Part 18

1K 102 2
                                    


Couple: Boy X Girl

Part 18

سه روز مثل برق و باد گذشت.. تو این مدت خونه نمیموندم تا کمتر فکر کنم..به چندتا بیمارستان سر زده بودم.. بالاخره یکیشون جواب دادو ازم خواسته بود تا از دوشنبه کارمو شروع کنم..دلم واسه بیمارستان قبلی تنگ شده بود.. کلی خاطره و تجربه داشتم ولی حیف که مجبور بودمو باید با شرایط فعلی کنار میومدم..از سونمی هیچ خبری نداشتم.. چندباری وسوسه شده بودم که بهش زنگ بزنم ولی بعدش پشیمون میشدم..حتی پامو تو اون خونه نذاشته بودم..میدونستم اگه ببینمش همه چیو خراب میکنم...صبح زود از خواب پاشدم.. امروز روز دامادیم بود...دامادی که اصلا خوشحال نیست...قرار بود عروسی تو یکی از بهترین باغ های شهر برگزار بشه...امیدوار بودم که نیاد.. ای کاش نیاد...با تماس تهیونگ از خونه بیرون اومدم..

جلو ماشین منتظرم بود :" سلام شادوماد..

خنده مسخره ای کردم:" سلامو زهرمار..

_نشد ما یه بار تورو ببینیم، فحش ندی..

خندیدم :" کجا میریم..

_قراره ببرمت واسه حاضر شدن..نمیخواستم تنها بری..

لبخند مهربونی زدم :" ممنون که هستی..

چشمکی زد:" سوار شو...

دلم خوش بود به دوتا دوستی که بیشتر از خودم به فکرم بودن..از این لحاظ خوشحال بودم...

...........................

پاپیونمو صاف کرد:" حالا میتونی بری دنبال عروس خانم..

لبخند کمرنگی زدم :" ممنون بابت همه چی..

_برو دیگه.. تشکر لازم نیست...

به طرف ماشینم رفتم.....پاهام سنگین شده بود.. جلو در ماشین مکثی کردم که تهیونگ از پشت نزدیکم شدو دستشو روی شونم گذاشت :" دیرت میشه..

درو باز کردمو سوار شدم..جلو آرایشگاه منتظر جیسو بودم.. با لباس عروس زیبایی جلو در ظاهر شد..خیلی زیبا بود.. ولی من نمیتونستم نگاش کنم.. از ماشین پیاده شدم تا کمکش کنم..با خوشحالی لبخندی زد.. سرمو پایین انداختم، تظاهر کردم که لبخندشو ندیدم...با کمک من سوار شد..مامانش گریه میکرد..ماشینو به حرکت درآوردمو اول برای عکاسی رفتیم آتلیه ومثل مرده ی متحرکی کارایی که میگفتنو انجام میدادم و بعد از عکاسی به باغ رفتیم...نمیتونستم تصور کنم کسی که کنارمه جیسوعه...نمیتونستم قبول کنم همه چی تموم شدس..هیچ حرفی نمیزد..نیم نگاهی بهش انداختم..لبخندی رو لباش داشت.. انگار خیلی خوشحال بود.. الان سونمی من تو چه حالیه؟ داره گریه میکنه؟  من چرا اینجام؟ نباید پیشش باشمو آرومش کنم؟...با ورود ماشین به باغ..صدای تشویق مهمونا بلند شد...ماشینو کنار پارک کردمو پیاده شدم تا دست جیسو رو بگیرم.. تا کی باید تظاهر کنم..تا کی وانمود کنم همه چی خوبه..همه خوشحال دست میزدنو سوت میکشیدن...چشمم دنبال سونمی بود...به خدمتکارا نگاه میکردم..ولی نبود.. کمی خیالم راحت شد.. ای کاش نبینه..هیولین با خوشحالی کنارمون وایستاد :" اوه خدای من.. چقدر بهم میاین..

Indemnity | Complete Where stories live. Discover now