اینجا کجا بود ؟؟؟ تونسته بود فرار کنه ؟؟؟ مامان و باباش چی ؟؟؟ یعنی کابوس دیده بود ؟؟؟
یاد صحنه ی حمله به خونشون افتاد و وحشت زده نشست .
* پس زنده ای .*
صدای بچگونه ی کنارش حواسش رو پرت کرد .
یه دختر بچه ؟؟؟
* اسمت چیه ؟*
بکهیون با تعجب پلک زد .
از سردی هوا فین فین کوچیکی کرد . نگاهی به اطراف انداخت .
انگار توی سلول بودن .
دیوار ها سنگی بود و فقط یه ملحفه ی پاره و پوره زیرش بود .
* اینجا کجاست ؟* بدون توجه به سوال دختر بچه پرسید .
* اسمت چیه ؟*
* ب... بیون بکهیون . اینجا کجاست ؟؟؟*
دختر بچه تابی به موهاش داد .
* منم هانیلم ... کیم هانیل . الای توی سیاه چال چیووک هستی . یادت نمیاد چی شد ؟ تورو بیهوش اوردنت اینجا .*
* نوزاد همراهم چی شد ؟؟؟*
* نوزاد ؟ خودت تنها بودی !*
بکهیون چند دقیقه گیج میزد .
چیووک کی بود ؟؟ اون نوزدای که اسمش سومین بود چی شد ؟؟ این دختر کی بود ؟؟
توی این فکر ها بود که در با شدت باز شد و یه مرد چهار شونه جلوی در پدیدار شد .
* هی پسر کوچولو ... بیا رئیس کارت داره *
* چرا منو اوردین اینجا ؟ من نمیام ... منو ببرین پیش مامان و بابام !*
مرد گنده چشماشو تویه کاسه چرخوند و بک رو انگار که گونی برنج باشه انداخ روی کولش .
بک بدون توقف به کمش مشت هایی میزد که هیچ تاثیری روش نداشت .
ما بین هق هق هاش اسم پدر و مادرش رو صدا میزد .
* باباییی ... مامانیی .... توروخدا بیاین دنبالم . باباااااا ...*
* بچه اگه میخوای زنده بمونی خفه شو فهمیدی . وگرنه خودم میکشمت .*
با این حرفش بک دیگه بهش مشت نزد ولی اروم به هق هق کردنش ادامه داد .
با ورودش به اتاقی که توش پر دود بود ، سعی کرد که گریش رو خفه کنه و موفق هم شد .
* او او ... جیونگ شی ... نباید با یه بچه اینجوری رفتار کنی . چطوره که بزریش زمین ؟ ها ؟ اینجوری میترسونیش ها !*
مردی که انگتر اسمش جیونگ بود ، بک رو اروم پایین گذاشتش و با اخم پشتش وایساد .
بک میتونست قسم بخوره که به زور به زانوی اون مرد رسیده .
* اخی اسمت چیه عمویی ؟*
با فین فین ارومی کرد و با پایین لباسش اروم اروم بازی میکرد .
هیچ ایده ای نداشت که کجاست و ادم روبه روش کیه .
ولی به نظرش زیاد ادم روبه روش نمیتونه بد باشه .
* بک ... بکهیون ... بیون بکهیون ...*
*اها ... بکهیون کوچولو ... بزار ببینمت تورو . چند سالته ؟*
بک که کمی از ترسش ریخته بود میخواست سریع جواب بده ولی یاد راهی افتاد که اورده بودنش اینجا .
توی راه رو ، ادم هایی اونجا بودن که شبیه کسایی بودن که به خونشون حمل کرده بودن .
*امم ... دیشب هشت سالم شد .*
مرد روبه روش انگار که یکه خورده باشه بهش نگاه کرد .
* اوه واقعا ... راستش فکر میکردم بچه ی یوجین خیلی بزرگتر باشه . مثلا ... ده ساله ؟*
بک اب دهنش رو قورت داد .
ممکن بود که بتونه حالت صورتش رو خونسرد نشون بده . ولی نمیتونست لرزش چشماش و بدنش رو متوقف کنه .
* تو ... بابامو میشناسی ؟*
* معلومه ! ما دوشت هم بودیم . خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم مرده ... به خاطر همین اومدم و نجاتت دادم بکهیون .*
دروغ بود .
دروغ بود .
دروغ بود !
* نه .*
بک اروم زمزمه کرد .
BINABASA MO ANG
♣️The Sign♣️
Fanfictionthe sign کامل های اصلی : چانبک ، هونهان کاپل های فرعی : کریسهو ، کایسو نویسنده : endless ژانر : اسمات ، کمدی ، ماورائی ، جنایی "چی میشه اگه دوسم داشته باشی ؟" "بهت عادت میکنم ، خیلی زیاد . و خدا هم ازم میگیرتت . میگن اگه کسی ر دوست داشته باشی خدا...