدای نفس هاش شنیده میشد!
دلش برای خودش سوخت...به کجا اومده بود؟
بالاخره ایستاد و درحالی که سخت نفس میکیشد به روبه روش خیره شد...چند ضربه ی محکم با مشتش به قلبش زد و به سمت در ورودی رفت و از اون مهمونی مزخرف خارج شد...
در واقع...
مومو با رد شدن از اون محدوده ی لعنتی قرمز جلوی در ورودی
وارد لیست سیاه شد!
و مومو بالاخره داشت خودش رو توی تاریکی افکارش غرق میکرد..
•••
از بوگاتی مشکی رنگش پیاده شد...
کفش های براقش توی سیاهی شب میدرخشیدند و لباس های جذبش بهش جذابیت و ابهت عجیبی داده بودن!
ماسک سیاهی که بین دستاش بود قرار بود صورت مرموزش رو امشب قاب بگیره...
موهای خوش حالتش رو تکون داد
جاده خلوت بود!
اما اون شخص حتی ساکت تر از جاده بود...!
درونش ساکت و خاموش بود و اینو میشد از قدم های بی صداش فهمید...!
مثل یه روح قدم برمیداشت
کسی چه میدونست؟
شاید اون واقعا یه روح بود!
یه روح که اومده بود حسابی مجلس مهمونی رو گرم کنه!
اون شخص نه سیگاری داشت که نظر کسیو جلب کنه نه کسی اونو میشناخت که بهش خیره بشن..
نه صدایه قدم هایه بلندی که توجه کسیو جلب کنه!
اون مرد متفاوت بود...
انگار که فقط با سکوت ترسناکش شناخته میشد...
دختری که همون لحظه از ماشین پیاده شد کلاه لبه دارش رو سرش گذاشت و از آینه ی ماشینش خودشو برانداز کرد....لباس بنفشش رو مرتب کرد و لبخند رضایتمندی روی صورتش نشست!
با حس بوی عطر قوی یه نفر برگشت...یه مرد سیاه پوش رو دید که قبل از اون از در ورودی گذشته بود
لبخندی زد و با خودش گفت
- سلیقه ی خوبی داره...
بوی اون عطر میتونست باعث شه ناخوداگاه اون شخص رو دنبال کنی و اسمشو ازش بپرسی...به در ورودی رسید و از پشت اون مرد رو برانداز کرد.
میشد اون خالکوبیه کوچیک رو پشت گردنش دید...
خالکوبی ای که با یکم دقت میشد فهمید که فقط یک کلمست!
X!
عطر کریستین سی محبوبش بود رو زده بود و بوش تمام راهی رو که قدم برداشته بود رو برداشته بود!
اون عطر با اینکه خیلی تلخ و سرد بود ولی انگار برای اون خیلی بوی شیرینی داشت
•••
ماسک سیاهش رو بیشتر روی صورتش تنظیم کرد و درحالی که ساعت مچی گرون قیمتش رو چک میکرد دکمه ی پیراهنش رو باز کرد
کسی نمیدونست توی ذهن ترسناکش چی میگذشت...
به هر حال اون ایکس بود!
همونقدر مرموز...
هموقدر بی جواب و همونقدر نامعلوم!
عمارت بزرگ رو با چشم های گیراش گذروند
توی صدم ثانیه از حفظش شد!
هرکسی که اونو میدید میتونست قسم بخوره که حتی تیله هاشم معلوم نبودند!
بی صدا و آروم توی عمارت گم شد..کسی نمیدونست شاید حتی از عمارت خارج شده بود....
•••
با شنیدن صدای گریه های یه دختر پورخندی روی صورت مبهمش نشست..
خوب بود که تا رسیدنش پیداش کرده بود!
به سمت دخترکی که توی خودش مچاله شد رفت
مومو که حالا حس میکرد تخلیه شده سرشو بالا اورد و دماغشو بالا کشید...با دیدن قامت عجیب اون مرد هینی کشید
شخص روبه روش که درست مثل یه هاله ی سیاه مطلق بود آهسته رویه زمین کنارش نشست!
و مومو بی خبر بود که ایکس بزرگ کنارش جا خشک کرده!
مومو که حتی فرصت نکرد که سوالی بپرسه با صدای ترسناک اون شخص خفه شد
اون شخص به ارومی لب زد
-از امشب تو وارد لیست سیاه شدی هیرای مومو
بهت تبریک میگم!!
