1❣︎

6.6K 929 366
                                    


_جونگکوکک،کجایی؟بیا بیرون از اون اتاق لعنتی.

با صدای دادی که از بیرون اومد،از خواب پریدم و لعنتی تو دلم به خاله فرستادم.
دستم رو دراز کردم و با چشمای نیمه بازم دنبال عینکم گشتم.
برداشتمش و روی چشمام گزاشتم.
چند دقیقه همین طور به دیوار زل زده بودم که ناگهان با پریدن جونگی،پسر خاله عزیزتر از جانم،داخل اتاقم سکته کردم:

_هی کوکی،بلند شو.بدووو قراره بریم بیرون شهربازی.

و از اتاق بیرون رفت.ناگفته نماند قبل از رفتنش چند بار در رو محکم کوبید تا خواب رو به طور کامل از چشمام بندازه.

بلند شدم و از اتاق خارج شدم.خمیازه ای کشیدم که همزمان صدای خاله بلند شد:

_واییی،جونگی کوچولوم چقدر بزرگ شده امروز شونزده سالش میشه،من قربونت برم عزیزم....چرا ما رو نگاه میکنی؟برو نیمروی عموتو بده بهش.زود باش.

از پشتم صدای عمو اومد:

_درست بپزی خودت میدونی چطوری دوست دارم.جونگی بیا اینجا کادوهات رو ببین.

جونگی با هیجان نزدیک میز کادوهاش شد و شروع کرد به شمردنشون.

منم آروم به سمت اجاق رفتم تا نیمروی عمو رو بهش بدم که داد جونگی بلند شد:

_چییییییی؟فقط چهل تا؟اما پارسال بهم چهل و یکی کادو داده بودید؟چطور تونستید؟

چشماش رو گرد کرده بود و خب محض رضای خدا..اون دقیقا شبیه سکته ای ها دیده میشد.سری از روی تاسف تکون دادم و نیمرو رو جلوی عمو گزاشتم.

عمو_اما پسرم اگه دقت کنی سایزشون بزرگتر از کادوهای پارسالته.

جونگی_که چییی؟شما چطور پدر و مادری هستید که به حرف بچتون گوش نمیدید؟

با اخم روش رو از عمو برگردوند و گفت:
_نمیتونم این کارتون رو فراموش کنم..اصلا و ابدا...

بلند شد و خواست به سمت اتاقش بره که خاله دستش رو گرفت و گفت:

_جونگی عزیزم امروز تولدته بهتره بریم بیرون.

با شنیدن حرفش خوشحال شدم.بالاخره قراره بعد از مدت ها از خونه بیرون برم.جونگی برگشت سمتم و با دیدن چشمای براقم ناگهان پوزخندی زد و رو به مادرش کرد و گفت:

_اون حق نداره باهامون بیاد!

خاله_ولی جونگی..ما بهش قول داده بودیم.

جونگی_به من ربطی نداره.اگه اون بخواد بیاد من هیچ جایی باهاتون نمیام!

از کنارم رد شد و تنه ی محکمی بهم زد که باعث تقریبا به سمت دیوار پرت بشم.

حرصم گرفته بود و دلم میخواست انقدر گلوشو فشار بدم تا دیگه نتونه نفس بکشه ولی فقط به جاش نفس عمیقی کشیدم ورو به خاله که سعی میکرد دنبال اون بچه ننه بره و مثلا از دلش در بیاره گفتم:

𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now