4(Run!)

470 68 9
                                    

شخص ناشناس ~
بالای بلندترین برج شهر
مرد ناشناسی رو لبه پشت بوم نشسته بود و در حالی که کلاه لبه دار مشکی رنگی به سر داشت پایین رو تماشا میکرد.
لبخند عمیقی رو لب هاش بود.
کاپ قهوه ای بین دستاش و چشم هاش خیلی دقیق نگاه میکردن، به کیم تهیونگی که در حال فرار بود و موموی که مسخ شده سرجاش میخکوب شده بود.
این مرد حتی لیسا و سهونی رو که کمی پیش اونارو قال گذاشته بودن روهم به خوبی دیده بود.
جوری قهوه میخورد و از دیدن اون بچه های سَرخَر لذت میبرد که انگار مشغول تماشای یه فیلم با ژانر محبوبش بود.
وقتی از رفتن پلیس ها مطمعن شد قهوش رو سر کشید.
کاپ کاغذی خالی شو کناری پرت کرد.
کلاه لبه دارشو، رو سرش مرتب کرد و با یه جهش از لبه پشت بوم آویزون شد و از برج پایین رفت...
•••
صدای قدم های محکم تهیونگ هنوزم تو گوشش بود. صدای ایست ایست گفتنای پلیساروهم به خوبی به یاد داشت.
صدای بم مردونش هنوزم زیر دلش پیچ میخورد. اون پسر رو با تمام جزئیات جلوی چشم هاش میدید.
انقدر کوله رو محکم بین دستاش گرفته بود که از شدت فشار سرپنجه هاش سفید شده بودن و کف جفت دستاش خیس عرق بودن!
شاید نزدیک به نیم ساعت میخ شده همون گوشه تاریک ایستاده بود و از شدت ترس حتی نفس هم نمی کشید.
حس میکرد اون کولی یه بمب ساعتیه که اگه ولش کنه منفجر میشه...
شاید هم بمب ساعتی، تیله های مشکی اون پسر بودن که زیر دلش جاساز شده بودن و هر لحظه احساساتش رو با هر تپشی به سمت انفجار میبردن...
اره اون پسر یه تعریف دقیق از سیاهی عجیب بود. سیاهی مرموزی که ذهن مومو رو تسخیر کرده بود!
تیله های مومو بالاخره چشم از جای خالی تهیونگ گرفتن...
اون پسر که حتی صورتش رو کامل ندیده بود درست مثل یه مسئله ریاضی به نظر میرسید که حل نشدنی ترین بود!
نگاهی به کوله مشکی بین دست هاش انداخت.
سیاه بود با رگه های آبی رنگ...
باید باز میکردش و میدید توش چیه؟
اصلا ایده جالبی به نظر نمیرسید.
شاید بهتر بود الان، فقط برگرده خونه و زیر پتوش پناه بگیره؛ قبل اینکه مامانش چشم باز کنه و کل شهرُ رو سرش بزاره.
وقتی از نبودن مامورا مطمعن شد از پشت دیوار سرکی کشید.
سپیده دم بود. هوا روشن شده بود و بی شک کمی بعد خورشید طلوع میکرد.
خیابون تو سکوت عمیقی فرو رفته بود. حتی یه پرنده هم پر نمیزد.
از پشت دیوار بیرون امد و کولی رو محکم تر از قبل به سینش فشرد.
بهتر بود فِلنقُ ببنده قبل اینکه تو دردسر بدتری بیفته.
توی اون لحظه نیاز به دل داری داشت. بدجور حس پوچی میکرد.
به تیربرقی که کنارش بود تکیه زد و زمزمه کرد: اتفاقی نیفتاده مگه نه؟ فقط باید برگردم خونه
تکیشو از تیر برق گرفت، کوله رو رو شونه هاش انداخت که درست تو همون لحظه تصویر اون پسر پررو تو ذهنش مجسم شد.
همون پسر گستاخ با همون چشمای مرموز مشکی که با جسارت کامل بهش گفته بود:
"با اون دوتا خیلی حال کردم... بزار بعدا یه دست باهاشون ور برم"
چشم هاشو محکم روی هم فشار داد و با نزدیک کردن لبه های سویشترش بهم سعی کرد سینه هاشو از چشم های مشکی توی ذهنش مخفی کنه و به سمت خیابون اصلی پا تند کرد.
اما حرص عجیبی نسبت به اون جمله توی دلش جون گرفته بود.
حرصی که اینطوری از دهنش خارج شد:
مومو- موش کثیف
مومو آدمی نبود که بخواد فحش بده، اما توی اون لحظه اون دوتا کلمه حسابی دلش رو خنک کرد. در حدی که تصمیم گرفت به اون پسر چشم مشکی هر روز فحش بده...