چرخید و به تمام رخش رو که ماسک سیاهش پوشونده بود رو نشون مومو داد و با صدایه بم و عمیقش لب زد
-وقتی ماسکم رو دربیارم تو عروسک من میشی!
مومو خودشو جمع و جور کرد و قبل از اینکه حرکتی کنه مرد روبه روش ماسک سیاهش رو روی زمین انداخت!
مومو نگاهشو به چهره ی پسر روبه روش دوخت..صورت بی نقص و استخونیش اونو به یاد یه هیولا می انداخت!
کیم تهیونگ عوضی...
مرد دستمال ساتن مشکی رنگی از جیبش بیرون اورد و با لحن بی نهایت سردی گفت
-اگه نمیتونی اشکاتو پنهون کنی فقط ماسک سیاهت رو بردار و اینقدر ضعیف و حال بهم زن نباش!
ماسک سیاهش رو توی دستایه یخ کرده ی مومو گذاشت!
پوزخندی زد که باعث شد ته دل مومو بریزه!
مرد به چشم هایه لرزون مومو که رسما لال شده بود نگاه کرد...
انگار که میخواست آخرین حرفش رو بزنه پس بی درنگ گفت
-از وقتی که اسمم رو بفهمی خطر همیشه تهدیدت میکنه...
سرش رو کج کرد و صدایه بمش تویه گوش مومو پیچید
-من ایکسم! بیون بکهیون!!
•••
با صدای قدم های بلندش که مثل ملکه ها گام برمیداشت تموم نگاها روی اون چرخیدند..
درسته تموم توجه بازیکنا رو میخواست!
میخواست که ورودش نظر همه رو جلب کنه...
و موفق هم شده بود چون با ورودش تموم جمعیت بهش خیره شدند!
همه ی بازیکن ها با وارد شدنش به سالن دور هم جمع شدند و بهش نگاه کردند...
همشون اولین بار بود که میدیدنش...
اون زن بی نظیر بود...
به شدت زیبا و با شکوه!
لباس بلند بنفشی به همراه یه کلاه اشرافی مشکی پوشیده بود...
شاید اگه کسی نمیشناختش فکر میکرد اون یه بازیگر مشهور یا مدل تبلیغاتیه!
یکی از بازیکنا که اسمش نایون بود به داهیون گفت
نایون- اون یکی از سرمایه گذارای دابل ایکسه...میگن که خیلی خودخواهه
داهیون سرشو تکون داد که نایون ادامه داد
-اسمش جی ایونه ولی بهش میگن آیو!!
دختر با غرور به سمت استیجی که در نزدیکی مانتیور بود رفت...
با یه لبخند کشنده و مرموز و یک نگاه اجمالی کل سالن رو از نظر گذروند و با غرور خندید...
دست به سینه و با صدای رسا و جذابش گفت: من آیو هستم...فکر میکنم همتون منو میشناسید...از اینکه به مهمونی اومدید ممنونم...!
به مانتیور اشاره کرد و دستاش رو بالا برد و بشکنی زد و گفت
آیو-خب...باید بازی رو شروع کنیم...به بازی عروسک های آتشین پیوندید...!
پوزخند عمیقی روی صورتش نشست...
تیله های مرموزش دنبال شخصی میگشت که در انتهای سالن به آیو خیره شده بود.
بالاخره با چشم های تیزش دخترک رو شکار کرد و لب زد:
- سه جونگ شی!
تیله های سه جونگ به تیله های آیو گره خورده بود که مانتیور روشن شد و همه ی بازیکنا با دیدن متنی که روی مانتیور بود دهنشون باز شد و با قیافه متعجب به هم نگاه کردند... دوباره صدای پچ پچ هاشون شروع شد...!
آیو به مانیتور نگاه کرد...
مرموز خندید و دست هاشو بهم کوبید و داد زد
آیو- بازی از همین الان شروع شده..
و همون لحظه چراغ های سالن خاموش شد...!!
انگار که شوک عظیمی با ورودش به همه ی بازیکنا منتقل شده بود..
و این دقیقا همون شوکی بود که آیو منتظرش بود!
لحظه ی بعد چراغ ها و لوستر های سالن روشن شد...
اما اون دختر ترسناک با خنده های شیطانیش مثل یه روح از صحنه خارج شده بود...!

Black maskTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang