_جونگکوکک،کجایی؟بیا بیرون از اون اتاق لعنتی.با صدای دادی که از بیرون اومد،از خواب پریدم و لعنتی تو دلم به خاله فرستادم.
دستم رو دراز کردم و با چشمای نیمه بازم دنبال عینکم گشتم.
برداشتمش و روی چشمام گزاشتم.
چند دقیقه همین طور به دیوار زل زده بودم که ناگهان با پریدن جونگی،پسر خاله عزیزتر از جانم،داخل اتاقم سکته کردم:_هی کوکی،بلند شو.بدووو قراره بریم بیرون شهربازی.
و از اتاق بیرون رفت.ناگفته نماند قبل از رفتنش چند بار در رو محکم کوبید تا خواب رو به طور کامل از چشمام بندازه.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم.خمیازه ای کشیدم که همزمان صدای خاله بلند شد:
_واییی،جونگی کوچولوم چقدر بزرگ شده امروز شونزده سالش میشه،من قربونت برم عزیزم....چرا ما رو نگاه میکنی؟برو نیمروی عموتو بده بهش.زود باش.
از پشتم صدای عمو اومد:
_درست بپزی خودت میدونی چطوری دوست دارم.جونگی بیا اینجا کادوهات رو ببین.
جونگی با هیجان نزدیک میز کادوهاش شد و شروع کرد به شمردنشون.
منم آروم به سمت اجاق رفتم تا نیمروی عمو رو بهش بدم که داد جونگی بلند شد:
_چییییییی؟فقط چهل تا؟اما پارسال بهم چهل و یکی کادو داده بودید؟چطور تونستید؟
چشماش رو گرد کرده بود و خب محض رضای خدا..اون دقیقا شبیه سکته ای ها دیده میشد.سری از روی تاسف تکون دادم و نیمرو رو جلوی عمو گزاشتم.
عمو_اما پسرم اگه دقت کنی سایزشون بزرگتر از کادوهای پارسالته.
جونگی_که چییی؟شما چطور پدر و مادری هستید که به حرف بچتون گوش نمیدید؟
با اخم روش رو از عمو برگردوند و گفت:
_نمیتونم این کارتون رو فراموش کنم..اصلا و ابدا...بلند شد و خواست به سمت اتاقش بره که خاله دستش رو گرفت و گفت:
_جونگی عزیزم امروز تولدته بهتره بریم بیرون.
با شنیدن حرفش خوشحال شدم.بالاخره قراره بعد از مدت ها از خونه بیرون برم.جونگی برگشت سمتم و با دیدن چشمای براقم ناگهان پوزخندی زد و رو به مادرش کرد و گفت:
_اون حق نداره باهامون بیاد!
خاله_ولی جونگی..ما بهش قول داده بودیم.
جونگی_به من ربطی نداره.اگه اون بخواد بیاد من هیچ جایی باهاتون نمیام!
از کنارم رد شد و تنه ی محکمی بهم زد که باعث تقریبا به سمت دیوار پرت بشم.
حرصم گرفته بود و دلم میخواست انقدر گلوشو فشار بدم تا دیگه نتونه نفس بکشه ولی فقط به جاش نفس عمیقی کشیدم ورو به خاله که سعی میکرد دنبال اون بچه ننه بره و مثلا از دلش در بیاره گفتم:
YOU ARE READING
𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎𝑀𝐴𝐺𝐼𝐶𝐴𝐿 𝐿𝑂𝑉𝐸☘︎ جئون جونگکوک،پسری که زندگی وحشتناکی رو با خانواده خاله اش میگذرونه.... اما این وضعیت ادامه دار نیست! روزی دعوت نامه ای از مکانی که تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده براش فرستاده میشه و غریبه ای رو ملاقات می...