بندای کولی رو تو مشتش گرفت.
فقط‌ چند قدم دیگه لازم داشت تا از اون شرایط مزخرفی که توش گیر کرده بود فرار کنه...
فقط‌ چند قدم دیگه و خلاصی از اون خیابون نفرین شده که درست توی همون لحظه یه مامور پلیس جلوش سبز شد و مومو از شدت ترس جیغی کشید.
یه دستشو به سینش گرفت و چشماشو بست.
مومو- سکته کردم!
مامور پلیس نگاه مشکوکی به دخترک انداخت.
سویشرت گربه ایش انقدر بامزه اش کرده بود که هیچ جور نمیتونست بهش شک کنه.
اما پنجه های مشت شدش، عرق روی‌ پیشونیش و این ساعتی که داشت دقیقا از محل جرم رد میشد حسابی مشکوک بود.
مخصوصا دستکش های مشکی چرمش اونو تبدیل به یه سوژه خوب کرده بود. همون دستکشای که حرارت دستای کیم تهیونگ هنوزم از توشون حس میشد!
مامور پلیس با احتیاط ولی مشکوک پرسید:
- خانوم... شما آدم مشکوکی رو این اطراف ندیدید؟
مومو بی اختیار قدمی به پشت برداشت و سرشو به معنی نه تکون داد.
نگاه مامور مشکوک تر شد و یه تای ابروشو بالا داد؛ و مومو انقدر از اون‌ نگاه موشکافانه ترسید که تمام فکرش پر از جمله ' برگرد و فرار کن ' شد.
فرار کن..
فرار کن...
فرار کن....
تنها چیزی که داشت بهش فکر میکرد فرار بود. در اصل مغزش برای چیزی جز فرار کار نمیکرد.
نگاه مامور لیز خورد و رو پنجه های مومو ثابت موند که محکم کولی رو چنگ زده بودن!
مامور پلیس- میشه کوله تون رو باز کنید تا داخلش رو ببینم؟
بند دل مومو پاره شد.
حالا حتی توان فرار کردنم نداشت. پاهاش به زمین چسبیده بودن و زبونش به سقف دهنش...
برهوتی از بی آبی تو دهنش به پا شد. اون حتی خودشم نمیدونست چی ممکنه تو اون کوله لعنتی باشه...
کدوم خری این بازی مسخره رو پیشنهاد داده بود!
چیشد که انقدر خریت کرد که یه همچین غلطی بکنه؟ تو این خیابون لعنتی، اونم این وقت چه غلطی میکرد؟
میشد یکی دکمه فلش بک و بزنه و همچی به چند ساعت قبل برگرده. درست به همون لحظه ای که...
به همون لحظه ای که...
نمیدونست چرا، ولی تو اوج اون شرایط تُخمی دلش نمیخواست برگرده به قبل نصب اون بازی!
دل زبون نفهمش داشت همه چی رو برمیگردوند به اون لحظه ای که چشم تو چشم اون دوتا گوی مشکی شده بود.
ذهنش فقط تا اونجاشو عقب‌ برمیگردوند. به لحظه ای که اون پسر دستاشو گرم گرفته بود و باهم فرار میکردن!
اون پسر و دست هاش زیادی امن به نظر میرسیدن
با تشر مامور پلیس به خودش امد.
مامور اخمی کرد و قدمی به مومو نزدیک شد تا کولی رو ازش بگیره و پرسید:
مامور پلیس- این موقع اینجا چیکار می کنید؟
مومو گیج پلکی زد.
نمیدونست چیشد یا دقیقا چطور فقط بخاطر حرف کینگ W.x که بهش گفته بود باید از اون کولی محافظت کنه یه چیزی از دهنش پروند که ای کاش خفه میشد.
مومو- اومدم عکاسی
میتونست چرت تر از این جواب بده؟
اگه میخواست دوربینش رو ببینه باید چه غلطی میکرد دقیقا؟
لعنتی به خودش فرستاد که مامور پلیس دستش رو جلو برد که یعنی کولی رو بده بهم و خیلی جدی لب زد:
- این وقت شب؟
مومو‌ پلکی زد جوری که انگار اعتماد به نفس‌ پیدا کرده باشه سری تکون داد و نیم نگاهی به دست منتظر مامور کرد که مامور پوزخندی زد و گفت: کولی رو بده من
مومو نفس لرزونی کشید.
قیافش مثل کسی بود که مچش رو حین انجام بدترین کار ممکنه گرفته باشن. کافی بود مامور پلیس یه داد سرش بزنه تا به کار نکردشم اعتراف کنه...
آب دهنش رو قورت داد و کوله رو به مامور داد.
گند زده بود.
اگه مامورا نمیگرفتنش مطمئن بود اون پسره چشم‌ مشکی پیداش میکرد و میکشتش!!
