Part 31

1.2K 98 4
                                    

Couple: Boy X Girl

Part 31

بعد از مرخص شدن از بیمارستان مستقیما به جیجو رفتیم.. شب اولو کوکی با ما بود ولی صبحش با اولین پرواز برگشت.. دوری و دلتنگی شروع شده بود.. باید به این موقعیت عادت میکردم.. فقط دو ماه از درسم مونده بود ولی چون نمیتونستم برم مجبور شدم مرخصی بگیرم...

از همه دور بودیم.. تازه خوشحال بودم یه شغل جدید پیدا کردیم..ولی راحتی نداشتیم.. هیچ خبری از خانواده کوکی نداشتم.. در مورد کاراش با من حرف نمیزد.. میدونستم پیگیر کارای هیولینه ولی اینکه چی شد و به کجا رسید حرفی نمیزد..به خیال خودش میخواست من فکرو خیال نکنم..ولی نمیدونست اینطوری بیشتر نگرانش میشم..

یه هفته از اومدنمون به جیجو گذشته بود.. حوصله مامان سر میرفت.. دنبال کار پاره وقت میگشت تا سرگرم شه.. میدونم کار کردن بهونه بود،نمیخواست مدیون کوکی باشه..منم مانع نمیشدم..

با صدای در فکر کردم مامانه،همیشه این موقع عصر برای پیاده روی بیرون میرفت..ولی وقتی صداش زدم جواب نداد.. کتابو رو میز گذاشتمو بلند شدم.. تا دم در رفتم.. با دیدن جونگ کوک ذوق کردم:" کوکیییی..

با لبخندی دستاشو باز کرد..به طرفش دویدمو بغلش کردم:" وااای باورم نمیشه.. چرا دیشب نگفتی قراره بیای؟

محکم بغلم کرده بودو مثل شی با ارزش مراقب بود تا اذیت نشم.. اینقدر دلتنگش بودم که نمیدونستم چطور نشون بدم..یه هفته تنهایی.. چه خوب که اومد..

سرمو گرفتو از پیشونیم بوسید :" میخواستم سورپرایزت کنم...

صبر نکردمو به طرف دیوار هلش دادم..لبامو روی لبای داغو نرمش گذاشتم...از حرکت ناگهانی من شکه شده بود ولی خیلی احتیاج داشتم...دلم میخواست همون جا عشق بازی کنیم..آخرین باری که باهم بودیم یادم نمیومد.. سرشو عقب بردو با لبخند شیطونی گفت: الان؟

خندیدم: " همیشه آمادم...

بلند خندید و بلندم کرد..ولی با باز شدن در سریع منو زمین گذاشت.. مامان با دیدن جونگ کوک ذوق کرد:" اه..پسرم کی اومدی؟

جونگ کوک به طرف مامان رفتو بغلش کرد:" معذرت میخوام،باید خبر میدادم..

با لبخندی صورتشو نوازش کرد:" نیازی به خبر دادن نیست اینجا خونه خودته..

مامان دست کوکی رو کشید :" امشب غذایی که دوست داریو برات میپزم..

با دهن باز به هردوشون نگاه میکردم..انگار نه انگار منم وجود داشتم.. حرصم گرفت..جونگ کوک چشمکی زدو به دنبال مامان راه افتاد...

دوباره روی مبل ولو شدم..هردو باهم حرف میزدنو میخندیدن.. جونگ کوک کشو قوسی به خودش داد:" مامان جون من برم یه دوش بگیرم بیام دستپخت محشرتونو بخورم..

Indemnity | Complete Where stories live. Discover now