Couple: Boy X Girl
Part 29
شروع کردم به جمع کردن وسایلم..چمدونمو اوردمو لباسامو چیدم.. وسایل و کتابامو تو جعبه ای گذاشتم.. خداروشکر وسایل زیادی نداشتیم..مامان کمکم میکردو باهم جمع میکردیم:" سونمی...حقوق این ماهو نگرفتیم..
پوزخندی زدم:" بخوره تو سرشون.. نیاز نداریم..
_چطوری اینارو ببریم؟
فکری به سرم زد:" یه مسافر خونه هست...نزدیک دانشگاهمون.. شمارشو دارم...یه اتاق میگیرم.. این وسایلم به یه تاکسی میدیم ببره اونجا.. فقط باید مواظب باشیم کسی خونه نباشه...
_من برم بالا ببینم کی هست..
بقیه وسایلو جمع کردم.. حالم خوب نبود ولی وقت نداشتیم...امشب بهترین فرصت بود...مامان درو باز کرد:" کسی خونه نیست..
ذوق کردم:" عالیه.. مامان تو به تاکسی زنگ بزن.. تا من رزرو میکنم..
خداروشکر اتاق خالی داشتن..پول اتاقو از حسابم پرداخت کردم تا وسایلو قبول کنن..
بیچاره مامان مجبور بود کل وسایلو ببره.. نمیذاشت به چیزی دست بزنم..بالاخره وسایلو پشت تاکسی گذاشتیم...با رفتن ماشین خیالم راحت شد.. لبخندی زدم:" شب وقتی همه خواب بودن میریم.. الان شک میکنن..
در حیاطو تازه بسته بودم که دوباره باز شد..هیولین با اخمی نگام میکرد:"برو دعا کن سونگ وون مانع شد..وگرنه الان جنازتو تحویل مادرت میدادم..
وحشت کردم...با قدم های بلند به طرف اتاقش رفت..نفس راحتی کشیدم.. امشب خلاص میشم..از همتون.. از این زندگی نکبت بار... مامان دستمو گرفت:" بیا بشین.. یه چیزی بخور.. ناهارم نخوردی..
.............................
شب شده بود... خونه ساکت بود ولی هیولین اتاقش بود.. باید صبر میکردیم تا بخوابن.. مامان در حال نوشتن نامه بود:" چیکار میکنی؟
_دارم مینویسم که قراره بریم..
نامه رو مچاله کردم:" لازم نکرده.. خودش بیاد ببینه اتاق خالیه میفهمه..
شونه ای بالا انداخت :" بالاخره اینجا زندگی کردیم..
عصبانی بودم:" برن گم شن.. در عوض کلی زحمتشونو کشیدیم..
YOU ARE READING
Indemnity | Complete
Fanfictionهرکس تو این دنیا اشتباهاتی داره،که ناخواسته یه روزی،یه جایی تاوان این اشتباهاتشو پس میده..این عشق ممنوع بود..اشتباه بود..اشتباه هردوی ما.. 🎖 2. #Hate 🎖 6. #Girlxboy 🎖 8. #Jungkook 🎖️ 8. #BoyxGirl