مامور مشغول باز کردن کیفش شد و نفس مومو رفت.
احساس ضعف، خستگی‌ و ترس شدید میکرد. به حالت نیمه غش بود که کسی از پشت مامور رو صدا کرد.
- یه پسر بوده الانم گرفتنش باید برگردیم اداره
مامور برگشت و به هم پُستش نگاهی کرد.
برگشت و با دیدن صورت رنگ پریده مومو تصمیم گرفت کولی رو حتما بررسی کنه که صدای مامور دیگه دوباره بلند شد.
مامور- هی زود باش دیگه
مامور پلیس نگاه مشکوک دیگه ای به کولی که زیپش رو نصفه باز کرد بود انداخت این پا و اون پا کرد و در نهایت با اکراه کوله رو به مومو برگردوند.
مامور پلیس- متاسفم خانوم‌... میتونید برید
و با یه ادای احترام نصف و نیمه به مومو رفت.
نفس حبس شده مومو آزاد شد و کولی رو محکم بغل کرد.
احساسات سرکوب شده هیجان و ترس درونش در حال انفجار بودن...
مومو زیر لب چیزی شبیه به: خدایا عاشقتم
زمزمه کرد و بدون اینکه هیچ فکر دیگه ای بکنه کولی رو، رو شونش انداخت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد.
حالا دیگه باید برمیگشت خونه!
•••
کمی قبل تر از اینکه مامور پلیس جلوی مومو رو بگیره...
کیم تهیونگ سخت در حال فرار بود.
بهتر بود گیر پلیسا نیفته، هر چند اگه میفتادهم اتفاق خاصی نیفتاده بود.
هر چی باشه اون کیم تهیونگ بود!
تنها هدفی که الان داشت دور کردن این موجودات از اون دختر گربه ای ترسیده بود.
برای لحظه ای به پشت برگشت و نیم نگاهی به پلیسای سمج انداخت‌.
سماجتشون رو تحسین میکرد، داشتن پا به پاش میدویدن!
سربرگردوند، یه پل هوایی جلوش بود.
بدون هیچ اتلاف وقتی ازش بالا رفت و به طرف پارکی که قسمت دیگه اتوبان بود دوید.
صدای دویدن هاشون رو بدنه آهنی پل هوایی صدای بدی میداد.
تهیونگ از‌ پله های بلندش تو یه حرکت حرفه ای پایین پرید و غلت خورد.
خودشو به فضای سبز پارک رسوند.
به حد کافی دور شده بودن و دیگه جونی واسه دویدن نداشت.
پس برای اینکه تسلیم بودنش رو نشون بده دست هاشو بالا برد؛ پوزخندی زد و زبونشو روی لبش کشید.
مامورا وقتی بهش رسیدن با حرص دستاشو پشت سرش قفل کردن و کولی رو از بین دستاش بیرون کشیدن.
ماموری که حسابی داشت نفس نفس میزد کولی رو باز کرد و سر و تهش کرد که اسپرهای رنگی رو زمین افتادن.
با بلند شدن صدای اسپری های روی زمین افتاده تهیونگ خندید و گفت:
تهیونگ- شت دیدی چیشد؟ گیر افتادم
ماموری که دستای تهیونگ رو گرفته بود با زانوش ضربه ای به کمر تهیونگ زد که تهیونگ پوزخند عمیق تری زد.
حس خوبی داشت.
دست انداختن پلیسا یکی از تفریحات سالمش بود که حسابی ازش لذت میبرد.
یکی از مامورا با دیدن لبخندای بی تفاوت تهیونگ با اخم لب زد: ببرینش اداره مشکوکه
تهیونگ چشمکی زد و با لحن لوسی گفت: ای شیطون از کجا فهمیدی لقبم مشکوکه؟
مامور پلیس که انگار عادت به دیدن آدمای احمقی مثل تهیونگ کرده بود بی تفاوت راه افتاد و تهیونگ رو دنبال خودش کشید.
کیم تهیونگ قِسِر در رفته بود، هر چند اگه اون دختر گربه ای نبود امشب به شکل خاصی به فاک میرفت.
•••
12 ساعت بعد ~
چشم هاشو بست، یه نفس عمیق کشید و با یه جیغ خفه کوله رو، روی تختش سر و ته کرد.
یه نفس دیگه کشید.
لب هاشو بهم فشار داد و دلشو به دریا زد.
باید چشماشو باز میکرد و میفهمید تو اون کوله لعنتی چی هست!
تو دلش شروع کرد به شمردن
یک ... دو ... سه
و بی هوا چشماشو باز کرد؛ که با دیدن جعبه روبیک و یه پوشه دهنش از تعجیب باز موند.
