بازی اتاق شطرنجی شاید خیلی سطحی به نظر میرسید
کاشی های سیاه و سفیدی که سرتا سر یه اتاق چیده شده و اسپری های سیاه و سفیدی که مسخره ترش کرده بود
بیشتر شبیه پیام های بازگانیه تبلیغاتی مصنوعی بود وقتی که ازت میخواست حقیقت یه چیزی رو روی دیوار بنویسی!
اما یه چیزی توی عمق بازی پنهان شده بود...
شاید میخواست اینو بهت یاداوری کنه که مهره ی شاه قدرت خاصی نداره صرفا یه مهره ی بی دفاعه که ۱ خونه میتونه عقب و جلو بره و بیاد و این بقیه مهره ها هستن وظیفشونه که ازش محافظت کنند
اما اگه این قانون توی بازی نقض میشد چی؟
اگه اون مهره ی بی خاصیت که شاهه و قدرت کمتری نسبت به بقیه داره بتونه بقیه رو نجات بده چی؟
معمای بازی همین بود!
وقتی که هیچ کدوم از بازیکنا ناجی این بازی رو نمیشناسن ، مهره ی شاه نقابشو برداره،خودشو معرفی کنه و معمای بازی رو حل کنه
این یه بازی مبهمه...
چون مهره ی شاه هم نمیدونه کلید این بازی دست خودشه
•••
گروه جی ایکس یکی از منفور ترین گروهک هایی بود که توی بازار سیاه وجود داشت تموم دزدی ها،ادم ربایی ها،فروش انواع اسلحه جات یا اعضای بدن به این گروه ربط پیدا میکرد و خب تموم این اتفاقا به دابل ایکس هم مربوط میشد چون جی ایکس فقط کارای کثیف دابل ایکس رو انجام میداد تا خودش لقب منفور بودن رو نگیره
بعدش یه نفر ظاهر میشه که تموم خرابکاری های جی ایکس رو در قالب فایل به تراشه تبدیل میکنه و تصیمم میگیره که دابل ایکس رو اذیت کنه...
بخاطر همین دابل ایکس برای اینکه اون تراشه ها رو گیر بیاره و نزاره کسی ازش مدرک داشته باشه هرساله مثل یه بچه ی خوب بازیکن هاشو به اجبار میفرسته تو دهن شیر که اون تراشه ها رو گیر بیارن
•••
همینطور که به اون دودهای خاکستری داخل سیاه چالی که توش بودم و شبیه زندگیم بودن نگاه میکردم به یه چیزی فکر کردم
دلم میخواست اگه یه روزی مثل یه ادم نرمال تونستم زندگی کنم چندتا از خاطراتمو فراموش کنم
از سکس با صمیمی ترین رفیقم و خیانت به دوست پسرم تا صدای قطاری که میخواست از روی بدنم رد شه،
یا خوابیدن با یه پیرمرد عوضی هوس باز که به لطف جک انجامش ندادم
چیشد که اینقدر بی پروا شدم...
داشتم فکر میکردم اگه کویین دابل ایکس نبودم زندگی منو به کجاها برده بود؟
شاید توی گانگنام سئول یه مرکز خرید از برند لباس های خودم رو داشتم و یه کارگاه طراحی لباس با تم اروپایی کره ای،
شاید اگه اوضاع مالیم با این برند خوب پیش میرفت هر هفته برای دیدن فشن شو و مراسمای مد به سفرهای خارجی میرفتم،
و توی پاریس برند معروفم رو تاسیس میکردم
این ارزوی من بود ارزوی لیسایی که وقتی وارد دابل ایکس شد از بین رفت
منِ منفور هنوز به خاطر حقیقی شدن ارزوهام دارم تلاش میکنم
بقیه هم همینطورن،
دابل ایکس دزد آرزوهای ما بود و ماهم با کمال میل بهش اجازه دادیم ارزوهامون رو بدزده
اگه الان کنار رقیب هام هستم و باهم متحد شدیم فقط بخاطر پس گرفتن آرزوهای دزدیده شده مونه
ارزش آرزوهامون باعث شد بیخیال اون ماسک سیاهی بشیم که مثل سپر بلا افتاده بود به جونمون و ازمون میخواست مثل یه هیولا زندگی کنیم
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم و شماره ی سهون رو دیدم که برای باز هزارم بهم زنگ میزد... حالم داشت از این پسره ی دو رو هم بهم میخورد...وقتی که بیخیالم شد و دیگه زنگ نزد
مسیج جدید جک رو دیدم که نوشته بود
**اون ماموریت رو بدون من انجام نده صبر کن که منم به بازی برسم **
وقتی این پیام رو خوندم فهمیدم که این بازی اصلا شوخی بردار نیست
پس جک هم راجبش فهمیده بود...
به پشت سرم نگاه کردم و فهمیدم راهی که ازش اومدم مسدود شده!
حتی اگه میخواستمم برگردمم دیگه نمیتونستم!
دوباره گوشیم زنگ خورد و این بار نتونستم جوابشو ندم
میدونستم که اگه صداشو بشنوم ممکنه بیخیال همه چی شم و از همینجا تا توی بغلش پرواز کنم اما بازم جوابشو دادم
دکمه ی کال رو زدم و صدای نگرانش رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد
+ لیسا ؟؟
بغضم رو قورت دادم و سعی کردم صدام لو نده که چقد دلم براش تنگ شده با خونسردی که اصلا بهم نمیومد گفتم: جک...
جک که از شنیدن صدای لیسا اونقدر ذوق زده بود که یادش رفته بود میخواست راجب چی باهاش حرف بزنه
لباش رو بهم فشرد و و اروم گفت: اون روز که باهم بودیم مگه بهم نگفته بودی که بهم نیاز داری؟ پس چرا جوابم رو نمیدی؟
لیسا با یاداری بهترین روزی که با جک گذرونده بود لبخند محوی زد و گفت : ترکیب ما هیچوقت توی ماموریت ها خوب نیست...درسته توی تخت بهتری زوج دنیاییم...
ولی توی بازی ها همش میخوایم از هم دیگه مراقبت کنیم و توی خطر نریم و توی یه منطقه امن باشیم...جک اینجا هیچ منطقه ی امنی وجود نداره

ČTEŠ
Black mask
Fanfikce•➻ #BlackMask°ᝰ • روزی که از یتیمخونه بیرون میومد؛ به فکر یه شغل خوب بود تا شرافتمندانه زندگی کنه! اما بعد چندسال، تبدیل به کثیفترین کارکتر یه بازیآنلاین شده بود تا حالا داستانی رو از آخر به اول خوندید؟ داستان ما به ته خط رسیده بود. تا اینکه "او...