دو ساعت کامل سر اینکه کولی رو باز کنه یا نه با خودش کلنجار رفته بود و حالا با دیدن محتوای کوله نمیدونست باید گریه کنه یا به حماقت خودش بخنده.
مومو- باورم نمیشه !!!!
یاد تاکید اون پسره کثیف مُوذی برای محافظتش از کوله افتاد. یاد ترسش از مامور پلیس برای ندیدن محتوای کوله ...
دود از سرش بلند شد.
دندوناشو روی هم فشار داد.
آتیش عصبانیتش از اون پسره منحرف زیر دلش شعله کشید و کشید و در آخر برای اینکه از شدت حرص منفجر نشه سر جاش شروع با بالا و پایین پریدن کرد.
تمام فحش های که بلد بود و نبود تا پشت لب های چفت شدن میومدن و میرفتن!
انقدر بالا و پایین پرید که با صدای مادرش متوقف شد.
- سوسک تو اتاقت هست مومو؟
خودشو روی تخت انداخت و آروم لب زد:
مومو- اره یه سوسک کثیف زشت بد ترکیب
مادر مومو دوباره گفت:‌ سوسک هست؟ بیام بکشمش؟
مومو داد زد- اره... یعنی نه... خودم کشتمش
مادرش که طبقه پایین مشغول پختن پای سیب بود ابروی بالا انداخت.
از ‌کی تا حالا دخترش سوسک میکشت؟
شونه ای بالا انداخت و لب زد: بچه ها زود بزرگ میشن.
و دوباره مشغول کارش شد.
مومو که روی تختش ولو شده بود کف پاشو مالید.
مومو- لعنتی درد گرفت
سرجاش نشست و جعبه روبیک و برداشت. یکم بالا و پایینش کرد و وقتی دید ازش سر درنمیاره رو عسلی کنار تخشتش گذاشتش.
پوشه رو برداشت و بازش کرد. یه سری کاغذ بود که روشون پر از اعداد و کُدهای ریاضی بود.
پوشه رو بست و با حرص لب زد: سر این دوتا کم مونده بود به فاک بریم؟
با اعصابی داغون گوشیش رو برداشت.
بعد کلی فکر در نهایت تصمیم‌ گرفته بود فقط بازی رو حذف کنه و خودشو از جو متشنجی که دقیقا از لحظه نصب بازی به جونش افتاده نجات بده.
روی بازی رفت و دستشو روش گذاشت تا حذفش کنه ولی یه حسی زیر دلش ول میخورد تا یه سری به داخلش بزنه و بعد حذفش کنه.
بازی رو باز کرد.
که یه فیلم‌ پلی شد.
لایو خودش بود. داشت رو دیوار اسپری میکرد و کیم تهیونگی که یهو از وسط لایوش سر در آورده بود‌.
گوشی از دستش افتاد و کیم تهیونگی که گوشی رو برداشت و رو به دوربین چشمک زد و لایو قطع شد.
قلب مومو با دیدن این صحنه محکم تپید.
با دیدن بازدید ویدیو و تعداد لایک هاش هوش از سرش‌ پرید.
ویدیوش جزو 5 ویدیوی اول W.x بود!!!
باورش نمیشد.
کلی کامنت گرفته بود.
" دختره جنده به اوپام نزدیک نشو "
مومو زیر لب غرغر کرد:
مومو- چشششش همچین اوپای دهن سوزیم نداری
" مطمئنم تو زندگی قبلیش یه کشور و نجات داده که پاداشش دیدن اوپامونه "
مومو با حرص لب زد: مطمعنم گناه بزرگی انجام دادم که اوپاتون رو دیدم
" یااااااااااااا بهت اخطار میکنم اوپا واسه نونا لیساست مراقب خودت باش "
مومو با یاد آوری لیسا اخمی‌کرد.
لیسا واقعا جذاب بود. خیلی بیشتر از مومو...
صورت عروسکی که داشت حسابی به تهیونگ میومد. هر چند هنوز صورت کیم تهیونگ و ندیده بود.
جرقه ای تو سرش زد.
مطمئنن صورتش تو یکی از ویدیوهاش بود مگه نه؟
سریع از کامنتا بیرون امد و وارد پروفایل کینگ W.x شد.
بیشتر از ۴۰۰ تا ویدیو داشت!!!!!
اولین ویدیو که پر بازدید ترین ویدیوی W.x تو سه سال اخیر بود و باز کرد.
تهیونگ بود. رو صورتش ماسک داشت.
داشت راه میرفت و‌ به فرانسوی چیزی میگفت.
توی فرودگاه بود.
ویدیو رو بست حتما رفته بود اونجا تا یه دردسری درست کنه.
بیخیالش شد و ویدیوی بعدی رو باز کرد.
تهیونگ بازم ماسک داشت و در حالی که بالای یه صخره خیلی بلند ایستاده بود و ژست سقوط گرفته بود آماده پرش بود.
مومو حتی با دیدنش هم قلبش ایستاد. سریع ویدیو رو بست ...
هیچ وقت نمیتونست هیچ کدوم از این کار هارو انجام بده.
ویدیوی بعدی که مال هفته گذشته بود رو باز کرد.
و دقیقا توی همون لحظه بود که دست هاش تو هوا خشک شدن...
عرق سردی رو ستون فقراتش نشست و خون به زیر پوستش هجوم آورد.
لب هاش روی هم فرود امدن تا صدای داد از گلوش خارج نشه!
باورش نمیشد چنین چیزی رو ببینه...
•••
کت و دامنم رو مرتب کردم و موهام رو دور گردنم انداختم. عینک گردم رو زدم و با قدم های محکم به سمت اتاقش رفتم.
در طول راهرو همه به من خیره شده بودند و زیر لب پچ پچ‌ میکردن!
+ اون بازیکن جدید W.x شده..رتبه ی سوم رو داره باورت میشه؟
+ خوشگله!
+ یکم عجیبه...نباید یکم خفن تر تیپ میزد؟
+ لیسا‌ نمیزاه بیشتر از این دوم بیاره
لا لیسا این روزا چقدر اسم من‌ و تو رو کنار هم میارن!
بی تفاوت از حرفا و نگاه هاشون رد شدم و وقتی به در دفترش رسیدم آروم در زدم.
و صدای یه خانوم رو شنیدم:بیا تو...
رفتم تو و تعظیم کردم.
علاوه بر صداش نگاهشم مغرور بود.
با دست اشاره کرد بشینم. روی صندلی ‌کرمی رنگ چرمی که دورهادور چیده شده بود نشستم.
اینجا بیشتر شبیه یه کلاب تفریحی بود تا دفتر مدیریت یه شرکت...
چونگها دختری که هیچ شباهتی به رئیس بازی های کامپیوتری نداشت. تو این چند سال انقدر معروف و سرشناس شده بود که برای دیدنش مجبور بودم وارد بازی جدید شرکتش شم!
با چشم های تیزش حسابی براندازم کرد
نگاهش سرد بود. سرد و سیاس...
چشماش سیاست داشتن، چشم هاش شبیه فرماندهای بودن که کلی قربانی‌گرفته بودن تا به اون درجه از بی رحمی برسن!
رنگ موهاش شرابی بود و رژ لب صورتیش جذاب ترش کرده بود. انگار که به عطر های مختلفی علاقه مند بود چون بوی چندتا رایحه ی مختلف رو حس میکردم!
چشماش نافد بودن و کمی مات. انگار که لنز گذاشته بود. تیپ رسمیش شخصیت منظمش رو حسابی به رخ میکشید.
اتاقش بوی قدرت میداد تم جالبی هم داشت، کلی تابلو و وسیله از تموم بازی های مختلف شرکتش که ارزش چند صد میلیون دلاری داشتن.
حدس میزنم عاشق قماره!
متوجه شد که حواسم پرته، صدام زد و گفت:هی با توام!
نگاهمو بهش دادم: بله
با صدای آرومی جوری که انگار من اصلا براش جالب نیستم لب زد: اسمت چیه؟
شاید باید باهاش مثل خودش رفتار میکردم.
خیلی عادی گفتم: سه جونگ... کیم سه جونگ
چونگها تک ابروی بالا داد و به صندلی چرمش تکیه داد: باید خیلی سخت کار کرده باشی که رتبه ی سوم رو به دست اوردی
سرمو تکون دادم.
کتم رو دراوردم و جای زخم‌ روی بازوم رو بهش نشونش دادم!
_اره خیلی سخت بود مخصوصا مرحله ی اخر Fire
کتم رو دوباره پوشیدم و گفتم: میدونید شاید این به نظر منزجر کننده بیاد ولی من واقعا دلم میخواد تبدیل به ستاره ی W.x بشم!
چونگها خندید و انگار که از صداقتم خوشش امده باشه گفت: و بخاطر چی؟
دستم رو بردم زیر چونه ام و ادای فکر کردن در آوردم.
دلیل واقعیم رو بگم؟ عمرا ...
سه جونگ- چون من دوست دارم معروف بشم... پولدار و زندگیم پر از هیجان باشه!
پوزخندی زد و گفت: مثل بقیه ی بازیکن ها!
لبخند مسخره ای مثل خودش زدم و گفتم: مگه همه ی بازیکن ها بخاطر همین شیطان نشدن؟
چونگها پوزخندی زد که معنیش رو نفهمیدم ادامه داد: من بهت یه شانس میدم!
زنگای خطر تو گوشم به صدا در امدن، شیطان بزرگ میخواست بهم یه شانس بده... این درست شبیه یه تهدید بزرگ بود.
چونگها میخواست ادامه ی حرفش رو بزنه که یه نفر وارد اتاقش شد...
•••
سهون ~
با عجله وارد اتاق چونگها شد و بی توجه به شخصی که توی دفتر بود گفت: چونگها باید حرف بزنیم...
چونگها که از این کار سهون متنفر بود عصبی شد.
با حرص دندون هاشو بهم کوبید و گفت:الان سرم شلوغه مگه کوری؟
سه جونگ بلند شد و گفت: من میتونم بعدا بیام... شما میتونید به گفت و گوی خودتون برسید...
تعظیم کوتاهی کرد.
وقتی از کنار سهون میگذشت، سهون اخم ملایمی کرد. بوی عطر این دختر براش آشنا بود.
بعد از رفتن سه جونگ سهون به حرف اومد.
رو به چونگها گفت:این کی بود؟
چونگها- مگه هزار دفعه نگفتم بی اجازه نیا داخل؟
سهون بی هیچ حرفی مشخصات دختره رو از روی میز چونگها برداشت. نگاهی بهش انداخت..."کیم سه جونگ!"
مشخصاتش رو پرت کرد رو میز و گفت:تهیونگ رو گرفتن
چونگها بی تفاوت گفت: میدونم
_حالا چیکار میکنی؟
چونگها لیوان قهوه اش رو مزه کرد و گفت:
چونگها- یکم بهش وقت میدم
_چرا فرستادیشون برای دزدی؟
چونگها کاغذی رو برداشت و مشغول یاداشت چیزی شد.
رو به سهون لب زد: دلایل زیادی داره!
اصلی ترینش این بود که میخواستم حواسشون رو پرت کنم!
سهون سعی کرد بی تفاوت به نظر برسه‌. پس عادی پرسید:
سهون- چرا؟
چونگها- همینقدر بدونی کافیه!
و همیجوری که مشغول کار خودش بود ادامه داد: به لیسام بگو بیاد اینجا....کار مهمی باهاش دارم.
چند وقته خیلی هار شده..
سهون کلافه سرشو تکون داد و از دفتر خارج شد. چونگها تا نمیخواست چیزی رو بروز نمیداد پس حرف زدن باهاش بی فایده بود.
و سهون از حرف زدن با چونگها متنفر بود!
همه ی آدم های اینجا واسش عجیب بودن...
سهون مرد ساده و بی شیله‌ پیله ای بود. شخصیت صادقی داشت و برای همین دوست داشت یکم خود واقعیشون رو ببینه.
خود واقعی آدم های این بازی مسخره ...
شاید چون از اون ماسک سیاهی که همه راجبش حرف میزدن بیزار بود.
یه پیغام به لیسا داد و از شرکت خارج شد.
شرکتی که در ظاهر کارش تولید بازی های نرم افزاری و سرگرمی بود.
••••
با چهره ای پوکر و بی حالی بدون در زدن وارد دفتر چونگها شد.
بدون هیچ حرفی روی مبل راحتی کرمی نشست و گفت: بگو واسم شیک شکلاتی بیارن!
و سیگاری آتیش زد.
چونگها :چرا با تهیونگ فرار نکردی؟
لیسا:چون اینجوری هردوتامون گیر میفتادیم! و شما لعنتیا هم حواستون به ما نیست!
چونگها: کیف کو؟
لیسا کامی از سیگارش گرفت و بی تفاوت گفت:پیش تهیونگ!
چونگها:باید کیف رو میاوردی احمق!
لیسا پوزخندی زد و گفت: یعنی تو کیف رو میخواستی؟
چونگها هوفی کشید و گفت: مهم نیست...به هرحال تهیونگ دیگه نباید برگرده!
لیسا پوزخندی زد، سیگارشو روی کاناپه گرون قیمت چونگها خاموش کرد و گفت:چرا؟چون چیزی رو فهمیده که نباید میفهمیده؟
چونگها دستای لیسا رو دنبال کرد به کاناپه ی گرونش که بخاطر سیگار لیسا سوخته بود نگاه کرد و مرموز پرسید:منظورت چیه؟
لیسا پاشو روی پاش انداخت: از نظر اون تو یه عروسکی!
یه عروسک که از دستورات پیروی میکنه!
و لیسا همون لحظه ترس رو توی چشمای چونگها شکار کرد. لبخند عمیقی روی صورتش نشست و گفت: خب...عمل بعدی من چیه؟
یا نه!
بهتره بگم چه تله ای برام آماده کردین؟
چونگها سعی کرد بحث و به دست بگیره: از این که میری سر اصل مطلب خوشم میاد!
میدونی که..تو بزودی وارد مرحله ی آخر میشی
لیسا: و تهیونگ چی؟
چونگها: اون مهم نیست...میخوام از شرش خلاص شم جاش پیش پلیسا بهتره!
پیشخدمت وارد دفتر شد و شیک شکلاتی رو روی میز گذاشت.
لیسا یکم از شیک شکلاتیش رو مزه کرد و گفت: فکر نکنم! چون پارتی کلفتی داره!
خندید و گفت: خب داشتی میگفتی تله ی مرگم قراره چه شکلی باشه؟!
چونگها انگار که خیلی مشتاق بود گفت: باید بری عمارت سانگ...
لیسا اخمی کرد سرشو کج کرد و گفت: خب؟!
چونگها: و اون پیرمرد خرفت رو وسوسه کنی ک یه شب باهات بخوابه!
بعدش فیلمش رو پخش میکنیم!
لیسا خنده ی عصبی کرد و گفت: چی؟ برم زیر اون چروکیده؟ حتی چندشم میشه به بخش حساسش فکر کنم!
چونگها:پس چیکار میکنی؟راه دیگه ای داری لالیسا؟
لیسا:بهم بگو کی این چرت و پرتا رو ازت میخواد؟!
چونگها جدی به لیسا چشم دوخت و گفت: سه روز دیگه...حتما باید فیلمه رابطه تون پخش شه...پس مطمئن شو حسابی خبرش بترکونه!
لیسا مشت هاش رو روی میز کوبید و گفت: کم چرت بگو افریطه ی خیمه شبازی...تو فقط تظاهر میکنی چقد قدرت داری!
میدونی چیه تو از منم بدبخت تری...
جوری که انگار به سیم آخر زده باشه یهو از جاش بلند شد. موهای چونگها رو توی دستش گرفت و گفت: صندلی خوشگلت رو سفت بچسب بدبخت!
چونگها که خیلی عصبانی شده بود سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه چون میدونست لیسا خیلی وحشی تر از این حرفاست که الان داره نشون میده.
چونگها- بهتره همین الان موهامو ول کنی لیسا
لیسا پوزخندی زد. موهای شرابی چونگهارو با حوصله عجیبی بالای سرش جمع کرد و با کش موی که دور مچش بود محکم بست.
ضربه مثلا دوستانه ای رو شونش زد و بدون هیچ حرفی خواست از دفتر خارج بشه که چونگها گفت: توی W.X خبرش رو پخش کردیم باید انجامش بدی!
لیسا بی توجه در اتاق رو بهم کوبید و صدای وحشتاکی پیچید.
چونگها با حرص کش مو رو باز کرد و داد زد: کاری میکنم زیر اون پیرمرد خرفت صدای ناله هات توی برنامه مسخرت لالایی همه بشه هرزه و فیلم بردار سکس عاشقانه تون هم دوست پسرت باشه...
•••
با قدم های تند از شرکت خارج شد و به سمت هیوندای شیک مشکیش که جلوی شرکت پارک شده بود رفت. دست تو جیبش کرد که سویچ و پیدا نکرد.
با یاداوری اینکه سویچش رو توی دفتر چونگها جا گذاشته لگد محکمی نثار ماشینش کرد و دستشو توی موهاش فرو برد و دور خودش چرخید!
لیسا- سگ برینه به این زندگی گوه
_اینم سویچ ماشینت!
لیسا گیج به طرف صدا برگشت.
با دیدن اون دختر و دسته گل رزای سیاه بین دستاش ماتش برد.
برای لحظه ای خودشو بین رز های سیاهی که توی دست دخترک جا خوش کرده بود گم کرد.
شاید هر گلبرگش برای لیسا معنی خاصی داشت!
آروم لب زد:مینا؟
مینا با لحن مهربونش جلو تر رفت و رز های سیاه رو به لیسا داد.
لیسا به دسته گل مورد علاقه اش نگاه کرد و لبخند ملیحی روی لب هاش نشست!
لبخندی که خیلی کم صورتش رو قاب‌ میگرفت.
مینا سویچ رو تو جیبش انداخت و لب زد: آروم رانندگی کن و مراقب خودت باش!
لیسا لبخندی به مینا زد..انگار نقطه ضعف لیسا همون رز های مشکی بودن!
دلیل لبخند عمیقش پشت گلبرگ هاش قایم شده بودن... درست مثل یه خاطره سوخته پشت سر جا مونده...!!
لیسا خاطرات قشنگش رو مدیون همین رزای سیاه بود.
بی اخیتار لب زد: عاشقتم
صاحب این جمله آدم دیگه ای بود.
مردی بود که کمی اون طرف تر کلاه مشکی لبه داری رو سرش گذاشته بود و به دیوار تکیه داده بود.
همون مردی که با چشمای مشتاقش داشت لیسا رو تماشا میکرد.
مینا خندید وگفت: اگه همه میدونستن با دیدن این رز ها میتونن لبخند زیبات رو بببن میلیون ها گل هدیه میگرفتی!
لیسا پوزخندی زد و با خودش گفت: مخصوصا اگه صاحبش اون باشه!
رو شونه مینا کوبید: ممنونم رفیق
بلافاصله سوار ماشینش شد و مینا با قدم های آرومش از لیسا دور شد!
مرد کلاه لبه دارشو رو سرش جا به جا کرد و رفتن لیسا رو تماشا کرد.
•••
به پسرکی که توی بازداشت گاه موقت خوابیده بود و کتش رو زیر سرش گذاشته بود نگاه کرد.
خیلی مظلوم به نظر میرسید!
با قدم های آروم جلو رفت.
به میله ی بازداشتگاه ضربه ای زد که تهیونگ سرشو بالااورد و با دیدنش گفت: اینجا چیکار میکنی؟
لیسا پوکر گفت: خریت...دلم نیومد اینقد ساده ازت انتقام بگیرم!
تهیونگ خندید: دلت واسه فحش هام تنگ شده بود؟
لیسا: اهووم...فهمیدم با زندونی کردنت نمیتونم قشنگ به فاکت بدم
تهیونگ لب هاشو تر کرد و سویشرتش و تنش کرد: فقط بگو به کمکت نیاز دارم لعنتی مغرور!
لیسا چشماشو تو کاسه چرخوند و لب زد: من به کمک تو نیازی ندارم..این تویی که شدیدا به من نیاز داری احمق
تهیونگ پشت میله ها روبروی لیسا ایستاد و گفت:میدونی...دلم میخواد اینقد کتکت بزنم که صدات دیگه درنیاد!
لیسا سری برای تائید تکون داد: پس خودتو نگه دار چون منم خیلی دلم میخواد بزنمت!
با صدای پای مامور پلیسی که به طرفشون اومد بحث کردن رو تموم کردن.
تهیونگ بلند شد.
مامور در سلول رو باز کرد و گفت: مراقبش باشید و ببریدش یه تیمارستان خوب که فرار نکنه!
لیسا : خودم مراقبش هستم که دیگه توی کوچه ها با اسپری های رنگی پرسه نزنه...
به تهیونگ نگاه کرد که تهیونگ اخمی کرد و گفت: بهشون گفتی من دیوونه ام؟
لیسا: نیستی؟
از اداره ی پلیس خارج شدن.
تهیونگ: مرض داری اول حال گیری میکنی بعد نجات میدی؟ دردت چی بود؟
لیسا: چون توی عوضی باهام همکاری نمیکنی
تهیونگ: الان فقط میخوام دهنت رو سرویس کنم
لیسا: منم همینطور پس زر نزن و بیا فقط بازی رو تمومش کنیم
تهیونگ: من نمیخوام تمومش کنم!
لیسا صورت به صورت تهیونگ ایستاد و به حالت زاری لب زد:
لیسا- چرا؟ توهم از این بازی متنفری تهیونگ حتی بیشتر از من
پس چرا؟ مشکل کار کجاست؟ من نمیفهمم تهیونگ
تهیونگ سکوت کرد.
لیسا داد زد: تهیوووووونگ
تهیونگ لباشو خیس کرد به راهش ادامه داد و گفت: کتک زدنت سرجاشه! حسابی حالت رو میگیرم...
از لیسا دور شد و لیسا متفکر به تهیونگ خیره شده بود.
تهیونگ پوزخندی زد و برگشت به سمت لیسا و گفت: قرار نیست زیر اون پیرمرد ناله کنی
لیسا اخمی کرد سرشو کج کرد و گفت: منظورت چیه؟
تهیونگ خندید و با قدم های بلندش از اونجا دور شد و لیسا رو با افکارش تنها گذاشت.
•••
با خودش فکر کرد "باید بفهمم چرا چونگها ما رو فرستاد اونجا!
چونگها بخاطر چندتا سند مسخره و پول ما رو نفرستاده!
باید بفهمم تهیونگ چرا نمیخواد از بازی کناره گیری کنه...
و اینکه منظورش از حرف اخرش چی بود..."
هوفی کشید... از وقتی که وارد این بازی شده بود همیشه درگیر یه عالمه معما بود که جواب خیلی هاشون رو نگرفته بود.
شاید خیلی از معماهای ذهنش بی جواب بودند.
شاید هم یه نفر جواب هاشون رو پشت پرده ی افکارش پنهان کرده بود و نمیزاشت هیچکس جواب ها رو پیدا کنه..!!
کسی که W.X رو ساخته بود.
و سوال اصلی همین جا بود.
اون کی بود؟

Black maskWhere stories live. Discover now